زنان ایران، زبان اوجالان| یادداشت

...«قتل دولتی» ژینا لحظه پیونددهنده‌ی همه شرایط لازم سلبی و ایجابی جهت تولد امیدی بود که سال‌هاست جامعه انتظارش را می‌کشید. ژینا هم‌زمان حامل هویت‌ها و وجوه متفاوتی از جامعه ایرانی بود...

◼️ دو هفته از اعتراضات ایران می‌گذرد طی این دو هفته ابهامات و سوالات زیادی در خصوص این پدیده در ذهن بسیاری به وجود آمده است. این‌که چرا این اعتراضات با موارد مشابه قبلی متفاوت است و علت این تفاوت چیست یا این‌که آیا جنبشی بدون رهبری مشخص آیا ممکن و معقول است یا در صورت امکان و عقلانی بودن آیا لزوماً به نتیجه نیز خواهد رسید. یا این‌که چرا افکار عمومی جهانی این بار توجه ویژه‌ای به ایران و جنبش اعتراضی آن نشان داده است توجهی که در لحظه حال با گذر توئیت و ری‌توئیت هشتگ #مهسا_امینی از ۱۵۷ میلیون بار در شب پنج‌شنبه ۷ مهر ماه به بهترین شکل ممکن دیده می‌شود.

ابهامی دیگر که در این دور از اعتراضات دیده می‌شود این است که چه چیز باعث نزدیکی اپوزیسیون به شدت متفرق و متنوع شده که در موارد پیشین موجود نبود.

پاسخ‌هایی متنوع، فراوان و از نگرش‌های گوناگونی می‌توان به این ابهامات داد اما اگر هرسی بر نقاط مشترک و زوائد کشیده شود پاسخ واحدی می‌توان یافت.

به نظر می‌رسد بستر اجتماعی، سیاسی و روانی لازم در جامعه ایرانی مدتهاست مترصد چنین لحظه‌ و نقطه عطفی از تاريخ بود اما عدم تجمیع همه مصالح و شرایط ضروری شکل‌گیری چنین اتفاقی و عدم تشخيص چنین ضرورتی از سوی همه گروه‌ها و دسته‌های اپوزیسیون، علت اصلی به تعویق افتادن چنین لحظه‌ای از تاريخ ايران بوده‌ است لحظه‌ای که نه تنها نقطه عطفی در جنبش اعتراضی ایران است بلکه می‌تواند نقطه امیدی برای همه مردم خاورمیانه باشد.

آنچه مسلم است این است که هیچ یک از گروه‌ها و جناح‌های مختلف اپوزیسیون نمایندگی همه مردم ایران را نمی‌کنند حتی فراتر از این، هیچ یک از این جناح‌ها، تاکنون نسخه و تجویزی ارائه نکرده‌اند که اولاً بتواند مورد قبول همه ایرانیان با آن همه تنوع در مطالبات و انتظارات باشد دوما در صورت قبول همگان، مورد توجه و حمایت جهانیان (خصوصاً غربی‌ها) باشد و برانگیزاننده حساسیت و وجدان فردی و جمعی و همراهی افکار عمومی آنها باشد، سوما در صورت گذر از هر دو مرحله قبل با پیوند همه مطالبات و انتظارات مردم ایران، قابلیت و امکان اجرا در چارچوب کشوری با مختصات جغرافیایی، اجتماعی و تاریخی مانند ایران را داشته باشد. بنابراین تنها یک فرصت در پیش روی اپوزیسیون و جامعه ایرانی قرار داشت و آن برداشتن توجه از تجویزات غالباً متناقض و ناقص اپوزیسیون بود تا جامعه و کف خیابان برسازنده‌ی خواست و مطالبه جامعه ایرانی در لحظه‌ای تاریخی باشد. جامعه‌ای که طی بیش از یک دهه گذشته هر هزینه‌ای برای تغییر یا حداقل صورت‌بندی منطبق بر واقعیت خواست تغییر داده بود گاه امید آن با حصر رهبران سبزش سیاه شد و گاه با ۱۵۰۰ کشته در آبان ۹۸ اپوزیسیون را تنها در قامت تحلیل‌گر و خبرنگار در کنار خود دید.

