رهنمود رهبر آپو به دوازدهمین کنگره پکک
رهنمود رهبر آپو که به دوازدهمین کنگره حزب کارگران کوردستان (پکک) ارسال شده و در «سرخوبون» منتشر شده است، بدون تغییر منتشر میشود.
رهنمود رهبر آپو که به دوازدهمین کنگره حزب کارگران کوردستان (پکک) ارسال شده و در «سرخوبون» منتشر شده است، بدون تغییر منتشر میشود.
مقدمه
جلسه ما شبیه یک پیشکنفرانس به نظر میرسد. مایلم برای کارمان عنوانی چنین بگذارم:
«پایان یک دوره در هستی و معضل کورد، در آستانه دورهای جدید.»
این کاری بسیار دشوار و تاریخی خواهد بود. برای حرکت به سوی بازسازی، نیاز است که به موضوع از جنبههای مختلف پرداخته شود. هر یک از این جنبهها نیازمند تحلیلهای عمیق است. زمانبر خواهد بود. عجله کردن نیز صحیح نیست. با این حال، «مقدمه» روح متن اصلی را منتقل میکند. برای ایجاد درک در سرفصلهای اصلی کافی خواهد بود. مقدمه را با این قالب بررسی خواهیم کرد. رفقا نیز میتوانند بر اساس این پیشنویس، روندهای کنگره را مورد بحث قرار دهند. زیرا تکمیل کار ممکن است یک ماه طول بکشد. این امر میتواند روند را به تاخیر اندازد و مشکلساز شود.
مایلم با موضوع آگاهی و هویت وجودی کوردها شروع کنم. همان سؤال معروف «آیا کوردها وجود دارند یا نه؟» اگر وجود دارند، تا چه حد توانستهاند وجود داشته باشند؟ و مهمتر از آن، وجود و آزادی تا چه حد با یکدیگر در هم تنیدهاند و چقدر یکدیگر را ممکن میسازند؟ این رویکردها وجود داشتند. برای این منظور، به گذشته نزدیکتر نگاهی بیندازیم. به عنوان مثال، آخرین سخنان نمادین رهبران دو قیام مؤثر یعنی شیخ سعید و سید رضا در پای چوب دار، چگونه میتوان تفسیر کرد؟ میتوانم کمی بیشتر توضیح دهم. این نشاندهنده نابودی کوردیگرایی سنتی است. معنای این سخنان این است. کوردیگرایی سنتی به معنای موجودیت سنتی کورد است. و دو رهبر آخر آن موجودیت کورد بر پای چوب دار پایان را اعلام کرده و میراث و خاطرهای از خود به جای گذاشتهاند. سخنان شیخ سعید چه بود: «ای آقای دادستان، وعده داده بودی، با هم ضیافتی خواهیم داشت. برهپلو و غیره چه شد؟» این یک غفلت مذهبی است، زیرا او یک شیخ نقشبندی مذهبی است. در واقع، این بیانگر یک اشتباه فاجعهبار و غمانگیز است و نشان میدهد که ایدئولوژیای که به آن پناه برده بود چقدر اشتباه بوده است، و این را به روی او میآورد.
سخنان سید رضا نیز مشابه آن، «من نتوانستم با شما کنار بیایم، این برای من درسی باشد؛ اما من هم در برابر شما زانو نزدم، این هم برای شما دردی باشد» کلامی پرمعناتر است. این سخن هم فریب خوردن را بیان میکند. و هم در لحظه آخر به او تسلیم را تحمیل کردهاند، «تسلیم شو تا از اعدام نجات یابی.» میگوید: «نه، تسلیم نمیشوم، این هم برای شما دردی باشد.» واقعا درسیم را به عنوان منبع درد به جا میگذارد... این را بیان میکند. در نهایت، هر دو سنت، هم سنت نقشبندی و هم سنت علوی یا سنت سنی-علوی؛ در واقع هر دو ساختگی هستند. در حالی که مدرنیته سرمایهداری و ناسیونالیسم به لحاظ ایدئولوژیکی رشد میکنند، انکار کوردها را بر پایه این دو مفهوم بنا میکنند. در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰، چنین علویت ساختگی ایجاد میشود. در واقع، با این دو فریب، یک موجودیت سنتی کورد از بین میرود، جوهر آن این است، اما هنوز هم آثار آن بسیار چشمگیر است. هم در مورد چَولیک و هم در مورد درسیم تجربه میشود. و این رهبران در واقع این را بیان میکنند، حضورشان در پای چوب دار بسیار مهم است. یک واقعیت مرده را بیان میکند، نه بیمار، نه زخمی، یک واقعیت مرده.
