سوم اسفند ١٣٧٧ در روژهلات کردستان چگونه گذشت؟

پانزدهم فوریه سال ۱۹۹۹ توطئه‌ای بین‌الدولی علیه رهبر ملت‌کرد, عبدالله اوجالان, صورت گرفت و اوجالان پس از به اسارت درآمدن به ترکیه تحویل داده شد.

پانزدهم فوریه سال ۱۹۹۹ توطئه‌ای بین‌الدولی علیه رهبر ملت‌کرد, عبدالله اوجالان, صورت گرفت و اوجالان پس از به اسارت درآمدن به ترکیه تحویل داده شد. در این روز خلق‌کرد در هر چهار بخش کردستان, خاورمیانه و سراسر جهان دست به قیامی عظیم زد و آن توطئه را محکوم ساخت. قیام کردها در شرق کردستان و ایران هم قریب یک هفته ادامه یافت که طی آن دهها تن از جوانان تظاهرکننده جانباختند و دهها تن هم زخمی و یا بازداشت گردیدند. این قیام‌ نخست از تهران آغاز شد و در شهرهای سنه, اورمیه و همه شهرها و شهرستان‌های شرق کردستان گسترش یافت. یکی از این شهرها که در آن قیام به اوج رسید, شهر سنه بود که دهها تن از جوانان جانباختند. وقایع قیام روز ۳ اسفند ۱۳۷۷ در سنه را از «کاروان کردستانی» یکی از شاهدان عینی تظاهرات, جویا شدیم.

 

متن کامل خاطرات کاروان کُردستانی در روز سوم اسفند در سنه:

"هنوز آن روزها رو از یاد نبرده بودم، مثل آن روز شوم پاییزی سال ۱۳۶۱،  روزی با آن تجربه تلخ و طبیعت بی روح و بی جانش به زردی گراییده و لحظات آخر این سال شوم نفس نفس میزد، صدای شومی که از آن سوی کوچه به گوشم میخورد و زنان و دختران جمع شده به دور وانت زامیاد قرمز رنگ(  یک وانت نیسان)زیر لب آه و ناله میکردند: آخ فرزندم مادرتان بمیرد چشمان مادرتان کور و ...) بالای وانت یک مرد ریش و سبیل در هم رفته که تا زیر یقه‌اش را پوشیده بود، با بلند گو فریاد میزد:" آهای بیایید، اینها ضد انقلابند،گروهی که به درک واصلشان کردیم، توسط سپاهیان اسلام و آقا... . حدود ۶ سالی داشتم  از لابه‌لای زنان تجمع‌کرده دور ماشین خودم به  ماشین رساندم و به سپر عقبی ماشین بند شدم و خودم را بالا کشیدم، باورم نمیشد! همین که سرم را به داخل ماشین بردم , آن مرد  سپاهی  را دیدم که فریاد میزد با یک نفر دیگه هم تیپ خودش پایشان را روی چند جسد تکه پاره  شده گذاشته بودند،پوتینهایشان آغشته به خون خشک شده بود. سر و گوشهایشان بریده و بدن پاکشان سوراخ سوراخ شده بود. آری پیکر چند پیشمرگه بود. با ترس و وحشت از ماشین خودم را پایین انداختم و از ترس خودم  را آغوش مادرم انداختم. دیگه این مناظر برامون مسئله‌ای عادی شده بود. دیگه هر روزمان بمباران هوایی, آژیر قرمز، زرد و سفید و آوارگی و هزاران بدبختی دیگر. از سوی دیگر بزرگترها کارشان شنیدن اخبار ناخوشایند اعدام و گلوله‌باران و ترور رهبران احزاب کوردی.

 

سالها گذشت. دیپلم گرفتم و در کنکور در رشته تربیت معلم  قبول شدم، اما در گزینش تربیت معلم سال ۱۳۷۶ رد شد. آنهم به این علت که خانواده شهید، پاسدار و بسیج یا به قول حاج آغای هسته گزینش استان که اصلح و انقلابی نبودم. گفت تو صلاحیت نداری! گفتم حاجی من دزد، اوباش و خرابکار نیستم و نمره علمی رو کسب کرده‌ام چرا نمیگذارید طبق علاقه‌ای که دارم معلم بشوم؟ خواستم حاضر جوابی بکنم، این بود که گفتم: اگه شرط معلم شدن جبهه رفتن است, قول میدهم که اگر جنگ شد جبهه هم برم بجنگم، حاجی گفت: باشه آغا پسر ان‌شاءالله جنگ بشود بروی جنگ , آنوقت اگر برگشتی معلم میشوی...! و با این جواب من بیرون رفتم و خواستم برای گرفتن حقم و  اعتراض به این بیداد به تهران خیابان هفت تیر ارگانی با نام هسته مرکزی گزینش رفتم. حاج‌آغای هفت تیری هم از همان قماش بود و من معلم نشدم. مجبور شدم به سربازی بروم .

 

از آنهمه زندگی تبعیض‌آمیز و زندگی خفت‌بار به چندش آمده بودم. این بود که زیر فشار آموزش نظامی و در خاموشی شب با چند نفر دیگر مشغول مطالعه شدیم و بالاخره برای دانشگاه آزاد سنه پذیرفته شدم و هم اینکه مطلع شدم رتبه آورده‌ام, در پوست خود نمی‌گنجیدم که برای ۴ سال از این شکنجه‌گاه سربازخانه نجات می‌یافتم.

 

خوشحال بودم اما دانشگاه هم رفته رفته برایم شکنجه‌‌‌گاهی دیگر شده بود، دانشگاه هم پر بود از حاجی، پاسدار، بسیجی که مثل یک پادگان شده بود. هیچ جایی نمانده بود که با نام حراست، نمایندگی ولایت فقیه، پایگاه مقاومت بسیج، دفتر فرهنگ، هلال احمر و ... اشغال کنند. ادعا می‌کردند اینجا هم سنگر و جبهه است؛ اما این سنگری بود  برای تدوام اشغال و خانه به صاحبش روا نبود. سال ۱۳۷۷ و ترم دوم دانشگاه بود. روزی صبح زود رفتم دانشگاه آزاد اسلامی سنه. در یکی از کلاسها اعلامیه یکی از احزاب را دیدم که به دیوار زده بودند و کسی جرأت نزدیک شدن به  آن را نداشت تا اینکه بسیجی‌ها آمدند و آن را از دیوار کندند. بعد از دیدن این منظره هم خوشحال شدم هم غمگین زیرا در شهر و دیار خودمان غریبیم و از طرف دیگر این اعلامیه بیانگر تکاپو بود در برابر این سیستم حاکم و از  آن روز بدنبال راهی بودم برای ارتباط با حزب که منهم بتوانم اقدامی بکنم در برابر این اشغالگری.

 

در چنین شرایطی و در شبی از شبهای اواخر بهمن ماه، اخبار شبکه یک با پخش تصویر مردی دست و چشم بسته اعلام کرد رهبر حزب کارگران ترکیه دستگیر شد!!!  فردا که به دانشگاه رفتم حرف و حدیث در مورد ایشان فراوان بود، یکی میگفت مادرش گفته من ۱۴ پسر دارم اگر این را دستگیر کنید آنهای دیگر را برای مبارزه خواهم فرستاد!  و خیلی چیزهای دیگر.  من هم از میان این بازار آشفته چیزی نفهمیدم و با خود می‌گفتم: اوجالان کیست؟ با این پرسش هر کس از آن جوانان سیاستمدار به من طعنه میزدند. در حقیقت من آن روز چیزی نفهمیدم و  تا میرفت خبرهای متفاوتی به گوشم میرسید. ۲۷ بهمن ماه خلق کورد از سراسر ایران به تهران رفتند و در یک حرکت خودجوش که بعد از انقلاب تا آن روز در ایران مشاهده نشده بود با انسجام دمکراتیک  از خیابان آزادی تا انقلاب راهپیمایی کردند تا به مقابل سفارت ترکیه رسیدند و در آن جا خواستار آزادی عبدالله اوجالان شدند. بعد از این حرکت خودجوش و دلیرانه در تمام شهرهای کردستان، اورمیه، کرماشان و ایلام اعتراضات به طور مستمر ادامه یافت، جمهوری اسلامی انتظار این عکس العمل را نداشت و غافلگیر شده بود و به ناچار روی راست خشونت و درندگی خود را آشکار کرد و با تمام تجهیزات نظامی خود به خلق خروشیده حمله ور شد طوری که در سلماس عده ای زخمی و دستگیر شدند، در ارومیه ۲ نفر شهید شدند، روز ۲۹ بهمن ماه دانشجویان دانشگاه کردستان (سنه) با اخذ مجوز رسمی اقدام به برگزاری مراسمی در اعتراض به بازداشت عبدالله اوجالان کردند اما رژیم و دار و دسته چماق به دستش حریم دانشگاه را شکستند و مراسم را به خون کشیدند و با ضرب و شتم و دستگیری تعدادی از دانشجویان و اساتید دانشگاه به سرکوب پرداختند.

 

شهر حال و هوای دیگری داشت و هر کسی چیزی می‌گفت, می‌گفتند: افرادی که گرفتارشدند مگر می‌تواند علیه این رژیم کاری بکنند! مثل سالهای آغازین انقلاب هر کس دستگیر شود به طناب اعدام و گوله باران کسی چون خلخالی گرفتار می‌شود. حتی پدر و مادر من هم خارج از این ادعا نبودند. در این شرایط خبری در سراسر شهر پخش شد و گفتند روز دوشنبه ۳ اسفند راهپیمایی شروع می شود و مجوز رسمی هم اخذ شده. شایعات زیادی پخش می‌شد و شهر در انتظار دوشنبه بود تا ببینند چه روی می‌دهد! حدود ساعت ۱۲ شب رمضانزاده استاندار کوردستان با قطع برنامه‌های شبکه یک در صحفه تلویزیون ظاهر شد و گفت:" فردا هیچ کسی حق تجمع ندارد و تجمع بیشتر از ۴ نفر غیر قانونی و به منزله اغتشاش قلمداد میشود و نیروهای انتظامی و پلیس وظیفه دارند شدیدا برخورد کنند، کسی هم حق راهپیمایی ندارد.