 طی بیش از یک دهه اخیر شعارهایی نظیر مرگ بر دیکتاتور، رضاشاه روحت شاد و اصلاح‌طلب، اصول‌گرا دیگه تمومه ماجرا و... در بهترین حالت خود نشان گذر جامعه از جمهوری اسلامی و اعلام انزجار از حکومت ولایت فقیه بود. نگرش این شعارها و ذهنیت در پس‌شان به سوی آینده و مطالبه و انعکاسی روشن از خواست‌های مردم نبوده تا ایجابی و سازنده باشد بلکه بیشتر نگرشی به گذشته و حال بود که خواستار گذر از جمهوری اسلامی و برافتادن حکومت آخوندی بوده است نگرشی که سلبیت آن در نفی آنچه هست و ویران کردن آن بیشتر نمود می‌یابد.

این مسئله که باید از جمهوری اسلامی سلب حاکمیت شود تنها موردی بود که از طرف اکثریت جامعه ایرانی و اپوزسيون مورد توافق ضمنی بود اما چه چیز قرار بود جای این ساختار را بگیرد نه مورد توافق بود و نه حتی بسیاری از گروهای اپوزیسیون تا همین الان نیز نه طرحی مشخص و شفاف برایش دارند و نه آنان که طرحی دارند از سوی قسمت قابل توجهی از جامعه قابل قبول و پذیرفته شده است. حتی گاه احتمال تقابل تجویزات گروه‌های مختلف اپوزیسیون، آنها را بیشتر از آنکه دشمن جمهوری اسلامی باشند دشمن و رقیب یکدیگر نشان می‌داد.

همه این شرایط سلبی و ایجابی یک خلأ جدی را در سپهر سیاسی و اجتماعی ایران تصویر می‌کرد و آن خلأ، ارائه تشخیصی بومی، پیونددهنده‌ی اقشار و طبقات مختلف جامعه ایرانی، منطبق بر خواست‌ها و نیازهای اساسی افراد و گروهای اجتماعی، برسازنده‌ی تصویری متمدن، مترقی و انسانی از جامعه، در برگیرنده‌ی سطوح مختلف روانی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مطالبات نهفته و نهان و ریشه‌دار جامعه ایران بود چنین تجویزی در صورت وجود می‌بایست هم جامعه ایرانی را منسجم و یک‌صدا می‌کرد هم توجه جهانی را معطوف به خود می نمود چراکه فقدان آلترناتیوی قابل اتکا و اجرا، هم قدرت‌های جهانی و غربی را از تلاش یا حداقل همراهی برای تغییر ساختار سیاسی در ایران بر حذر می‌داشت و هم گروهای مختلف اپوزیسیون را نسبت به هم بدبین کرده و گاه حتی رودرروی هم قرار می‌داد.

حالت گروه‌های مختلف اپوزسيون و اقوام ایرانی به سان دسته‌ای از گرگ‌ها بود که شکاری ضعیف و ناتوان از دفاع و فرار را در محاصره خود داشتند اما همه از ترس ابهام بعد از زمین زدن شکار، نه بر سرش یورش می‌بردند و نه از ترس هم، روی از یکدیگر بر می‌گردانند بلکه بیشتر مانند گرگ‌ها چشم در چشم هم، مشغول پاییدن یکدیگر بودند.

طول عمر شکار نیز مدیون همین عدم اعتماد لازم بین شکارچیان بود چراکه برخی همه طعمه‌ را برای خود می‌خواستند در حالی که نه به تنهایی توان لازم جهت شکار و دریدنش را داشتند و نه شکم‌شان گنجایش لازم جهت بلع و هضم همه‌اش را داشت. دیگرانی هم که حاضر به تقسیم بودند نه توانایی اقناع دیگران را جهت همراهی داشتند و نه حاضر به ترک صحنه شکار به نفع سایرین بودند.

چنین صحنه‌آرایی و ترکیبی از نیروها بود که عمر جمهوری قرون وسطایی را تا قرن پانزدهم شمسی و قرن بیست و یکم میلادی طولانی کرد.

«قتل دولتی» ژینا لحظه پیونددهنده‌ی همه شرایط لازم سلبی و ایجابی جهت تولد امیدی بود که سال‌هاست جامعه انتظارش را می‌کشید. ژینا هم‌زمان حامل هویت‌ها و وجوه متفاوتی از جامعه ایرانی بود.