یک دوره میانی
یک دوره میانی مرتبط با این، دورهای است که در شخص قاضی محمد، مصطفی بارزانی، قاسملو، جلال طالبانی تجربه شد. خب، این دوره چه واقعیتی را بیان میکند؟ بله، یک واقعیتی را بیان میکند. ما به آن فئودالیته سنتی میگوییم، به آن گذار میگوییم، از آنجا تا به امروز شخصیتهای نیمه بورژوا و نیمه اشرافی در آن وجود دارند. منظور از بورژوا دورهای پس از جنگ جهانی دوم و دورهای است که امروزه نیز ادامه دارد، یعنی در واقع سرمایهداری در اسلام، بورژوازی... آیا چنین دورهای تجربه شده است، آیا میتوان تجربه کرد؟ اما وجود دارد. چنین سرمایهداری، یک موجودیت ملیگرا و آگاهیای که اساس ناسیونالیسم است، وجود دارد. از نمایندگان مشخص است. قاضی محمد نیز سنت دولتسازی را داشت. بارزانی هنوز در حال تجربه یک دولتسازی است. طالبانی نیز در این شریک است. اما یک دولت-ملت کورد که بر این دوره غالب باشد، هنوز وجود ندارد یا هر چقدر هم تلاش شود، مشکوک است. حتی اگر هم باشد، یک پدیده محلی است، بسیار بحثبرانگیز است و مهمتر از همه، این پدیده دولت فدرال کورد در نهایت علیه ما مطرح شد. در واقع، این یک شکل متفاوت از تشکیل است که بر اساس حمایتهای ضروری جمهوری ترکیه توسعه یافت. از سال ۱۹۹۲ به عنوان ابزاری برای پاکسازی جنبش انقلابی مطرح شد. ابتدا پارلمان فدرال و سپس سایر ارگانها. نیروهای مسلح با کمک آنها اعلامیههایی را برای تسلیم ما پخش میکنند، این یک واقعیت بسیار چشمگیر است. این یک دوره میانی است... یعنی ناسیونالیسم کورد، سرمایه کورد، ما به آن بورژوازی کمپرادور اولیه میگوییم، برخی ممکن است توسعهیافتهتر باشند، با مرکزیت آمد، هولیر، سلیمانیه و حتی مهاباد. اما به نظر من، اینها ساختارهایی بسیار موقت، مصنوعی و ابزارهایی تحمیلی به عنوان عناصر ضدانقلاب و ابزارهای پاکسازی هستند. هم محتوای ایدئولوژیکی آنها این گونه است و هم عملی شدنشان.
یک دوره بینابینی
ما همچنین از یک دوره بینابینی صحبت میکنیم. دوره بینابینی دورهای است که به ما خواهد رسید. نمایندگان یا بیانکنندگان آن، سعید اَلچی، سعید قرمزیتوپراک، برادران سلیمان معینی و حتی سراج را در ادبیات، و جگرخوین در موسیقی، و آرام تیگران را در موسیقی در نظر میگیریم. چگونه باید اینها را تفسیر کنیم؟ ما به آنها میهندوست میگوییم. به برخی از آنها سوسیالیست نیز میگوییم. همه آنها مدرن، صادق، یعنی هیچ همدستی نکردهاند. آنها اراده نیروهای متخاصم نیستند، ابزار آنها نیستند، صدای آنها نیستند. اما بسیار فردی ماندهاند، اکثر آنها توسط این همدستان نابود شدهاند. در درک خود، در حفظ خود دچار مشکل شدهاند و همه قربانی توطئهها شدهاند، و مهمتر از همه، در تبعید مردهاند. آنها واقعیت تبعید را دارند. اما البته آنها تا حدی بر ما نیز تاثیر گذاشتهاند. یعنی از هر نظر که نگاه کنید، آنها پیشنویسهای ما هستند. از دیدگاه خودم هم میگویم، اینها به عنوان یک واقعیت پیشرو از آپویی (پروتو آپویی) به نظر میرسند. میخواستم به این دوره بینابینی چنین معنایی ببخشم.
