ویان پیمان، مسافری در جستجوی حقیقت

در کوچەهای کوبانی برای همیشە نام خود را با افتخار و قهرمانانە ماندگار کرد. ویان قهرمان زبانزد خاص و عام است. انقلابی عشق و آزادی است کە هر لحظە تاریخ را از نو می‌نویسد.

◼️ زندگی انقلابی فراتر از معناست، بە معنای آزادی و ادعای زندگی است، هنگامی کە ادعای زندگی بزرگ باشد هدف مشخص است و هیچ چیزی نمی‌تواند مانع فرد شود. معنا شکاف‌ها و موانع را از بین بردە و پرواز را راحت‌تر می‌سازد. زندگی رهگذر خود را انتخاب کردە و بە سوی قلە می‌دواند، آنگاە رویا بە واقعیت تبدیل می‌شود. آن هنگام زندگی معنا می‌یابد و معنا می‌بخشد. اما راەهای منتهی بە قلە ممکن است بسیار دشوار و دردناک باشند، درد و سختی راە برای رهگذران، زمینەی رسیدن بە آزادی است. رنج‌ها و لذت‌های زندگی هنگامی معنا پیدا می‌کنند کە احساس آزادی بسازند و آن هنگام است کە احساس در دنیا انسانی زندە می‌ماند.

اما زندگی انقلابی پر از شادی، درد و رنج زندگی است، پر از معانی کە بە دوستی عشق می‌بخشند، حسی کە فراتر از توصیف است و تنها با تجربە کردن می‌توان آن را درک کرد، برخی از خاطرات وجود دارند کە هیچ گاە فراموش نخواهند شد، شاید همان خاطرات است کە بە زندگی معنا می‌بخشند و عشق بە زندگی آزاد را بیشتر و بیشتر می‌کنند. این روزها خاطراتی از اوایل رفتنم بە مأوای آزاد را بە یاد آوردم، هرچند سال‌ها از آن می‌گذرد اما هنوز در ذهن و خاطر من زندە است. بسیار هیجان زدە بودیم انگار آتشفشانی در درون ما در حال فوران بود، در جای خود آرام نمی‌گرفتیم انگار هر دقیقە و هر ثانیە برای ما دیر بود. باید بە زودی بە مقصد می‌رسیدیم، مقصد مأوای آزادی بود کە هزاران عاشق در آن زندگی و مبارزە می‌کردند. من و رفیق ویان هر لحظە می‌گفتیم: رفیق کی راە می‌افتیم، مدت طولانی است کە ما منتظر این روز هستیم چرا نمی‌رویم. آن دو نفری کە باید ما را بە مقصد اصلی می‌رساندند، هر لحظە می‌گفتند: عجلە نکنید برف آمدە راە بسیار بد است، احتمالا اگر راە بیافتیم مشکل پیش بیاید. مرز را برف گرفتە و راە بند آمدە،  هوا سرد است، اما کی می‌تواند هیجان دل ما را خاموش کند؟

مدتی در روستا منتظر ماندیم، مردی از اهالی ارومیە نیز با ما بود وی نیز می‌خواست بە رفقا بپیوندد، هنگامی کە می‌خواستیم راە بیافتیم، بارش برف آغاز شد، مە و ابر کوە را پوشاند. مردی کە با ما بود با دیدن وضعیت گفت با این هوا من دیگر نیستم، نمی‌توانم شما بروید، رفیق ویان گفت این ممکن نیست، کسی کە می‌خواهد گریلا شود باید این روزها را نیز در نظر بگیرد، اما مرد نیامد، کسی با نام ولات کە باید ما را بە هوالان (رفقا) می‌رساند گفت راە را ادامە نمی‌دهیم اگر برای شما اتفاقی بیافتد، من نمی‌توانم پاسخگو باشم، بعدا کە هوا بهتر شد راە می‌افتیم، اما تنها چیزی کە ما تکرار می‌کردیم این بود کە دیر شدە باید راە بیافتیم. تقریبا باید ٦ یا ٧ ساعت راە برویم تا بە دوستان برسیم. با چە عشقی راە  را ادامە دادیم، از کنار پاسگاە کە گذشتیم باید بیشتر دقت می‌کردیم، ولات گفت ساکت شوید، ویان گفت، پاسدارها از ترس بیرون نمی‌آیند.