 هم‌سن و سالان ژینا حلقه آغاز نسل دهه هشتاد ایرانی هستند که نه به شدت نسل‌های قبل ریشه در باورهای سیاسی و فرهنگی گذشته دارند و نه از بسترهای لازم اقتصادی و حقوقی جهت زیستی منطبق بر باورهای مدرن و جهانی در اختیار دارند. از این منظر، ژینا نماد نسلی است که طغیان آن حتمی بود طغیانی که تا سرنگونی کامل رژیم آرام نخواهد گرفت زیرا آنچه این نسل می‌خواهد و آنچه جمهوری اسلامی خواهان، مدافع و مبلغ آن است نه قابیلت جمع شدن با هم را دارند و نه سر سازشی با هم خواهند داشت. یعنی آنچه این نسل می‌خواهد همان است که جمهوری اسلامی با آن سر ستیز دارد و از آن فرار می‌کند و آنچه نیز مطلوب جمهوری اسلامی است ابدا مورد پذیرش واقعی آنها قرار نخواهد گرفت. این عرصه باید به دست یکی فتح شود.

هیچ سرمایه اجتماعی برای رژیم باقی نمانده تا بتواند رستم‌وار، سهراب دهه هشتادیَش را فریب دهد چون اگر سهراب فریب کلک رستم را از باب مروت و مردانگی خورد تاراج همه سرمایه اجتماعی و انسانی طی سال‌های گذشته از سوی رژیم حتی عناصری را که بتوانند امروز در فریب جامعه به صورت عام و نسل دهه هفتاد و هشتاد به صورت خاص به نظام کمک کند نابود کرده و به احتمال زیاد فرصتی برای سازش و حتی ظرفیتی برای آن باقی نمانده است.

ژینا کوردی سقزی است که نماینده سیاسی‌ترین اقليت فرهنگی و زبانی خاورمیانه است که طی قرن گذشته در چهار کشور مبارزه برای خاک، سرنوشت و هویت خود را مصرانه پیگیری کرده اما نقش بستن دست‌خط استعمار بر سر و سینه کوردستان و افتادن به شرایطی که منطق بی‌رحم روابط بین‌الملل مدافع و بازیگر اصلی بود امکان دستیابی به حقوق انسانی و طبیعی آن را علی‌رغم آن همه تلاش و مبارزه سیاسی نه در چارچوب کشورها و نظم موجود ممکن کرد و نه قدرت و امکان بازیگری آنچنانی برایش فراهم آورد تا بتواند نظم موجود را در هم شکند هرچند که هیچگاه نیز نظم موجود از چالشی به نام کردها رهایی نیافت و لقمه‌ای که چرب بودنش، طمع حاکمان برای استیلای بر آن را برانگیخته بود هنوز همچون استخوانی در گلو و خاری در چشم، خاورمیانه را به چالش می‌کشد و تا رسیدن به ساحلی که آرامش همه را تأمین کند گوئیا از این زخم خون خواهد چکید.

 در این بعد از شخصیت ژینا، حقوق و مطالبات مردم کورد و همه اقلیت‌های فرهنگی و زبانی دیگر ایران متبلور است پس همراهی و همدلی جامعه کوردستان و سایر خلق‌ها در ایرانی در اعتراض به کشتنش به علت احساس قرابت و هم‌سرنوشتی آنان با این وجه از شخصیت نمادین ژینا است.

ژینا زن بود. زن سرچشمه زایندگی و آفرینش است. زن، رشته پیوند و اتصال است. رابطه پدر و پسری به عنوان مردانه‌ترین و مورد تأکیدترین رابطه جامعه مردسالار و هیرارشیک، وجودش تماماً وابسته به زن است چراکه بدون وجود یک زن، هیچ مردی پدر هیچ پسری نمی‌تواند بود این در حالی است که در چنین جامعه‌ای، زن یا دچار تنزل شدید جایگاه می‌شود یا حتی در سلسله مراتب قدرت و اقتدار به تمامی نفی و انکار می‌شود و سنگ بنای جامعه طبقاتی در هسته ابتدائی خود یعنی خانواده با کنار زدن زن نهاده می‌شود.