دوران آپو و راه حل
سپس، بخش مربوط به ما در مقدمه ما، واقعیتی است که خود من در اواخر قرن بیستم و ربع اول قرن بیست و یکم را رقم زده است. واقعیت آپو وجود دارد، این واضح است، نه میتوان آن را انکار کرد و نه اغراقآمیز دانست. البته این واقعیت یا حقیقت آپو چگونه باید تفسیر شود؟ به عنوان خیال و واقعیت چه چیزی را بیان میکند؟
«دوران آپو» از نظر ماهیت رهبریاش بسیار کم درک شد. درک نمیشود. شما میگویید حقیقت رهبری، اما این واقعیت چیست، نمیفهمید. مردم متفرق، فلج شده، قدرت درک ندارند. کادرها بیتجربه. پنجاه سال سردرگمی مسیحیگرایی کوردها به این واقعیت وابسته است. تحقق رهبری در پکک نقطه عطفی در تاریخ کورد است. حداقل به اندازه انقلاب رستاخیز بیداری کوردها مهم است. آپو مسیح نازل شده از آسمان نیست؛ او رهبری است که خود را با زحمت و تحقق اجتماعی خلق کرده است. او ساختار رهبری سوسیالیستی در تاریخ کورد-کوردستان است. آپو ساختار رهبریت است، نه ساختار یک فرد پرستششده، بلکه ساختار رهبری جمعی است.
در روند خروج رهبری، کوردیگرایی از هم پاشیده بود، رهبران سنتی ورشکسته شده بودند، و کوردها از عرصه تفکر کنار گذاشته شده بودند. در چنین فضایی، معنیهای معجزهآسا به توسعه آن داده شده است، که قابل درک است. اما دیگر کافی است! ۵۰ سال است که منتظر درک صحیح هستم. توضیح میدهم، توضیح میدهم و باز هم توضیح میدهم. درک نکردن حقیقت رهبری در پکک، به معنای درک نکردن پکک، درک نکردن کورد آزاد، کوردستان است. به معنای اصرار بر عقبماندگی است. به همین دلیل توسعه نمییابید، پیشاهنگ نمیشوید. من ۵۰ سال است که در تلاشی بیامان و مبارزهای برای تبدیل شما به بخشی از حقیقت رهبری هستم.
بدون درک صحیح حقیقت رهبری، بدون متعهد شدن به واقعیت، حتی نمیتوانید خودتان راه بروید، چه رسد به اینکه جامعه را رهبری کنید. در واقع، حتی نمیتوانید خودتان را حمل کنید. من قدرت گفتار و عمل عظیمی دارم. اینها را به شما ارائه میدهم، با زور سعی میکنم به شما بدهم، باز هم نمیگیرید. اصرار دارید که خود را به عنوان یک بنبست تحمیل کنید. چرا؟ البته این مهم است، زیرا یک کار جدی است. در حال حاضر، واقعیت آپو هم به عنوان یک وضعیت جاری و هم به عنوان یک لحظه، تاریخ را رقم زده و به همین ترتیب پیش میرود. و به همین دلیل در پکک به بنبست رسیدیم و به دنبال راهحلی برای آن هستیم؛ یعنی این مسئله پایان دادن به کار و فعالیت تحتنام پکک. وضعیت فعلی که هنوز هر لحظه آن را تجربه میکنم.... بله، اینجا تکرار یک لحظه است، ارزش آفرینش زیادی ندارد، نیاز به یک جهش است. نیاز به عبور از یک آستانه است. عجیب است، نه از جانب ما، بلکه توسط یک ترک، که بیامان و هر لحظه برای اعدام من هر کاری میکرد، و به عنوان صدایی معتبر و دستِ حزبیافته و حتی دولت پیشتاز حساسیت ترک آن زمان، دولت باغچلی، این دوره جدید را آغاز کرد. یعنی باغچلی، به عنوان رئیس جنگ بیامان با ما، این را مستقیما به هیئت حزب برابری و دموکراسی خلقها (دم پارتی) میگوید. «من تمام عمرم را وقف این کار کرده بودم، اما اکنون میخواهم دوره جدیدی را آغاز کنم.» به نظر من، این بیانگر یک فراخوان آشکار برای راهحل صلح و جامعه دموکراتیک است. هم یک فراخوان صلح و هم یک فراخوان صلح با محتوای راهحل دموکراتیک و ثابتقدم. تحولات نیز تا حدودی این را نشان میدهد. و تنها نتیجهای که میتوانیم از اینجا بگیریم این است که «فقط جنگجویان میتوانند صلح کنند.» یعنی نه نیروهای ثانویه و سوم، نه نیروهای میانی و متحدان، بلکه کسانی که مستقیما مسئول جنگ هستند، تنها میتوانند مسئولیت صلح را بر عهده بگیرند. زیرا صلح حداقل به اندازه جنگ یک رویداد جدی است. و مسئولیت چنین رویداد جدی را نیز تنها حاملان اصلی آن میتوانند بر عهده بگیرند. بنابراین، واقعبینانه، این جنگ را دولت اداره میکند. من احساس میکنم که نیاز است این وضعیت را به عنوان یک آزمایش صلح به آغازی جدید تبدیل کنم. این در شش ماه اخیر مطرح شده است. ما نیز به درستی پاسخ دادیم، زیرا متقاعد شدهایم که این دست نباید در هوا رها شود، و نباید نسبت به این صدا بیتفاوت بود. ما به عنوان مسئول اصلی و مجری این مبارزه، احساس مسئولیت کردیم و بدون تاخیر پاسخ دادیم. این نیز با افکار عمومی به اشتراک گذاشته شده است. بیان آن نیز چنین است: فقط جنگجویان میتوانند صلح را محقق کنند. طرفهای دیگر قدرت تحقق صلح را ندارند. آنها ثانویه یا کمکی هستند. ابتکار اصلی با کسانی است که پیشگام این کار هستند. این مسیر آغاز شده است، و به نظر من، این یک روش سالم است. بر اساس این روش، آغاز را کمی گسترش دادهایم و با این نشست تحت نظارت دولت، برنامه آن را آماده میکنیم. در تلاش فشردهایم تا یک جامعه دموکراتیک چگونه باشد. میخواهیم از این آستانه عبور کنیم. این چیست؟ از روند جنگ و درگیریهای جداییطلبانه به صلح و یکپارچگی دموکراتیک، به ویژه با جمهوری ترکیه. در مورد سایر کشورها نیز، روندهای مشابهی در داخل دولتهای عراق، ایران و سوریه آغاز خواهد شد. اینکه ترکیه در این ابتکار عمل کند، به نظر من هم مقتضای عقل است و هم بیانگر واقعیت است. باید چنین باشد، و چنین میشود. بنابراین، این گام برداشته شده، گامی بسیار جدی است. هرچند با مشکلات خاصی روبرو است، اما به نظر میرسد گامی صحیح باشد. آیا از این آستانه عبور خواهد شد؟ تلاشهای کاملا خلاقانه این را ممکن خواهد ساخت. بر این اساس، من سعی میکنم دوره جدید را در هفت سرفصل اصلی ارائه دهم. چرا این هفت سرفصل اصلی را انتخاب کردم، چگونه آنها را انتخاب کردم؟ در حال بحث هستیم.