٢ تا ٣ ساعت راە رفتیم، بیشتر سر بالایی بود، نشستیم، دوستی با ما بود پایش در برف سوختە بود سیاە شدە بود، بایستی بە باشور می‌رفت تا جراحی می‌شد، من خیلی متعجب وی بودم، چە ارادەای داشت هنگامی کە وی را می‌دیدیم بیشتر ادعایمان قویتر می‌شد. ولات گفت من افراد بسیاری را آوردەام اما تاکنون کسی همانند شما، اصرار نکردە است. شما اصرار کردید کە بیاییم. باید مشکلی پیش نیاید، هوال ویان پا شد و گفت نگران نباشید، ما دختران کوهستان هستیم و با عشق وارد این راە شدەایم، هنگامی کە از بلندی کوە بترسید همانند سنگ‌ها در جای خود می‌مانید و می‌شکنید. ما بە اصرار خود آمدەایم و با اصرار هم بە هوالان می‌رسیم.

هوال ویان از کودکی عاشق کوهستان بود، هنگامی کە از مدرسە برمی‌گشت بە جای خانە رفتن کتاب‌هایش را در دست می‌گرفت و بە سوی کوهستان می‌رفت، با صدای زلالش ترانە می‌خواند، بچەها دور وی جمع می‌شدند. ویان با صدای خوش و ترانەهایش شناختە می‌شد عادات و تقالیدی کە سیستم  در جامعە ایجاد کردە بود نتوانست مانع وی شود، ویان همەی سدها را در کودکی شکست. با وجود همەی موانع اما وی اهمیت نمی‌داد، انگار کە این اهداف در کودکی در وجود وی شکل گرفتە و زندە بود و هر روز رشد می‌کرد، اکنون سرما و برف مانع ویان شود!