نقش و وجود زن در روابط و شرایطی نادیده گرفته می‌شود که بدون وجود او حتی امکان شکل‌گیری و ایجاد آن‌ها غیرممكن است. تسلسل روابط نسبی و نژادی با محوریت مرد، بدون انکار زن غیرممکن است جامعه مردسالار قسمتی از ظرفیت‌های مورد نیاز خود را در زن استفاده می‌کند و سایر ظرفیت‌ها را نادیده گرفته و گاه با تمسخر، هیچ می‌انگارد. در خانواده مردسالار، زن برای آفرينش و زایندگی بدون اعتراف به نقش و منشأ آن به کار گرفته می‌شود برای کاری بدون دستمزد، استعمال می‌شود برای تأمین نیازهای زیستی، جسمی و جنسی مورد دستبرد قرار می‌گیرد و هم‌زمان علت هبوط انسان، سقوط اخلاق و منبعی شیطانی برای تولید شهوات و انحراف مردان معرفی می‌شود. دوگانه‌ی مرد و زن در همه سطوح و جنبه‌های جامعه مردسالار خود را در برساختن روابط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بازتولید می‌کند.

دوگانه‌های تهرانی_شهرستانی، بالاشهری_پایین‌شهری، دوست_دشمن، خود_دیگری، مسلمان_کافر و اقسامی از این دست از همان نطفه و مصالح و با همان منطق ساخته می‌شوند و با تاثیر در جهان‌بینی و ذهنیت افراد جامعه دست به تنظیم روابط اجتماعی با رويکرد و مبنایی مردسالارانه می‌‌زنند رویکردی که در بطن خود حاوی هسته اصلی دوگانه‌ی حاکم_محکوم است که از نهاد خانواده مردسالار و با نفی نقش زن در اجتماع آغاز می‌شود نقشی که از قضا محوری‌تر و با اهمیت‌تر از نقش مرد است. نفی نقش و جایگاه زنان تا جای ممکن با طرد آنان از صحنه زندگی اجتماعی صورت می‌گیرد که نمود واقعی آن در تعریف و تحمیل نقش مادرانگیِ صرف و خانه‌داری برای زن و حبس او در اندرونی متبلور می‌شود.

 با این منطق و دیدگاه شاید اصرار طالبان در هر دو دوره قدرت برای حبس زنان در چاردیواری قابل درک‌تر باشد چراکه حتی حضور زن، چالشی برای قرائت و روایت مردانه است اگر این حضور قدری پررنگ شود اولین تَرَک‌ها بر ظرف چینی مردسالاری می‌افتد ظرفی که آنچه واقعاً در درونش موجود است متفاوت از چیزی است که از بیرون نمایانده می‌شود همان ظرفی که جامعه مردسالار، مدعی فولادین بودن آن است.

وحشت از حضور زن ناشی از برهم‌زنندگی حضورش و فروافتادن روایت مطلوب است لذا اگر جامعه مردسالار، مجبور به تحمل حضور زن شود این حضور باید با توافق و اجازه مرد فرض شود تا زن، نه نماینده اراده خود که حامل اراده مرد باشد لذا مجوز و ویزایی نمایان، مشخص و همیشگی لازم است تا زن با حمل آن معترف به قبول اراده و کسب اجازه مرد و منطق جامعه مردسالار باشد. از این روست که حجاب و شیوه خاصی از پوشش بر زن تحمیل می‌شود تا هر زن، یک قلعه و دژ مستحکم مردسالاری با اهتزاز پرچم آن بر مهم‌ترین عضو و بالاترین مرتبه جسم خود در جامعه دیده شود.

 اهمیت حجاب نه از جهت کنترل هوس‌رانی وحشیانه مرد است و نه پوششی برای پنهان کردن برانگیزانندگی شیطانی زن، بلکه ابزاری است که نظم مدنظر جامعه مردسالار را ترسیم، تحمیل، حفظ و بازتولید می‌کند. وحشت برافتادن آن نیز نه از برای ترس در غلتیدن جامعه به گناه، فساد و گمراهی است بلکه به خاطر وحشت از برهم خوردن نظمی است که ساختار موجود از آن موجودیت یافته است زیرا بدون حفظ حجاب و تحمیل چنان سبک و سطحی از زیست انسانی به زنان، چطور ممکن است چنین نظام و رژیمی بتواند چنان مدلی از حکم‌رانی و حکومت‌داری را اجرا کرده و استمرار دهد و جامعه را چنین عریان به بردگی خود وادارد؟

حال پرسش این است با رژیمی که در تمام جوانب اقتصادی، فرهنگی، سیاسی، اداری، اخلاقی و انسانی شکست خورده و زندگی انسان را به تباهی کشانده و آزادی را به سُخره گرفته و زن را به بردگی درآورده است چگونه و با چه دیدگاهی باید به مبارزه برخواست؟