۱- طبیعت و معنا
شاید با موضوعی که کمتر به ذهن خطور کند، یعنی طبیعت و معنا یا دیالکتیک طبیعت، شروع کنم. منظور از این چیست؟ سعی میکنم کمی بیشتر توضیح دهم. معنا به رابطهای و اشتراکی اشاره دارد. ذاتا یک مفهوم مشارکتی و اجتماعی است. معنا، قبل از هر چیز، معنای چیزی است. نمیتوان از معنایی مستقل از هستی سخن گفت. خب، معنا چگونه شکل میگیرد؟ انسان با گوش دادن به طبیعت، قدرت درک خود را توسعه میدهد. به همین دلیل است که اولین شیوه یادگیری، تقلید (میمی) است. انسان با گوش دادن به طبیعت، از طبیعت دگرگون میشود.
در طول تاریخ اجتماعی، روش یادگیری از طریق گوش دادن به طبیعت به تدریج ضعیف شده است. زیرا با توسعه زبان نمادین و ذهن تحلیلی، انسان طبیعت را با مفاهیم خود تعریف کرده است که منجر به بیگانگی انسان از طبیعت شده و این بیگانگی در فرآیند مدرنیته سرمایهداری به اوج خود رسیده است. اندیشه غالب هر دوره، حقیقت آن دوره است. یعنی اگر یک اندیشه غالب در دورهای وجود داشته باشد، به عنوان حقیقت آن دوره پذیرفته میشود. یک واقعیت وجود دارد، یک بیان از آن واقعیت وجود دارد و آن بیان نیز یک اندیشه یا خیالی را بیان میکند. مثلا دورهای که اندیشه اسطورهای غالب بود، آن را دوره اسطورهای مینامیم. یعنی دورهای که کاملا با خیال بیان میشد. طولانیترین دوره تجربه شده توسط بشریت. میلیونها سال یک دوره اسطورهای تجربه شد. حتی جنبه میمیتیک (تقلیدی) آن غالب بود، با غرایز تقلیدی حیوانات در هم تنیده بود... ما این میلیونها سال را دوره میمیتیک مینامیم. پس از دوره میمیتیک، اندیشه اسطورهای توسعه یافت. آن تا حد زیادی حقیقت دوره نئولیتیک، نئولیتیک علیا، و مزولیتیک است. معادل اجتماعی آن، جامعه قبیلهای است. اهلی شدن گیاهان و حیوانات در واقع بیانگر دورهای است که یک فرهنگ جدید و یک شیوه زندگی جدید برای اولین بار تجربه شد. اندیشه اسطورهای اندیشهای است که از تقلید، یعنی غرایز حیوانی، فراتر میرود. کاملا با خیال بیان میشود. در انسان یک اندیشه نمادین توسعه مییابد. در زمینه اندیشه، جدایی از حیوان وجود دارد، اندیشه نمادین فقط مختص انسان است. انسان با اندیشه نمادین از حیوان جدا میشود. در اندیشه میمیتیک، نمادگرایی وجود ندارد، تقلید وجود دارد. اینکه تقلید یک اندیشه است یا نه، بحثبرانگیز است. حیوان ممکن است ذهن داشته باشد اما این وضعیت اندیشه نیست. اندیشه دوره اسطورهای در این معنا نمادین است. جهان فکری دوره اسطورهای، داستانها هستند، کمی فراتر از آن، چیزی به نام دین توحیدی یا یک اندیشه دینی مشابه وجود دارد. تقریبا تا به امروز، مرحلهای از اندیشه دینی و معنابخشی دینی وجود دارد. هر دو از مزوپوتامیای علیای امروزی، که به آن گهواره بشریت در خاورمیانه میگوییم، سرچشمه میگیرند. گهواره هر دو اندیشه اسطورهای و دینی، همین درههای دجله و فرات هستند.
اسطورهها الگوهای معنایی هستند که توسط اجتماعی شدن ایجاد میشوند. آنها به عنوان یک تصویرگر که نیازهای مادی و معنوی زندگی اجتماعی را برآورده میکند، نقش بنیادگذاری جامعه را ایفا میکنند. از این نظر، قدرت ذهنی اجتماعی شدن قبیلهای حقیقت را ایجاد میکند. چرخه بزرگ اکولوژیکی، حدود ۱۵ هزار سال پیش به پایان میرسد. در آنجا یک دوره اقلیمی جدید آغاز میشود. این امر نئولیتیک را ممکن میسازد و دوره جدیدی آغاز میشود. موجودیت انسان در اینجا ابتدا زبان را اختراع میکند، اندیشه نمادین را میپذیرد. به تمدن و دولت جهش میکند.