ولات بلند شد و گفت دختران کوهستان بلند شوید قبل از افزایش برف راە می‌افتیم، برف بیاید راە را گم می‌کنیم. راە افتادیم، کم ماندە بود بە قلە برسیم، برف بیشتر شد، باد بسیار سردی می‌وزید، ما چهار نفر نباید از هم جدا شویم. هر چە بیشتر بالا می‌رویم برف بیشتر می‌شود. در بعضی جاها بە بلندای قدمان برف هست، بە سختی در برف قدم برمی‌داریم، اما امیدواریم کە بە زودی بە هوالان خواهیم رسید. ویان گفت، هوال ولات کی بە دوستان می‌رسیم، گفت زیاد نماندە، تنها نباید راە را گم کنیم. پس از آن بە قلە رسیدیم، باد شدیدی می‌وزید. برف شدیدی می‌بارید آن قدر شدید کە نمی‌توانستیم چشمانمام را باز کنیم. فقط چند متر دید داشتیم، با حساب ولات باید یک یا یک ساعت و نیم دیگر بە دوستان می‌رسیدیم. باد و برف هر چە بیشتر شدید می‌شد، هنگامی کە کسی را نفرین می‌کنند، می‌گویند لعنت خدا بە تو باد، برف و باد همانند همان لعنت خدا بود. ویان هم در این سرما می‌خندید و می‌گفت انگار خدا ما را لعنت می‌کند، یک جایی برف و باد تا حدی شدید بود کە من و ویان همدیگر را در آغوش گرفتیم کە  باد نبردمان، اما لازم بود کە توقف نکنیم. کمی از قلە پایین آمدیم، اما هوا بدتر می‌شد، آنچە کە ولات از آن می‌ترسید اتفاق افتادە بود، ما راە را گم کردە بودیم و بە ما نمی‌گفت تا روحیەی ما ضعیف نشود. گرسنە بودیم اما نانی کە ولات با خود آوردە بود کمی پایین‌تر تمام شد. گفت کاش کە خوراکی اضافە با خود می‌آوردیم، باور نمی‌کرد کە ما میوە و بیسکویت با خود بردەایم، کیف خود را باز کردیم، ولات و اگر اشتباە نکنم هوال دیگر نامش شروان بود، تعجب کردند گفتند این خوراکی‌ها تاکنون در کیف شما بودە! چرا بار خود را سنگین کردەای، ویان گفت آرە ما کە گفتیم ما دختران کوهستانیم، ولات گفت شما قابل احترام بیشتر هستید. ما میوە و بیسکویت خوردیم اما از بس هوا سرد بود کە دستمان یخ زدە بود، حالا با این دست باید میوە پاک کرد! جایی کە ما نشستە بودیم بشکە خالی نفت بود، بلند شدیم و راە افتادیم، ولی نمی‌دانستیم کجا می‌رویم، ولات واقعا راە را گم کردە بود. ما بە آنها می‌گفتیم کە گم شدەایم اما آنها نمی‌خواستند ما متوجە گم شدنمان شویم، ما می‌چرخیدیم و می‌چرخیدم، خوشحال بودیم کە بە هوالان نزدیک شدەایم، ویان گفت وای مادر، گفتیم چی شد، گفت ما کە کنار بشکە نفتیم باز، ما دور خود چرخیدەایم و بە جای خود رسیدەایم. ولات باز می‌گفت نه، اما واقعا ما جایی را نمی‌دیدیم و راە را گم کردە بودیم، دست و پایمان در سرما یخ زدە بود، رفتیم بالا و باز پایین آمدیم جایی  برای نشستن نبود، ولات  و شروان بە زور بشکە نفت را تکان دادند و ما کمی نشستیم، واقعا ما داشتیم از سرما یخ می‌زدیم اما باز می‌گفتیم باید مقاومت کنیم، چشم امید ما تنها بە ولات بود کە چە کاری انجام دهیم، چون تنها وی بود کە راە را می‌دانست، اما ولات نیز واقعا ترسیدە بود، چون تا بارش برف ادامە داشتە باشد نمی‌توانیم راە را بیابیم، پاها و دست‌هایمان خشک شدە بود اما ولات بیشتر از همە می‌ترسید کە بلایی سر ما بیاید و او نمی‌دانست کە چگونە پاسخگوی هوالان باشد. ما باید توقف می‌کردیم.

یادم هست کە ولات و شروان برای اینکە ما را نجات بدهند، جلیقەهای خود را کندند و با آن اتش درست کردند هرچند کە خود از سرما می‌لرزیدند، اما همەی تلاششان این بود کە از ما محافظت کنند، هر چند  کە سرما بیشتر می‌شد هنگامی کە ما تلاش آنها و دوستی بی حد ومرزشان را حس کردیم گرمای وجود و روحیەمان افزایش می‌یافت. ولات هر کاری می‌کرد جلیقەاش آتش نمی‌گرفت، آنچە کە خندەدار بود، در آن حال ویان می‌خندید و می‌گفت هنگامی کە بە هوالان رسیدیم، جلیقەی تازە برای شما می‌گیریم، آنها هم می‌گفتند واقعا شما جلیقەهای ما را بدهکارید. اما چارەای نداشتیم بە همدیگر روحیە می‌دادیم و امیدوار بودیم. من هوال شروان و ارادەی وی را تحسین می‌کردم، انسان حس نمی‌کرد کە پایش سوختە است، می‌گفت مقاومت کنید این برای شما بە خاطرە و آغازی نو تبدیل خواهد شد. هوال شروان دست و پای من را گرم می‌کرد، ولات دست و پای ویان را. واقعا وضعیت بسیار بد بود.