 

ساعت حدود (هفت و نیم) صبح بود. از سه راه شالمان با تاکسی به طرف دانشگاه رفتم، داخل تاکسی رادیو روشن بود. آقای رمضانزاده حرفهای شب گذشته را تکرار کرد و با این وضع غیرمنتظره تاکسی به طرف دانشگاه حرکت کرد. راننده تاکسی گفت من از دانشگاه کوردستان به سه‌راه شالمان آمدم, آنجا ضد و خورد و جنگ به راه افتاده و جلوی درب دانشگاه شمار زیادی تجمع کرده‌اند. آن راننده همچنین گفت: جلوی چشم همه با گوله دختری را مورد اثابت قرار دادند و کشتند!؟ باورمان نمیشد! یعنی آنقدر اوضاع امنیتی شده که رژیم دست به چنین عمل ناجوانمردانه‌ای می‌زند!؟

 

از تاکسی که پیاده شدم ۲ نفر لباس شخصی از دانشجویان کارت شناسایی می‌خواستند و هر آنکه کارت دانشجویی همراهش نبود نمی‌گذاشتند وارد دانشگاه بشود. کارت عضویت کتابخانه دانشگاه همراهم بود، همین که از بازرسی لباس شخصی‌ها نجات یافتم, وارد اتاق انتظامات شده و از در داخل وارد حیاط دانشگاه شدم. اولین منظره حیاط خلوت دانشگاه بود که همانند روز تعطیل بود. خیلی خلوت بود و فضایی بسیار عجیب داشت. در حیاط ۱۰ – ۱۵ نفری از دانشجویان روبروی دائره امتحانات دور هم جمع شده بودیم و دیدیم از کلاس هم خبری نیست. آن روز کلاس زبان پیش‌دانشگاهی داشتم. در این میان بود که احمدی دفتردار دانشگاه که اهل سنه بود و حدود ۶۰ سالی داشت, به ما گفت گوش کنید پسرانم اگر کلاس دارید بروید کلاس، اگر نه بروید خانه, بیرون هم نمانید...! این احمدی از پرسنل بسیجی دانشگاه بود و در مراسم آنها شرکت می‌‌کرد، اما فرد بی آزاری به نظر میرسید. پس از این حرفها رفت و ما هم بعد از مدتی رفتیم و جوی عجیب و امنیتی بود. از حیاط ساکت و خلوت دانشگاه خارج شدیم. به طرف خیابان ششم بهمن به راه افتادم. حدود ساعت ۹ صبح بود. سه‌راه بیمارستان، مجتمع تجاری سنه، پارک استقلال، ششم بهمن و میدان اقبال(آزادی) منظره‌ای عجیب داشتند، پیاده‌رو مملو از مردم بود و بیشتر جوانان بودند که لباس کردی پوشیده بودند . البته همانطور که رمضانزاده شرایط را اضطراری اعلام کرده بود به دلیل جلسه آشفته شورای تامین استان که عبات بودند از: استاندار، نماینده ولی فقیه، فرماندار، فرماندهان نظامی، انتظامی و پلیس سطح بالای استان، اداره اطلاعات، امام جمعه شهر سنه، رئیس شورای شهر و رئیس بعضی ادارات و ارگانهای دیگر, در پایان تصمیماتی اتخاذ کرده بودند و با فاکس تمامی ادارات و ارگانهای نظامی و شخصیتهای اطلاعاتی و مزدور را مطلع ساخته بودند که برخی از این دستورات عبارت بودند از:

 

ـ درب تمامی دانشگاه‌ها و مدارس پس از ورود دانش‌آموزان با کنترل کامل بسته شود و تا پایان کلاس کسی حق خروج ندارد.

 

ـ تمامی کارمندان ادارات و ارگانهای دولتی اگر چه در مرخصی هم باشند باید در محل کار خود حاضر شوند و حق خروج ندارند و تمامی مرخصی‌های ساعتی و روزانه هم لغو شود و در محل کار خود حضور یابند.

 

ـ تمامی سازمانهای دولتی در طول روز به هیچ وجه حق خروج خودرو و وسائط نقلیه را ندارند و...

 

ـ تمامی نیروهای نظامی و انتظامی و پاسدار و بسیج در آماده باش کامل و وضعیت اضطراری باشند و با تمام تجهیزات و امکانات نظامی خود تا اطلاع ثانوی حق خروج و ترک محل خدمت و حق در آوردن پوتین از پا را ندارند، بخصوص پایگاههای مقاومت بسیج در محلات، ادارات، دانشگاهها و هر جای دیگر.

 

فرماندهی کل نیروی انتظامی استان کردستان سرهنگ پاسدار رادان بود که حالا اگر اشتباه نکنم از فرماندهان رتبه بالای نیروی انتظامی میباشند.  این سرهنگ پاسدار در همین سال مدرک لیسانس مدیریت بازرگانی خود را از همین دانشگاه آزاد اسلامی سنه دریافت کرد، اما چطور؟ او با یک دستگاه پژوی ۴۰۵ طوسی رنگ و راننده خصوصی و لباس شخصی به دانشگاه می‌آمد، آنهم وقت امتحانات و در یک اتاق به تنهایی و با پذیرایی چای, میوه و شیرینی و با سوألات امتحانی و در کنارش پاسخ سوألات و اینگونه سردار پاسدار مخلص فارغ التحصیل شدند.