آیا اندیشه این دوره طبیعت را بیان میکند، آیا معنایی برای طبیعت قائل است؟ در واقع به نظر میرسد چنین باشد. اگر اسلام را به عنوان مثال در نظر بگیریم، مفهوم الله وجود دارد که همه چیز به آن مربوط میشود. الله به عنوان موجودی که عالم را در بر گرفته، لحظه به لحظه بر همه چیز حاکم است، و لحظه به لحظه همه چیز را میآفریند، تعریف میشود. حتی عدم تعریفپذیری آن بیان میشود. به عنوان یک ایمان ارائه میشود که قابل بیان نیست. اسلام به معنای این است. در واقع این یک مرحله است و این یک مرحله بسیار چشمگیر در تاریخ بشر است. دلیل این که اسلام اینقدر تاثیرگذار است نیز همین است. اسلام اندیشهای است بین فلسفه و اندیشه اسطورهای. اندیشه اسلامی نه کاملا فلسفه است و نه کاملا اندیشه اسطورهای. به شدت با هر دو مخالف است، و این در غزالی (امام غزالی) بیان میشود. اگر بخواهیم از یک مکتب صحبت کنیم، که مکتب غالب است، غزالی، از یک سو درهای فلسفه را که راه را برای علم موفق در اروپا باز کرده بود، میبندد. از سوی دیگر، کلام را توسعه میدهد، اما کلام به معنای فلسفه نیست. از سوی دیگر، عصر اسطورهای را نیز میبندد. و بدین ترتیب یک عصر جدید اسلامی متولد میشود. بسیار تاثیرگذار است. عصر خود را رقم زده است. هم مسیحیت، هم تورات و هم ادیان هند و چین را عقب رانده و برای خود فضایی باز کرده است. چرا؟ زیرا مرحله مهمی است. دورهای بین فلسفه و اسطورهشناسی، دورهای ضروری است، به یک پیامبر نیاز دارد. حضرت محمد نیز بیانگر آن است. همانطور که گفته میشود خداوند ۹۹ صفت دارد. ۹۹ صفت هر چیزی است که به عنوان دیگری معنا مییابد. عالم در واقع فلسفه است. این مرحله پیشین بود. ۹۹ صفت یک فلسفه است. یک برنامه است. پیشروی فلسفی مدرنیته، پیشروی فلسفه علم. به همین دلیل بسیار تاثیرگذار است. نسبت به مسیحیت. اما بنبست آن نیز در درون خود است، زیرا در درون خود در را به روی گذار به فلسفه مدرن بسته است. درگیری معروف ابن رشد و غزالی شناخته شده است. در حالی که غرب غزالی را محکوم میکند، اندیشه غربی ابن رشد را اساس قرار داده و توسعه میدهد. انقلاب فلسفی و علمی شناخته شده را انجام میدهد، در حالی که اسلام کاملا به آن بسته میماند. و برتری غرب و صعود غرب آغاز میشود. در اندیشه اسلامی و اسطورهای و حتی به عنوان دین تورات (که به آن یهودیت میگوییم)، حقیقت را بیشتر بیان میکند، اما به دلیل اصرار بیش از حد، هم گشایشهای جدید در مسیحیت و هم رویکرد اعتقادی سفت و سخت در اسطورهشناسی، فشاری دوگانه ایجاد میکند. بستهبودن اسلام را به یک نیروی محافظهکار بسیار قوی تبدیل میکند. قرون ۱۵ و ۱۶ سالهای اوج محافظهکاری هستند. قرون ۹ و ۱۰ دوره رنسانس در اسلام است، یک رنسانس است، که بر تمام جهان تاثیر میگذارد. اما قرون ۱۵ و ۱۶ دوره محافظهکارانه عظیمی هستند و عملا اسلام به پایان میرسد. بیان مشخص این امر، آغاز یک محافظهکاری بزرگ در صفویان، بابریان در هند و عثمانیان با مرکزیت استانبول است و آن محافظهکاری یک قرن بعد، در قرون ۱۷ و ۱۸، عمر خود را به پایان میرساند. به نظر من اسلام در قرون ۱۸ نیز به پایان رسیده است. حیات خود را از دست داده است، و پس از آن مورد سوءاستفاده قرار گرفته است. انگلیسیها از این اسلام سوءاستفاده میکنند و به آن سلطه جهانی، از جزیرهای کوچک به یک هژمونی جهانی دست مییابند. این به محافظهکاری در اسلام مربوط است. چرا این را ذکر میکنم؟ کمی هم مسیحیت را وارد این بحث کردم. زیرا در مسیحیت برتری غرب آغاز شد. آن رفرمیشن (اصلاحاتی) که در مسیحیت رخ داد، در اسلام اتفاق نیفتاد.
