پس از هوال شکری
همه به هوال شکری نگاه میکردند. به دلیل سنش مردم به وی آپی شکری میگفتند. خود او نیز این اسم را دوست داشت. بیشتر از همه پیرزن خانوادهی ما او را دوست داشت و برای ما بچهها در مورد او صحبت می کرد.
همه به هوال شکری نگاه میکردند. به دلیل سنش مردم به وی آپی شکری میگفتند. خود او نیز این اسم را دوست داشت. بیشتر از همه پیرزن خانوادهی ما او را دوست داشت و برای ما بچهها در مورد او صحبت می کرد.
پاییز سال ۱۹۹۱ بود. چشم ما بچهها به دنبال نیروهای مسلحی بود که کفش پلاستیکی مشکی و مکاپ زردرنگ میپوشیدند. چرا همهی توجه ما پیش آنها بود. نمیدانستیم چون عقل ما این را نمیپذیرفت. کسانی که با اسلحه نصف شب میآمدند و گاهی مهمان ما میشدند. ما اطلاعات چندانی در مورد آنها نداشتیم.
با صدای سگهای جلوی در متوجه شدیم که افرادی وارد روستای کوچک ما شدهاند. درب منزل ما را به صدا دراوردند. با اسلحههای خود با قد و قامت خود در نظر ما مانند شوالیهها بودند. چون آنها با کسانی مبارزه میکردند که جلاد زبان و موجودیت ما بودند و ما را انکار میکردند. حتی ما کودکان نیز ظلم و ستمی را که به ما روا میداشتند را میدیدیم و آن را درک میکردیم. به همین دلیل کسانی که با دشمنان ما و جلادان ما میجنگیدند برای ما مقدس بودند.
بدون شک در داخل نیروهای گریلا از بستگان ما نیز کسانی حضور داشتند. شهید جمال که به عنوان قهرمان دوران کودکی من بود، همیشه در ابتدا بچهها را در آغوش میگرفت و ما را میبوسید.
در میان همهی آنها رفیق شکری بیشتر از همه توجهها را به خود جلب میکرد. خانوادهی ما او را میشناختند. سن او از بقیه بیشتر است. بله او بسیار فروتن و آرام بود. ارادهای بسیار قوی داشت. به همین دلیل هر کسی که او را میشناسند، در اطراف او جمع میشد. به دلیل سنش مردم منطقه ما به او آپی شکری میگفتند. او نیز خود این را انتخاب کرده بود. بیشتر از همه پیرزن خانوادهی ما که حدود ۱۰۰ سال سن داشت، او را دوست داشت و در مورد وی صحبت میکرد.
سال ۲۰۱۹ بود. ۲۸ سال از آن زمان گذشته بود. یک شب در خانه ما را زدند. اینبار یک رفیق تنها در جلوی در بود. او را به داخل آوردم، او برای من آشنا بود. اما چون سن و سال بالایی داشت به همین دلیل اول باید نیازهای او را برطرف میکردم. در میان نیروهای گریلا مانند یک قانون نانوشته است. احساس کردم با تبسمی که در چهره داشت با من سخن میگوید، ممکن است به دلیل تجربهی چندین سالهی گریلایی باشد که بوی آن پیش من نیز غریب نیست. انسانهای خوب و بد را از بویشان جدا میکنم و سپس به آنها نزدیک میشوم. بوی نان و رفاقت میدهد. آنقدر زیبا و دوست داشتنی است که دوست دارم همیشه برایش کاری کنم. ابتدا با لبخند آمد و گفت، رفیق با شما کاری دارم. اکنون ذهنم به من میگوید که او را میشناسم. او را چگونه میشناسم؟ مهمانم گفت، من رفیق شکری هستم. او را در آغوش گرفتم. خاطراتم زنده شد، برای او چایی ریختم. در این لحظه چایی به معنی گفتگو است. گفتگوی طولانی را آغاز کردیم.
صحبتهای ما به بمباران کمپ زمستانی در سال ۱۹۹٢ کشید که یک شب پس از خیانت زکی، جنگندههای ترک آنجا را بمباران کردند. در این بمباران ۱۰ گریلا شهید شدند. در میان سرما و برف در جنوب موش تعدادی از رفقا از سرما جانباختند و تعدادی هم دست و پایشان به دلیل سرما سیاه شده بود.