 

همانطور که گفتم اوضاع خیابانها در این موقع صبح و حدود ساعت ۹ غیرطبیعی بود. میدان اقبال مملو بود از جمعیتی خروشان و همه منتظر هم بودند که حرکتی آغاز شود و معلوم نبود این تظاهرات چگونه انجام میگیرد؟ صورتها عجیب مینمودند از هر طیفی دیده میشد. امروز همه حساس بودند و در میان این امواج ناآرام افراد لباس شخصی و نیروهای اطلاعاتی و مزدور بیشماری هم دیده می‌شدند. سرمان را که بلند می‌کردیم روی بانک صادرات، ملی و ساختمانهای بلند اطراف دوربین فیلمبرداری و نیروهای نظامی با سلاحهای سوء قصد مستقر شده بودند و کنار پیاده روها هم نیروهای یگان ویژه و انتظامی و پاسدار و بسیج  در آماده‌باش بودند. با انواع سلاح سبک و سنگین بخصوص یک سلاح عجیب دیدم مثل وینچستر آمریکایی بود. انگار شبیه تبهکاران فیلمهای آمریکایی بودند که اینگونه در روز روشن با بی‌شرمی ایجاد رعب و وحشت می‌کردند. حتی انواع باتوم در دست داشتند از نوع مغناطیسی و شوک دهنده، فایبرگلاس و ... . اما جای تعجب بود که آنقدر نیرو آورده بودند که سلاح و باتوم به اندازه کافی نبود. بنابراین کتک و چماق در دست داشتند, انگار برای شکار حیوانات درنده آمده‌‌اند.

 

در این شلوغی رفت و آمدهای بی کنترل, از طرف دیگر ازدحام مردم آمادۀ قیام با بستن خیابان صفری, وکیل‌آباد و حسن آباد. در میدان مدام می‌گشتیم. می‌رفت اوضاع به ضد و خورد بیانجامد. نمیدانستیم که چکار کنیم، بنابراین فکری به نظرم رسید که چند کیلو میوه بخرم که اگر اتفاقی افتاد به مأمورها بگویم برای خرید آمده‌ام. بنابراین در دکانی کوچک که سر پاساژ حمید یک کیلو همبرگر و ۲ کیلو گوجه فرنگی خریدم  و در این شرایط و آن ازدحام هزاران نفری, حدود نیم ساعت اطراف میدان آزادی می‌گشتیم, تا اینکه ناچار شدم به طرف خیابان ژاندارمری بروم و دیگر معلوم بود که رژیم ترسیده و به شدت احساس خطر می‌کرد. به همین خاطر با خشونت برخورد میکردند و مردم را هول میدادند و از آنها می‌خواستند متفرق شوند. برگشتم و به طرف سینما بهمن رفتم روبروی پاساژ آینه. هر چیز نشان از زد و خورد و درگیری داشت. پایین‌تر از سینما بهمن درست روبروی کتابخانه عمومی تعداد زیادی مامور بلند قد و خشن ایستاده بودند که مثل اینکه هیچ زبانی حالیشان نمی‌شد و مردم می‌گفتند آنها عرب و عضو حزب الله حماس لبنان هستند.

 