شیعه تلاش کرد اما نتوانست. در غرب از رفرمیشن به روشنگری گذار شد. رنسانس نیز با این مرتبط است، رفرم، رنسانس، روشنگری امکان برتری ذهنی غرب را فراهم کرد و آن را موفق ساخت. در قرن ۱۸، انقلاب فرانسه، انقلاب صنعتی انگلیس، انقلاب سیاسی فرانسه که در قرن ۱۹ در عصر جهانی شناخته شده به اوج خود رسید. در قرن ۲۰ این اوج را ادامه داد و اکنون وارد مرحلهای کاملا جدید شده است. چرا اینها را ذکر میکنم؟ اگر گذشته را به درستی تفسیر نکنیم، یا اگر گذشته یا سنت به درستی معنا نشود، نمیتوانیم زمان حال خود را درک کنیم، و پس از درک نکردن زمان حال، آینده نیز نمیتواند معنا یابد. اسلام، و به خصوص کمالیسم، هرچند نام غلبه اندیشه پوزیتیویستی است، اما اکنون اندیشه محافظهکار تلاش میکند اسلام را حاکم کند. در حالی که در غرب پوزیتیویسم در حال گذر بود، در ترکیه به یک محافظهکاری عظیم تبدیل شد. نامی از اسلام برده نمیشود. در مقابل اسرائیل ۵ میلیونی، اسلام عربی ۳۰۰ میلیونی حتی نمیتواند نفس بکشد. اسلام البته مسئول این است. علیرغم اینها، اگر هنوز اسلامگرایی را تظاهر میکنیم، در اینجا چیزی اشتباه است. برای درک صحیح اینها، اینها را ذکر میکنم. حتی این سوال مطرح است که آیا مسیحیت غالب است یا اسلام. ۹۹ درصد مسیحیت غالب است. اینها را باید به درستی بیان کرد، بقیه گدایی است. با مفاهیم غرب در برابر غرب از اسلام دفاع میکنند. چنین دفاعی از اسلام وجود ندارد. غرب در فلسفه، علم، فناوری فوقالعاده برتر است، شما میخواهید از بقایای آن، از گوشه و کنار آن بهره ببرید. و این را به شکل گدایی انجام میدهید. در حادثه اخیر غزه مشخص شد که این امر شانس موفقیت زیادی ندارد. به اسرائیل حمله میکند. اسرائیل که به آن حمله میکند، هژمون جهان است. سپس علیه آن از سازمان ملل، اتحادیه اروپا، و نمیدانم کمیسیون حقوق بشر کمک میخواهید. نهادهایی که از آنها کمک میخواهید، نهادهایی هستند که اسرائیل بر آنها تسلط دارد. اگر اسرائیل را دشمن واقعی اعلام کردهاید، نباید از آن نهادها گدایی کنید. اگر ثابتقدم هستید، اگر نمیخواهید ملت را فریب دهید، این کار را نکنید. آن قدرت هژمون است. یا تسلیم هژمون میشوید یا یک جنگ واقعی را به پیش میبرید. چون این در ترکیه انجام نمیشود، افکار درهمبرهم است و سرمایه با سوءاستفاده، خود را چند برابر کرده و از این درگیری سلطه خود را تقویت میکند. برای جلب توجه به این موضوع، این بخش را باز کردم. درک این، البته با درک صحیح زمان حال مرتبط است. این روشنگر است، فکر میکنم نیازی به توضیح بیشتر نیست.