ویان می‌گفت، من چندین سال است منتظرم تا بە آرزوهایم برسم و من از مرگ نمی‌ترسم، اما آرزوی بسیاری دارم و می‌خواهم با قهرمانی و معنادار بمیرم. باید مقاومت کنیم و زود تسلیم نشویم، یکی از دوستانم می‌گفت کە یک انقلابی باید با مرگ خود گامی نو و زندگی نو بسازد تا نامش در تاریخ ماندگار شود. صدایش لرزید، آن دو هوال هم با همەی وجود و عمیقا بە وی گوش می‌دادند، من هم گفتم معلوم کە وصیت می‌کنید، ویان گفت بلە بگذارید درخت و سنگ‌های این کوە بنویسند کە در اینجا چە اتفاقی افتادە است. ولات خندید و گفت دختر کوهستان معلوم کە هنرمندی، گفت واقعا من ارادە و مقاومت شما را تحسین می‌کنم. هوال شروان خندید و گفت معلوم کە همە با هم وصیت خواهیم کرد. ویان گفت ولی من باید اعترافی بکنم، امروز هوا بد بود کاش عجلە نمی‌کردیم و بعد از بهتر شدن هوا راە می‌افتادیم. ولات گفت این اعتراف بسیار عالی بود تا این کوهها بە هوالان بگویند کە آمدن شما با این هوا تقصیر من نبودە است. دیگر ما دست و پای خود را حس نمی‌کردیم، توانای سخن گفتن هم نداشتیم، لباسهایمان خشک شدە بودند، چارەای نداشتیم و نمی‌دانستیم بە کجا پناە ببریم، اما انگار شعلەهای امید اجازە نمی‌داد کە فکر کنیم هر چیز بە پایان رسیدە است. هر دوی آنها با بخار دهانشان دست ما را گرم می‌کردند، وزش باد متوقف شد با وجود اینکە بارش برف ادامە داشت اما دید افزایش یافتە بود، زبان ما دیگر از سخن گفتن قاسر بود اما چشم‌هایمان بە ولات می‌گفت راهی بیاب. نباید اینجا بمیریم، اینجا آغاز هدف است، آرزوهایمان بسیار بزرگ است بلند شو تا بە سوی هدفمان گام برداریم. انگار ولات نگاەهای ما را حس کرد، بلند شد و گفت من آخرین شانس خود را امتحان خواهم کرد. بە زور بلند شد، شروان گفت نرو، گم خواهید شد، اما ولات گفت نە، هوا بهتر شدە من بروم شاید راهی پیدا کنم. نیم ساعت گذشت اما برنگشت، شروان هم نمی‌توانست کاری انجام دهد، چون وضعیت خوبی نداشت. پس از اندکی ولات با خوشحالی برگشت، چشم هایش برق می‌زد، امیدوار بود، تنها نگاەهایمان سخن می‌گفت، گفتیم چی شدە؟ گفت من هوالان را پیدا کردم، وای هوار، انگار در آن لحظە پنجەهای خورشید ما را در آغوش گرفت، همەی سلول‌های بدنمان تکان خورد. گفت می‌دانید کە ما خیلی از هوالان دور نیستیم، دو هوال برای شکار آمدەاند، ولات آنقدر فریاد زدە و آن دو هوال شنیدە بودند، اما باور نکردە بودند کە وی باشد، اسمش را گفتە بود، هوالان را صدا زدە بود و گفته بود بیایید من چند نفر تازە آوردەام. زود بیایید وضعیت آنها خوب نیست، هر دو هوال با خود گفتە بودند کە آنها دیوانە هستند در این هوای سرد آمدەاند. هنگامی کە ما آن هوالان را دیدیم زندگی بار دیگر با همەی زیبایی‌هایش و با گرمای روحیەی هوالتی کە کوهستان‌ها را بە مأوای عشق و آزادی تبدیل کردە، ما را در آغوش گرفت. آنها از ولات عصبانی شدند و گفتند چطور در این روز سرد آنها را آوردەاید. ولات گفت، درد من کە یکی دو تا نیست، من در طول زندگی‌ام کسی شبیە آنها ندیدەام، با اصرار آنها ما اینگونە دچار شدیم، آنها هم خندیدند و گفتند الان آنها را دادگاهی نکنید پاشید برویم. کم‌تر از یک ساعت بە جای آنها رسیدیم، صدای بخاری چوبی، خوراک عدس بر روی بخاری قل می‌زد، عشق و احساس رفیق بودن، از صد متری انسان را در آغوش می‌گرفت، در آن هنگام بود کە زندگی گریلایی با گرمای وجود خود ما را در آغوش  گرفت و بە ما خوش‌آمدگویی گفت. از آن هنگام من عاشق بخاری چوبی و آش عدس شدم کە در سرما همانند دارو است. کسانی کە این  لحظات را تجربە کردەاند می‌دانند در آن هنگام بخاری چوبی و آش عدس چە معنایی دارد. هوال آب گرم آوردند و بە زور کفش‌هایمان را کندند، اما من هنوزم از هوال شروان متعجبم، پاهایش را باز کردند نقطە سفیدی نداشت، هوال هم تعجب کردند و گفتند واقعا ارادە می‌تواند هر مانعی را شکست دهد و سختی‌ها را تحمل کند. در آنجا ما آموختیم که، ابراز وجود، عزم راسخ، تعهد به هدف، عشق به آزادی مقاومت می‌سازد، مقاومت نیز به زندگی معنا می بخشد و درد و رنج‌های زندگی انقلابی را به آزادی تبدیل می‌کند.