همانطور که اعلام شد, از استانهای همجوار چون همدان, زنجان, قزوین, اراک و غیره نیرو آوردند و آن روز براستی شهر سنه یک پادگان نظامی شده بود. در این شرایط سر و صدایی به گوش رسید و ماموران مثل دیوانه به مردم هجوم آوردند و با استفاده از باتوم  به ضرب و شتم مردم پرداختند. کتابخانه عمومی آن روز دوشنبه صبح نوبت دختران بود و در این هیاهو ماموران وحشیانه به داخل کتابخانه یورش بردند و با کتک کاری و ستم از هیچ عملی رویگردان نشدند و این گونه اعلان جنگ رسمی شد. مردم با دست خالی در برابر ماموران تا دندان مسلح روبروی هم قرار گرفتند. به طرف پل ملاویسی فرار کردیم. از پل که گذشتیم, از هر طرف ما را کتک کاری میکردند. با در گیر شدن مردم و ماموران روبروی عکاسی «پر» پیرمردی را دیدم که با سر شکسته و آغشته به خون در میان آن همه غوغا به هر طرفی پرت میشد. به سه‌راه ملاویسی رسیدم که یک دستگاه اتوبوس مسیر بلوارشبلی آمد. با عجله رفتم داخل و راننده فریاد می‌زد: بروید پائین برایم دردسر نسازید و می‌خواست به زور درب اتوماتیک ماشین را ببندد و مردم هرجور شد از سر اجبار سوار می‌شدند. اتوبوس براه افتاد مثل صحنه‌های یک فیلم سینمایی بود. خیابان فردوسی به هم خورده بود. صدای فریاد و ضد و خورد بود که روی پل فردوسی دیدیم و ماموران یگان ویژه با خودروهای تویوتا لندکروزر که مخصوص دستگیری بود, آمدند. اتاقهای پشت آن مثل قفس تعبیه شده بود. یکی از ماموران در میان مردم گیر افتاده بود. مردم که از خشم بخاطر خشونت نیروها عصبانی شده بودند, او را از روی پل به پایین پرت کردند و صدای گوله از هر طرف به گوش میرسید. اتوبوس با سرعت از محل دور می‌شد. به میدان اقبال رفتیم و مردم در حال فرار بودند. از اطراف بانک صادرات و خیابان وکیل جوانان شروع کردند به پرتاب کردن سنگ و اتوبوس هم با عجله به طرف خیابان صفری رفت. آنجا هم تظاهرات بود و شماری از داخل محلات صفری و وکیل و خیابان جامی و غفور شعار سرمی‌دادند و سنگ پرتاب می‌کردند. داخل اتوبوس هم غوغا بود, یکی گفت از عکاسی پر که پایین آمدیم, همان نزدیکی بچه‌ای ۴یا۵ ساله از ناحیه سینه مورد اثابت گوله قرار گرفت و جان سپرد. ما هم برای اینکه در این هیاهو زیر پا له نشود, جسدش را کنار درب باز شده خانه‌ای گذاشتیم و فرار کردیم. این صحنه دلخراش دارد دیوانمان می‌کند ، این چه ظلم و چه ناحقی هست. یک زن حدود ۵۰ ساله گفت:« از اول صبح بیرون آمدم برای خرید منزل, یک پسر جوان دارم که پدرش را اوایل انقلاب اعدام کردند. اون بچه بود و اکنون که بزرگ شده. بارها میگفت که  انتقام پدرم را خواهم گرفت. حالا می‌ترسم وارد این تظاهرات شده باشد و خانه خرابم کند. خودم میدانم که با چه بدبختی بزرگش کرده‌ام». درحالی که اینها را می‌گفت, گریه و زاری می‌کرد و چند نفر هم او را دلنوایی می‌دادند.  با این اوضاع و احوال به بلوار شبلی و پارک امام شافعی در خسروآباد رسیدیم و حتی آنجا هم که نزدیک قرارگاه نظامی شهرامفر  و اداره اطلاعات و منزل پرسنل سپاهی و اطلاعات بود, از شرایط امنیتی شدیدی برخوردار بود و از انزجار مردم به جان آمده در امان نبود. آخر سر در چهارراه شهرداری حاجی‌آباد پیاده شدم. خواستم به خانه یکی از بستگانمان بروم, اما آرام و قرار نداشتم. بنابراین دوباره با تاکسی تا چهارراه صفری رفتم و پیاده به میدان اقبال رسیدم و از آنجا به طرف خیابان ژاندارمری رفتم. هنوز آنجا ازدحام تظاهرکنندگان بیداد می‌کرد. همه جا درگیری روی می‌داد و در این شرایط  صدای هلیکوپتر می‌آمد که حیلی نزدیک بود. انگار می‌خواست روی ساختمان بانک ملی فرود آید. ۲ فروند هلیکوپتر بودند که یکی کبرا و دیگری برای شناسایی بود که با ارتفاعی خیلی کم و دربهای باز پرواز می‌کرد. چند نفر هم داخل آن دوربین به دست تصویربرداری می‌کردند. مردم حاضر در خیابان که این وضعیت رو دیدند فریاد می‌زدند. به طرف پایین نزدیک فرمانداری و مخابرات خیابان ژاندارمری فرار کردیم. پشت مخابرات هم دبیرستان دخترانه بعثت قرار داشت که دختران دبیرستانی بعلت بسته بودن دربها نمیتوانستند بیرون بیایند و از پشت  بام و پنجرهای گشوده خود را بیرون پرت می‌کردند. مانتوها و مقنعه‌هایشان را پایین می‌انداختند برای افرادی که بیرون بودند تا صورتشان را بپوشانند و شناسایی نشوند! براستی در این شرایط, دیدن این مسایل مثل یک خواب بود. گیج شده بودم. کمی پایین‌تر در بلوار کوردستان زیر پل ملاویسی چند لاستیک به آتش کشیده شده بود تعدادی دور آن شعار سرمی‌دادند. ما چندین نفری بودیم و به طرف آنها رفتیم با سنگ پرانی به سوی ماموران کین و نفرتمان را نشان می‌دادیم. در این هنگام یکی فریاد کشید: این نامرد بسیجی است, مزدور است؛ و با شنیدن این حرف همه تا توانستند با لگد و مشت او را کتک‌کاری کردند. اگر اشتباه نکنم بعدها یکی از دوستان گفت نامش فرهاد حسین پناهی است و منزلشان در محله حاجی‌آباد قرار داشت. ماموران با دیدن این وضع شروع کردند به تیراندازی و در این حالت جوانی حدود ۲۵ ساله از ناحیه چپ سینه مورد هدف قرار گرفت و نقش بر زمین شد. ماموران مثل گرگ به طرفمان یورش کردند. ما هم سعی کردیم با گرفتن کاپشن چرمش پیکر بی رمقش را با خودمان ببریم, اما نتونستیم.  بعد از چند متری کشیدن جنازه مجبور شدیم فرار کنیم و به ۲ گروه  تقسیم شدیم. گروهی به طرف خانه‌های قدیمی محله نمکی و بردشت رفت و گروه دیگر به طرف خیابان ژاندارمری و مولوی. من از همانجا خود را از پشت پاساژ خیام و زندان ۶ بهمن به ۳ راه تاج رساندم. از خیابان تاج یک دستگاه آمبولانس را که به  شکل مینی‌بوس کوچک و متعلق به بیمارستان شهید قاضی سپاه بود, بصورت خلاصی پایین آوردند و ماموران مستقر در ابتدای بلوار پاسداران روبروی بانک ملی هم فریاد می‌زدند: آهای، آهای، تا شاید جوانان بترسند و فرار کنند. اما فرا نکردند و در یک چشم به هم زدن آمبولانس را واژگون کرده و به آتش کشیدند. سپس آن حدود ۱۰۰ نفر جوان به طرف ماموران رفتند و پاهایشان رو محکم بر زمین میزدند و فریاد می‌زدند: آپو، آپو ... من نمی‌دانستم چرا فریاد می‌زنند: آپو, آپو و نمی‌دانستم آپو کیست؟ متعجب شده بودم! ماموران گاز اشک‌اور شلیک کردند. جوانان هم بدون اینکه بترسند, گلوله‌های گاز اشکاور را بسوی مأموران پرتاب می‌کردند. تا نزدیک ماموران پیش رفتند و با هجوم ماموران با هم درحالی که ۲ نایلون گوجه فرنگی و همبرگر در دست داشتم به طرف  خیابان تاج فرار کردیم. در میان جوانان دختران جوانی هم می‌دیدم که  یکی از آنها دختری حدود ۱۸ ساله. او دامنش را پر از سنگ کرده بود که با نفرت و انزجار شیشه بانک تجارت سه‌راه تاج را با همراه با سایرین مورد هدف قرار می‌داد. صدای آژیر بانک می‌آمد و شیشه‌های بانک سنگباران و شکسته شد. دود. غلیظ ناشی از سوختن آمبولانس درست تصویری از انقلاب ۱۹۷۹ را به یاد می‌آورد. با هجوم ماموران به طرف خیابان تاج و بیمارستان شهید قاضی سپاه رفتیم که آنجا هم بانک رفاه کارگران و داروخانه شهید قاضی هدف سنگباران تظاهرکنندگان خشمگین قرار گرفت. در این هنگام قصد حمله به بیمارستان را داشتند که گروهی از آنها خود را سپر کردند و مانع آن شدند. البته این بیمارستان برای نیروهای پاسدار و بسیج و مزدور بود که با همه امکانات به صورت ویژه و رایگان در اختیارشان بود. پس از آن به طرف خیابان حسن‌آباد رفتیم و آنجا هم مرکز کمیته امداد امام خمینی استان کردستان قرار داشت و این اداره هم مثل سایر سازمانها به قول خود دولتی‌ها برای کمک به اقشار کم درآمد از سوی آیت الله خمینی تاسیس شده بود, اما این هم یکی از مکانها برای نفوذ در بین اقشار و حقیر کردن و شکستن حرمت انسانها بود و تظاهر کنندگان از نقش پلید این نهاد آگاه بودند کردند. تمامی وسایل داخل آن را شکسته یا از پنجره‌ها این ساختمان ۴ طبقه به بیرون پرت کردند. عده‌ای از جوانان هم روی جاده آسفالت آن وسایل را به آتش کشیدند. بعد از آن به طرف میدان غفور رفتیم و آنجا هم بانکهای ملی و صادرات و... مورد هدف قرار گرفتند.  ماموران هجوم آوردند, خودم را به تپه شریف‌آباد رساندم که بر بالای آن بخوبی می‌دیدم که شهر در دود و آتش می‌سوخت و از هر طرف صدای شلیک گلوله و هلیکوپترهای در حال گردش در آسمان شهر می‌آمد. این هم بیانگر بکاربستن هر نوع سلاح سبک و سنگین علیه مردم بود.  از آنجا هم به طرف شریف آوا  و بانک خون رفتم که در اونجا هم بانک ملی شریف آباد مورد هدف قرار گرفته بود. صدای آژیر در خیابان می‌پیچید و من به طرف خیابان جام جم و صدا وسیما رفتم که پر بود از نیروی نظامی و ظاهرا آرام بود. از آنجا خودم  را به خانه رساندم. مادرم مضطرب, جلوی درب منتظر بود و من هم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. اما در جریان این ضد و بند و فرار کردنها گوجه‌فرنگی به کلی له شده و همبرگرها هم مثل توپی گلی شده بود. اولین کسی را که جلوی درب منزل دیدم مادرم بود که داد و بیداد می‌کرد و می‌گفت: کجا بودی؟ تو هم رفتی تظاهرات، می‌خوای تورم بکُشن؟

