قیام کوردهای اورمیه؛ شورشی که ثبت نشد

دو زن داشتند به سرعت آجرهای بار زده در کنج دیوار حیاط خانه‌شان را برای ما به داخل کوچه می‌‌آوردند تا بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. آن آجرها خیلی به دردمان خورد، با همان‌ها موفق شدیم که نیروهای سپاه را دو چهار راه دیگر به عقب برانیم.

روز دوشنبه، بیست و نهم تیرماه ١٣٨٨ از یک مراسم عروسی به خانه بازمی‌گشتیم که متوجه حضور پرتعداد نیروهای انتظامی در حوالی محله خود شدیم. مأموران با استقرار در ابتدای خیابان شمالی اورمیه، ضمن بازرسی، از ورود خودروها به شهرک جلوگیری می‌کردند. با خودم گفتم شاید برای سرکوب اعتراضات به نتایج انتخابات آمده‌اند، اما اینطور نبود.

از ماشین پیاده شدم و از رهگذران پرسیدم چه شده؟ از صدای تیراندازی‌ها شنیدم و اینکه نیروهای سپاه به شهرک ولیعصر هجوم برده‌اند.

از پیچ و خم کوچه‌ها خود را به محل حادثه رساندم. مردم عصبانی زیادی آنجا تجمع کرده بودند و همچنین نظامیانی که سعی داشتند از ورود آنها به کوچه‌ای که محاصره کرده بودند جلوگیری کنند.

یکی از همسایه‌هایمان که شاهد رویداد بود گفت نیروهای سپاه به خانه‌ای در این کوچه حمله کردند چون گزارش شده که شماری از گریلاهای پژاک در آن پناه گرفته‌اند.

با کمی پرس و جوی بیشتر متوجه شدم که نیروهای سپاه، خانەی یک میهندوست را زیر رگبار گرفته و از پنجره‌های آن نارنجک به داخل پرتاب کرده‌اند.

وقتی که صاحب خانه و فرزند کوچکش که سه یا چهار ساله بود از خانه بیرون می‌آیند در حالی گلوله باران می‌شوند که دستانشان را برای گرفتن امان، پشت گردن خود گذاشته بودند. آنها با شلیک چندین گلوله در دم جان سپرده بودند.

اما هنوز امیدی بود، چون دوست دیگری گفت: "گریلاها زنده‌اند، دارند مقاومت می‌کنند، یک نظامی که سر کوچه ایستاده بود را از همان خانه با گلوله زدند و افتاد".

تعداد مأموران هر لحظه بیشتر می‌شد و ما باید کاری می‌کردیم. بغض در سینه‌ها حبس شده بود و خشم از چشمان حاضرین فوران می‌کرد. ناگهان صدای تیراندازی از سر گرفته شد و  ناخودآگاه به سوی درجه‌داری رفتم که تلاش می‌کرد مردم را متفرق کند. به او گفتم که باید وارد کوچه شوم، خانه‌مان آنجاست. به ترکی گفت مگر صدای تیر را نمی‌شنوی، حق نداری وارد شوی، ممکن است گلوله بخوری. با زبان دست و پا شکستەی خود گفتم که ربطی به تو ندارد... ما باید وارد شویم.

با بالا گرفتن مشاجرەی ما، بغض‌ها ترکید، انبوه جمعیت به سوی مأموران حرکت کرد و خیلی زود آنها را احاطه کردیم. ناگهان گروه دیگری از جوانان از آنسوی خیابان دیده شدند که با سنگ و چوب به کمک ما می‌آمدند. مأموران با دیدن افزایش جمعیت خشمگین هراسان شدند و به چهارراه پایینی گریختند. 

هوا دیگر تاریک شده بود و ما به این فکر می‌کردیم که ضمن گرفتن انتقام همسایه‌مان و کودکش که وحشیانه به قتل رسیده بودند، برای نجات گریلاها باید بجنگیم.

بنابراین ما نباید اجازه می‌دادیم که نظامیان دوباره به آن کوچه بازگردند تا راهی برای رهایی مبارزانمان باز شود.

نظامیان از راه دور در حال شلیک گلوله و گازهای اشک‌آور بودند، همه جا را دود گرفته بود. بعضی از ساکنین محله درهای خود را باز گذاشته بودند تا اگر کسی زخمی شد، پناهگاهی داشته باشد.

ناگهان چشمانم به خانه‌ای نبش کوچه افتاد که زیباترین صحنه آن شب بود. دو زن داشتند به سرعت آجرهای بار زده در کنج دیوار حیاط خانه‌شان را برای ما به داخل کوچه می‌‌آوردند تا بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. آن آجرها خیلی به دردمان خورد، با همان‌ها موفق شدیم که نیروهای سپاه را دو چهار راه دیگر به عقب برانیم.

تعدادی از خودروهای حکومتی و اتوبوسی که با آن نیروهای یگان ویژه را به شهرک ولیعصر آورده بودند را در این فاصله آتش زدیم و در جنگ‌های خیابانی که چندین ساعت به طول کشید موفق شدیم خود را به ابتدای خیابان شمالی برسانیم.

همان جا آتشی بر پا کردیم و با مسدود کردن خیابان، اجازه نمی‌دادیم که خودروهای ناشناس وارد محله شوند. رمز ما برای عبور، گفتن بژی آپو و بلند کردن انگشتان دست به نشانه پیروزی بود.

در این بین خبر رسید گریلاهای کورد با خودرویی از خطر دور شده‌اند. در آنزمان از سرنوشت آنها اطلاع بیشتری پیدا نکردیم. برخی رسانه‌های محلی مدعی شدند که به غیر از صاحب خانه و کودکش و یک گریلا، شش نیروی نظامی حکومتی هم در این درگیری‌ها کشته شدند. البته این آمار در میان ساکنین بومی متفاوت بیان می‌شد تا اینکه بعد از یازده سال از منبع دیگری توانستم به حقیقت برسم.

تعداد گریلاهای حاضر در آن خانه دو تن بود. هر دو از اهالی باکور بودند که با پیوستن به پژاک برای آزادی مردمشان در روژهلات مبارزه می‌کردند. یکی از آنها در آن شب بیادماندنی جان خود را از دست داده و همرزم او گویا زخمی و اسیر سپاه شده بود تا که اینکه بعدها خبر شهادش رسید.

اینکه متوجه شدم آن شب نتوانستیم هیچیک از مبارزانمان را نجات دهیم واقعا دردناک بود اما شکی نیست که آنها زندگی را چنان دوست داشت داشتند که حاضر بودند برایش جان بدهند. بودنشان، مبارزه‌شان و رفتنشان همگی پر غرور بود.

فردای آن روز مشخص شد که همزمان با شورش در خیابانهای شمالی و جنوبی و طرزیلو و شهرک ولیعصر، کوردها در حوالی مدرس و محله کشتارگاه هم قیام کرده بودند.

این قیام برای سپاه و اطلاعاتش یک شکست بزرگ بود، آنهم در روزهایی که توانسته بودند اعتراضات جنبش سبز را سرکوب کنند بویژه در اورمیه که آن روزها بجز بوقچی‌های احمدی نژاد صدای کسی در خیابان‌هایش شنیده نمی‌شد.