دلایل بسیاری وجود داشتند که صحبت ما به اینجا کشید، اول اینکه من در این رویداد آخرین بار هوال شکری را دیده بودم. دومین اینکه من و ایشان دیدگاه مشترکی در مورد این رویداد داشتیم. هوال شکری ساکت بود، به چشمهای من نگاه میکرد و سخن گفتن را آغاز کرد،"به نظر من شمو جای کمپ زمستان را به دشمن لو داد."
سپس به سخنان او در مورد گذار روزها گوش دادم. در مورد خاطرهای مربوط به پیرکا حزی سخن گفت؛"روزی من و هوال ژیان در تپه زیارت در نگهبانی بودیم. دیدیم یک پیرزن با عصا در دست بسوی ما میآید. به استقبال وی رفتیم. دیدیم که پیرکا حزی است. از او پرسیدیم که در این ساعت ظهر اینجا چه میکند. او گفت، 'مردم میگویند که سربازان وارد منطقه شدهاند. آمدهام شما را در جریان قرار دهم.' من هم در این لحظه بخودم گفت، اگر در این سن به ما اطلاعرسانی میکند در آنصورت کوردستان آزاد شده است."
ما ساعاتی گرم صحبت بودیم، اما او تازه از راه رسیده بود و خسته. من ضبط صوت را برداشتم. صبح زود از خواب برخاستیم. زیرا از همدیگر جدا میشدیم. رفیق شکری من را خطاب قرار داده و گفت؛ 'دیشب ما صحبت کردیم یادم رفت بپرسم، الان مشغول نوشتن چه کاری هستی؟' من هم گفتم که دارم کتاب ٣ جلدی در مورد جنگ بوتان مینویسم. گفت، 'به نظر من باید در مورد فرمانده ما هوال جمال بنویسی.' چند روز پیش فرمانده گرامی هوال آیتن هم مهمان ما بود. او هم گفت که هوال جمال در عملیاتی جان خود را از دست داده است. من هم صدای او را ضبط کردم تا بلکه روزی در این مورد چیزی بنویسم. به واقع رفقای سابق ایالت آمَد همه خواسته بودند که در مورد این عملیات بنویسم. من هم گفتم، هوال شکری، هوال آیتن در مورد جزئیات این عملیات با من سخن گفت، میخواهم شما هم آنچه میدانید با من در میان بگذارید. او گفت؛ امروز ما از هم جدا میشویم. اما من همه جزئیات این عملیات را برایتان مینوسیم.' ما از هم خداحافظی کردیم، هرگز فکر نمیکردم یک بار دیگر ایشان را نمیبینم. زیرا از سختترین محاصرههای روزگار جان سالم به در برده بود. علیرغم آنکه چند بار زخمی شده بود اما باز هم نجات یافته و روی پاهایش تکیه کرده بود. ما به چشم یک انقلابی همیشه زنده به وی نگاه میکردیم. زیرا ایشان مثل کوهی سرکش بود که خیزش کوردها به آن معنی میبخشید.
پس از مدتی پیامی بدستم رسید، وقتی با اشتیاق نامه را باز کردم پیام هوال شکری را دیدم. تقریبا ٨٠ صفحه در مورد عملیات آتماجا که در سال ١٩٩۶ صورت گرفت برای من نوشته بود. در مورد عملیاتی که رفیق جمال در آن به شهادت رسیده بود به شیوهای مبسوط سخن گفته بود. دلیل بازگویی موضوع این است که یک انقلابی عدالتخواه چگونه در مدت زمانی کوتاه به وظایف خود عمل میکند. حس عدالت و پایبندی به سخنان خود در جوهر هوال شکری قرار داشت. او تنها با یک حقیقت نشست و برخواست داشت؛ انقلاب...
هدف زندگی وی انقلاب بود و بس. دارای شخصیتی نیرومند بود. زندگی وی تنها یک معنی میتوانست داشته باشد؛ آن نیز مبارزه بود.
شهادت هوال شکری فراخوان به ملت کورد برای انتقام است. خلق کورد برای گرامیداشت این انقلابی بزرگ که زندگی خود را وقف مبارزات آزادیخواهی کرد، به گریلا ملحق شده و در سراسر جهان رژیم ترک و اشغالگران را مورد حمله قرار میدهند و این پاسخی شایسته به دشمنان و بدخواهان است. زمان آن فرارسیده است که در راه هوال شکری دست همدیگر را بگیریم و راه مقدس انقلاب را پی بگیریم.