 

بعد از این شرایط اضطراری, حکومت نظامی اعلان شده بود و برخی می‌ترسیدند که از خانه‌هایشان بیرون بروند. دوباره تحمل نکردم  و بدور از چشم پدر و مادرم حدود ساعت ۴ بعدازظهر با پای پیاد به طرف خیابان ۶ بهمن رفتم. آثار شکسته شدن شیشه بانکها و ادارات دیده می‌شد. درواقع به نوعی شکست ابهت پوشالی رژیم را دیدم . ماموران و نیروهای اطلاعاتی در حال رفت و آمد بودند. رژیم برای سرپوش گذاشتن بر این وضعیت غیرقابل تصور, با عجله تمامی ماشینهای سوخته شده چون آمبولانس سه‌راه تاج و لندکروز زیر پل ملاویسی را انتقال داده بودند.  مردم می‌گفتند یکی از مامورین را زیر پل ملاویسی با لندکروز  آتش زده‌اند.  حدود ساعت ۵  غروب بود از مقابل زندان ۶ بهمن گذشتم، از لای درب نیمه باز در هنگام خروج ماشین یگان ویژه تعداد زیادی افراد مسلح با لباسهای سیاه خاکستری دیدم که نشان از آماده‌باشی و حضور هزاران نیروی نظامی گسیل شده به شهر سنه بود. همه‌جا را مملو از مامورکرده بودند. برای قتل‌عام جوانان و تظاهرکنندگان آمده بودند. حتی برای یک لحظه هم محل استقرار خود را ترک نمی‌کردند. همچنین شمار زیادی از این ماموران بصورت پیاده و شماری هم با خودروهای مخصوص سرکوب در سطح شهر پخش شده بودند. معلوم نبود ازکدام کشور یا استان  آمده بودند. در خیابان‌ها و میادین اصلی شهر همچو میدانهای اقبال و انقلاب بسان گله گرگ در کمین آماده سرکوب بودند.