آیا نباید برای جلوگیری از هرگونه بازتولید چنین اقتدار و منطقی، به مبارزه با نطفه تشکیل دهنده چنین نظمی که به چنان نظامی منتهی می‌شود برخاست؟ آیا ضربه‌ای که به زن وارد می‌شود تا از زندگی اجتماعی حذف و در بستر زیست سیاسی نفی شود با همان منظور و با همان منطق به سایر اقشار و اقلیت‌ها و بافت‌های دارای تفاوت اجتماعی وارد نمی‌شود؟ آیا اقتداری که در هسته خانواده با شکستن اراده زن برپا می‌شود نطفه شکل‌دهنده اقتدار گستاخ سیاسی نيست که منبع و منشأ آن همه فساد و ورشکستگی اخلاقی و اجتماعی است؟ آیا همان مردی که در خانواده و چارچوب روابط مردسالارانه ظاهراً منتفع و برنده بازی است در تمام جوانب سیاسی و اقتصادی و اخلاقی بازنده نیست و مجبور به تن دادن به امیال تشنگان قدرت نشده است؟ و آیا منطق این بازی و قواعد آن همان نیست که برای انقیاد زن در خانواده و اجتماع تدارک دیده شده است؟

بنابراین ملاحظه می‌شود که نه حجاب صرفاً یک تکه پارچه کم‌اهمیت است و نه اثرات آن صرفاً محدود به زن و پوشاندن موی سر اوست. حجاب نماد ذهنیت و ابزار ایجاد نوع خاصی از نظم و روابط اجتماعی است و به سازوکاری ختم می‌شود که زن نخستین قربانی آن اما تنها قربانیش نیست. زنانگی و نقش آفریننده آن در پی و بنیان بنایی ذبح می‌شود که برای افراشتن دیوارهایش، قربانیان زیادی می‌خواهد. در اولین لایه‌های دیوار این بنا، جسد اقشار ضعیف جامعه در جان دیوار قرار داده می‌شود در لایه‌های بعدی اقلیت‌های قومی، مذهبی و غیره سر بریده می‌شوند و این مصالح تا جایی که ممکن است از تن و بدن جامعه گرفته شده تا بنای اقتدار و نظم هیرارشیک استوار شود.

قربانی شدن زن، آغازگاهی است که با گذر از روی نعش آزادی، زندگی را در تمام جوانبش برای همه جامعه به جهنم تبدیل می‌کند. از این روست که شعار ژن، ژیان، آزادی همه جنبه‌های زندگی، همه لایه‌های اجتماعی و همه طرد شدگان امر سیاسی را در بطن خود دارد. اینجاست که نقش پیوند دهنده‌ی زن بیشتر آشکار می‌شود و زن همچون نخ تسبیحی است که همه دانه‌ها را در کنار هم می‌نهد و رشته اجتماع را تشکیل می‌دهد.

آن ذهنیت که زن را در جایگاهی برابر (حتی محوری‌تر) با مرد قرار ندهد روندی را آغاز می‌کند که دیر یا زود به سلاخی کردن جامعه و تبدیل آن به قطعات بی‌هویت می‌انجامد. چنین دیدگاهی خواه ناخواه تنها به دشمنی و حذف زن ختم نمی‌شود بلکه يکايک قسمت‌ها و اندام‌های اجتماع را یکی پس از دیگری فدای سازوکار زن ستیز خواهد کرد لذا منطقی که زن را به گونه‌ای خاص تعریف کند نهایتا بر سراسر جامعه گسترانده می‌شود.

با در نظر گرفتن موارد مذکور می‌توان اشاره کرد که قرار دادن شعار مرد، میهن، آبادی علیه ژن، ژیان، آزادی ناشی از فقر معرفتی و عدم درک عمق نگرشی است که رهایی انسان خاورمیانه را در این شعار فرموله کرده است. همچنین نشانگر آن است که بسندگی و گستردگی این گفتمان از سوی این عده درک نشده است.