بلە رفیق ویان با چنین عزم راسخ و عشقی زندگی کرد، مبارزە کرد و دنبال آرزوهایش گشت. همانگونە کە رهبر آپو می‌گوید هیچ گاە بە آرزوهای کودکیتان خیانت نکنید، ویان هم تلاش کرد تا رویاهایش بە واقعیت بپیوندد و انقلابی سرزمین خویش باشد. با چنین عشقی در چهار بخش کوردستان به مبارزە پرداخت. با صدای زلال خود، احساس و عشق رفاقت را در دل میلیونها نفر زنده ساخت، با اسلحە‌ی خود بە مدافع کشور و زندگی آزاد تبدیل شد. رد پایش را بر روی بوتەها، سنگ‌ها و هر جای این کوهها بە یادگار گذاشت، جای وی همیشە در قلب رفقایش ماندگار است. در کوچەهای کوبانی برای همیشە نام خود را با افتخار و قهرمانانە ماندگار کرد. ویان قهرمان زبانزد خاص و عام است. انقلابی عشق و آزادی است کە هر لحظە تاریخ را از نو می‌نویسد. بلە آن ارادە و عشقی کە در گام نخست و در آن برف نمی‌خواست ویان بمیرد بلکە می‌خواست با زندگی و مرگ خود قلب اشغالگران را بلرزاند و امید زندگی باشد. با چنین ادعایی وی با زندگی و مبارزە خود بە نماد مقاومت و موفقیت تبدیل شد، همانگونە کە نام ویان سوران را برای خود انتخاب کرد، امروزە نیز هزاران دختر در کشور آفتاب راە ویان پیمان را ادامە می‌دهند، ویان در قلب میلیون‌ها نفر زندگی می‌کند و احساس آزادی می‌آفریند.

بار دیگر ششمین سالگرد شهادتت را تبریک می‌گویم رفیق جان، تو همیشە در قلب ما زندە خواهید ماند، رفیق ویان در ۵ آوریل ٢٠۱۵ در سریکانی بە شهادت رسید.◻️