 

موضوغ جالب توجه این است که همین نظام به اصطلاح مقدس اسلامی, این مامورین تازه وارد را همراه با هزاران مامور و کارمند مهمان, زیر نام خدمت اداری و نظامی شهر را اشغالگر کرده و به شکل پادگان نظامی درآورده بودند. اینها همه  تداعی  فتوای آیت الله خمینی بود در سال ۱۳۵۸ و کشت و کشتار خلق بی‌گناه کرد و خلقهای دیگر ایران.

 

به میدان آزادی و پل ملاویسی رفتم و منظره زیر پل و آثار آتش به جا مانده روی آسفالت روبروی مسجد و زورخانه پهلوان نادر و بلوار کورستان را دیدم. مامورین و خودروهای یگان ویژه و نیروی انتظامی و سپاه و غیره مدام در تردد بودند. میدان انقلاب هم همین وضعیت را داشت و از آنجا به طرف سه‌راه شاپور (شهدا) رفتم. روبروی باشگاه (بان باشگا) که مامن نیروهای بسیج، پاسدار، بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس، بانک انصار و فروشگاه تعاونی نیروهای بسیج و سپاه که اساسا محلی برای غارت منابع و ثروت‌های خلق بود, صدها مأمور ویژه مستقر شده بودند. این نیروهای به اصطلاح مخلص به مناطق کوردنشین می‌آمدند و بعد از چند سالی قلع و قمح مردم همچون سوم اسفند ۱۳۷۷ همانند کسی چون احمدرضا رادان که اهل اصفهان بود با پست فرماندهی نیروی انتطامی حمهوری اسلامی به رتبه سرتیپی نایل می‌شدند.

 

حدود ساعت ۶ بعداظهر بود، روبروی کتابخانه غریقی و در یکی از مراکز خواهران حزب‌الله شمار زیادی از نیروهای لات و اوباشِ چماق بدست مستقر شده بودند. آنها با لباس شخصی و هر تیپی به مردم حمله ور می‌شدند و کارت شناسایی می‌خواستند. در این شرایط با چوب و چماق آماده سلاخی بودند. در حین بارزسی و کنترل کارت شناسایی, یک مرد را با زن و بچه‌اش مورد ضرب و شتم قرار داده و فریاد زن و بچه‌هایش و کشیدنش روی زمین منظره‌ای ناخوشایند بود که کسی جرات دخالت در آن را نداشت. اگر دخالت می‌کرد, مثل مور و ملخ بر سرش میریختند. در این میان پیرمردی خواست پا در میانی کند که او هم از چوب و چماق سربازان گمنام بی‌نصیب نماند و با یورش به سوی مردم  همه رو متفرق ساختند. من هم به طرف خیابان فرح(شهدا) و چهارراه فرح و ولیعهد رفتم و بعد از مدتی حضور در خیابانها و کوچه‌های خشمناک شهر شب هنگام حدود ساعت ۸ به خانه برگشتم.

 