ژن، ژیان، آزادی شعاری است که از مبارزه زنان روژاوای کوردستان به این سو بیشتر شنیده شد. در حالی که خود حاصل اندیشه‌ورزی عبدالله اوجالان است که به باور او شرط رهایی و آزادی انسان خاورمیانه، رهایی و آزادی زن است و میدان مبارزه با داعش فرصتی بود تا تجویز اوجالان مجالی برای تبلور و درخشش پیدا کند. با مبارزه زنان کورد در روژئاوا این ذهنیت که ژن، ژیان، آزادی حامل و ناقل آن بود برای جهانیان معرفی شد اما اکنون که زنان ایران در آن نقطه عطف تاریخی که مرگ و تشییع جنازه ژینا برای‌شان فراهم کرد با آن ذهنیت و نگرش روبرو شدند آن را فریادی فرو خفته از اعماق خود یافتند که هم به بهترین شکل ممکن خواست آنان را بیان می‌کرد و هم به بهترین نحو ممکن همه اقشار متنوع و متکثر جامعه ایرانی را در پیوندی جدید با هم قرار می‌داد و هم نوید تحولی عظیم و خواستی مترقی از ایران را به جهان مخابره می‌کرد.

ژن، ژیان، آزادی به تنهایی توانسته است همه خلأ‌های پیشین را پر کند یعنی هم همه اقشار جامعه را تا حدودی متحد کرده، هم گروه‌های مختلف اپوزیسیون را در نزدیک‌ترین فاصله ممکن تا بحال قرار داده، هم انرژی مضاعفی برای مبارزه آزاد کرده و هم امیدهای زیادی ایجاد کرده و هم جهانیان را مجبور به توجه و تحسین زنان ایران کرده است و در نهایت هم امکان شکار رژیم و هم امکان توافق اپوزسیون را در دسترس ترسیم کرده است.

بی‌سر و بی‌رهبر بودن این جنبش برای بسیاری جای تعجب و ابهام دارد اما این موضوع نیز اگر با اندیشه‌های اوجالان و واضع ژن، ژیان، آزادی سنجیده شود گره ابهامش گشوده می‌شود. اوجالان در برساختن جامعه پس از گذر از نظم سلسله‌مراتبی مردسالارانه، روی خوشی به نظم هیرارشیک نشان نمی‌دهد او به جای تنظیم روابط عمودی و اقتدارمحور، قائل به نظمی افقی در جامعه است یعنی نهادها و ساختارهای جامعه جدید به جای قرارگرفتن در طول یکدیگر که نمود رابطه حاکم و محکومی است باید در عرض یکدیگر تولد یافته و رشد و گسترش یابند تا قدرت سیاسی و اجتماعی به جای تمرکز در دست عده‌ای اندک و مراکزی محدود و مشخص، در نهادهایی با کارویژه‌ها و خصلت‌های متنوع تقسیم شود. با این تجویز، جامعه از خطر تمرکز قدرت و ثروت تا حدود زیادی مصون نگه‌ داشته می‌شود لذا گروه‌ها و اقشار مختلف جامعه به جای قرار گرفتن در یک نظم سلسله‌مراتبی رئیس و مرئوسی که خطر تشکیل هسته‌های اقتدار و تهدید کلیت جامعه را در آینده ایجاد می‌کند در نظم عرضی و افقی قرار می‌دهد تا با تشخیص خود دست به اقدام بزند و مصلحت خود را براساس نگرش خود بسنجد نه اینکه منتظر دستوری از بالا باشد و نهایتاً تبدیل به بازیچه‌ای برای تأمین منافع صاحب اصلی قدرت شود.

از این دیدگاه، بی‌سر بودن این جنبش علاوه بر امکان گذار بهتر از دوران سرکوب و سردرگمی حکومت در برخورد با آن، ظرفیت ساخت جامعه‌ای مترقی و برکنار از هرگونه امکان اقتدارگرایی را فراهم می‌آورد.

زنان ایران با فریاد ژن، ژیان، آزادی از زبان اوجالان بر روی هزاره‌ها فریاد می‌کشند و در برابر ساختاری قد علم کرده‌اند که با جان‌سختی به تقلای نجات خویش می‌پردازد. این انقلاب نه یک انقلاب سیاسی بلکه یک انقلاب اجتماعی است هرچند که نمود و نتایجی سیاسی نیز قطعا از آن ساطع خواهد شد. این انقلاب تا تکمیل و کمال خویش هنوز سال‌ها و حتی شاید دهه‌ها زمان می‌برد اما آن‌چه مشخص است این مسیر برگشت‌ناپذیر و این تحول ضرورتی تاریخی است.

ژن، ژیان، آزادی، بسندگی، گستردگی و انرژی لازم در جهت مبارزه با گذشته و حال و برساختن آینده را تماماً یکجا در درون خود دارد و در صورت اصرار جامعه ایرانی بر آن می‌توان به طلوع خورشید در خاورمیانه امیدوار بود.◻️