اما مسئله‌ی اساسی این بود که در ۳ اسفند چند نفر جان خود را از دست داده و چند نفر هم دستگیر شدند, اما جزئیات دقیقی در این زمینه در دست نیست. اعتراضات به طرزی غیرقابل انتظار دامنه‌ای گسترده یافت و رژیم را درمانده ساخته‌بود. می‌توان گفت که تظاهرات در خیابان صفری و محدوده‌ی اطراف کلانتری ۱۲  که با به آتش کشیدن یک دستگاه موتور سیکلت و شکستن پنجرهای آن و برخورد شدید خلق  در این نقطه, بسیار گسترش یافت. چهارراه صفری, خیابن جامی, میدان غفور, شهرک سعدی، شهرک نور, تکیه, چمن, میدان کوهنورد, امام شافعی, شهرک سپاه و اطلاعات در خسرو آوا و انتهای بلوار شبلی نقاطی از شهر بودند که تظاهرات در آن گسترش یافت. در این مسیر با توجه به امنیتی و حساس بودن منطقه برای رژیم, درگیریها بیرحمانه بود. برخی شاهدان عینی به تیراندازی بیش از حد مزدوران رژیم اسلامی اشاره می‌کنند. چندین تن از تظاهرکنندگان جان خود را از دست دادند و شمار زیادی هم بازداشت شدند, بخصوص در خیابان صفری و بلوار شبلی. محدوده دیگر در این حول و حوش میدان غفور و شهرک نور, شهرک سعدی, شریف‌آباد, خیابان ادب و جام‌جم بود. جبهه‌ دیگر درگیری‌های خیابانی ظفرآباد به طرف حاجی‌آباد پایین و بالا ، چهار دیواری و اطراف تپه روسی,  تازآوا و قطارچیان  بود که  باتوجه به موقعیت جغرافیایی و قدیمی بودن این محلات نیروهای رژیم فرصت مانور بیشتری نداشتند و نمی‌توانستند تظاهرکنندگان را متفرق سازند. سالهاست که در این محلات, بویژه تاز‌‌آوا و قطارچیان در حین برگزاری مراسم ملی نوروز رژیم نمی‌توانست مردم را سرکوب کند و از اجرای آن مراسم‌ها بازدارد. از طرف دیگرمحلاتی چون چم حاجی‌نه‌سی به طرف (لشکر ۲۸) و جاش‌آوا، کور آوا, جورآوا و محله‌ ۲۵ خانه‌های طبقه روی هم و کوچه‌های پست و بلندش که با توجه به حاشیه نشینی در این مناطق و اوضاع نامساعد مالی و حجم فراوان جمعیت و وجود محله‌یی به نام جاش‌آوا که رژیم به آن اسلام آوا می‌گفت و توانسته بود شمار زیادی مزدور در این محلات فقیر ترویج دهد, نتوانست در برابر قیام عظیم خلق حاکمیت کامل برقرار کند. در این محلات بر اثر تیراندازی مستقیم مأموران سرکوبگر, چندین تن جانباخته و یا زخمی و بازداشت شدند. همچنین دامنه اعتراضات به میدان انقلاب (دَ‌ور مَیان), دخانیات, حسینیه, چهارراه چهارباغ, فرح, کارآموزی, فیض آوا, میدان سهروردی و حلبی‌آوا کشیده شد. بخصوص در خیابان فرح, ولیعهد, کارآموزی, سهروردی, فیض‌آوا و قبرستان تایله به اوج رسید و در این مناطق هم چندین تن جانباخته و شماری هم به اسارت مأموران درآمدند. محدوده‌ی دیگر خیابان سیروس, چوارباغ, میدان نبوت, محلات پیرمحمد, گلشن, کانی کوزله, میدان امین و محدوده‌ی اطراف زندان سنه بود که محل زد و خورد شدید بود و در این محلات هم چند تن از تظاهرکنندگان جان باخته و چند تن هم دستگیر شدند. محدوده‌ دیگر میدان فروردین کنار سردخانه‌ی ادب, بردشت, چم گریاشان, راه عباس‌آوا به طرف عباس‌آوا پایین و بالا و فرجه بود که شرایطی مثل محلات دیگر حاشیه‌نشین شهر داشت. سیاست گرسنه گذاشتن خلق, وضع مادی نامناسب و سیاست مزدورسازی در این مناطق کین و نفرت خلق را موجب شده بود. این مناطق هم از هجوم غاصبانه رژیم در امان نماندند و شمار زیادی جان باخته و شماری هم دستگیر شدند. آن موقع شایعات زیاد بود, عده‌ای می‌گفتند ۱۷ تن از تظاهرکنندگان جانباخته‌اند و برخی هم می‌گفتند ۵۲ نفر و می‌گفتند حدود ۵۰۰ نفر دستگیر شده‌اند. حتی شمار دیگر از خانواده‌‌های جانباختگان به علت امنیتی شدن شهر سنه, بویژه مراکز پزشکی, نتوانستند زخمی شدگان خود را جهت مداوا به مراکز پزشکی انتقال دهند و به دور از انظار با توجه به شدت جراحات فرزندانشان جلوی چشمانشان جان باختند و به صورت مخفیانه به خاک سپرده‌شدند. تا با تحمل این درد جانکاه همانند خانواده‌های دیگر از سوی رژیم مورد هجوم و فشار قرار نگیرند. یکی از افراد پرسنل دادگستری استان به نام «ی.س» می‌گفت به مدت یک ماه هر شب ۱ الی ۲ جنازه جانباختگان ۳ اسفند تحویل خانواده‌هایشان داده می‌شد و برای تحویل هر جنازه مبلغ ۲ میلیون تومان جریمه از آنها درخواست می‌شد و خانواده‌ها مجبور بودند نیمه‌های شب یکی دو نفر را به نیابت خود و برای ممانعت از تجمع مردم, به دادگستری بفرستند تا پیکر فرزندشان را تحویل بگیرند.  این کار با تقبل ۲ میلیون وجه نقد و بازجویی از سوی نیروهای اطلاعاتی با بی شرمانه‌ترین روشها و ناسزا گویی  و اهانت به آنان صورت می‌گرفت و در شرایطی به دور از هر معیار اخلاقی و انسانی  پیکر خونین عزیزانشان را تحویل گرفته, سپس به اجبار همان شب در حضور نیروهای اطلاعاتی و نظامی  پیکر فرزند پاکشان را به خاک می‌سپردند.

 

در واقع روز سوم اسفند و تاریخ آن تاکنون بخوبی و با تمام جوانب آن نوشته نشده است. تاکنون از میزان تلفات و جنایات آن روز اطلاعات دقیقی در دست نیست. ولی مسلما همه آمارها و جزئیات نزد نهادهای دولتی رژیم موجود است. زیرا در آن روز با انواع فناوری مخابراتی و جاسوسی از زمین و هوا به ثبت رویدادها می‌پرداخت. پس از آن همه شکنجه‌ها و سرکوبگری‌های رژیم, اما امروز بعد از ١٩ سال سیاست‌های ضدکردی رژیم خنثی شد. زنده باد راه شهیدان سوم اسفند."