۲- طبیعت اجتماعی و معضل آن
طبیعت و معنا، برای کمی تقویت اندیشه فلسفی، که ممکن است برخی کنجکاو باشند. این کنجکاوی، یک کنجکاوی به حق است، زیرا علم با کنجکاوی آغاز میشود. برای ارضای این کنجکاوی و باز کردن راهی برای آن، به نظر من، به یک اندیشه فلسفی مانند دیگری یا دیالکتیک طبیعت نیاز است. من احساس نیاز کردم که تمام آنچه علم آشکار کرده است، در بستر فیزیک، شیمی، زیستشناسی، و همچنین تمام اندیشههای مطرح شده به نام فلسفه و حتی اسطورهشناسی را پالایش کرده و نتیجهای از آنها استخراج کنم. این یک اندیشه گمانهزنانه است، نمیگویم مطلقا درست است. واقعیت دیگر طبیعت ارزش درک شدن را دارد. میتوانیم به آن جهان نیز بگوییم. هنوز چند نکته نامفهوم وجود دارد. «مهبانگ» گفته میشود. این مهبانگ چیست، قبل از مهبانگ چه چیزی وجود داشت؟ میگویند با مهبانگ، جهان یک توسعه ۱۳ میلیارد ساله را پشت سر گذاشته است. این زیاد منطقی به نظر نمیرسد. به تدریج بر اساس علم فیزیک، اندیشه روشن شدن در مورد بخش پشت پرده انفجار بزرگ (مهبانگ یا بیگ بنگ) در حال توسعه است. لحظه انفجار یا قبل از انفجار... به طور طبیعی به ذهن انسان میرسد که آیا قبل از این انفجار جهانی وجود داشته است یا خیر؟ این انفجار از موجودیتی به کوچکی میلیاردها برابر نوک یک سوزن آغاز میشود و جهان امروزی شکل میگیرد.
اکنون کهکشان ما، راه شیری، ۲۰۰-۳۰۰ میلیارد ستاره دارد. در اطراف هر ستاره دهها سیاره. و همچنین میلیاردها کهکشان. توضیح اینکه این از نوک یک سوزن متولد شده، نیاز به توضیح دارد. علم با فیزیک کوانتوم به دنبال پاسخ این است. ببینید اصل استمرار ومنطق «هم این [احتمال]، هم آن [احتمال] اینگونه است. با همه اینها، این وجود دارد. آن دوره ماتریالیسم خام تجربه شد. خوب است که آن ماتریالیسم کنار گذاشته شد. جهان اصلا آن طور که میگفتند نبود. نظریه جهان خورشیدمرکز، سپس راه شیری، در حال حاضر در اطراف سیاهچالهها، ماده تاریک، انرژی تاریک... اکنون این مفاهیم بیشتر نیز خواهند شد. ذرات، کوچکترین ذره اتم نامیده شد، سپس دیدند که اتم ذرات بسیاری دارد، با الکترون، پروتون، نوترون توضیح داده میشود. آنها نیز ذراتی از ذرات دارند. یک ذره خدا پیدا شد. به هر حال، اینگونه ادامه مییابد.
چرا این را میگویم؟ یعنی نه از منظر ماتریالیستی و نه از منظر ایدهآلیستی، هنوز حقایق قطعی وجود ندارد. صد در صد این درست، صد در صد آن درست وجود ندارد. واضح است که در ذهن انسان یک توسعه، یک انفجار وجود دارد. جستجوی حقیقت ادامه خواهد یافت. این چیز خوبی است، باز بودن ذهن انسان به جستجوی حقیقت حداقل امیدبخش است. هم به آزادی امید میدهد و هم به زندگی. به زندگی آزاد... توسعه آن به نظر من کار درستی است. حتی چنین شیوهای از تفکر ما را به تبیین طبیعت اجتماعی میرساند. میدانید، میخواهم در عنوان دوم این را بیان کنم.
به طور کلی، در مورد طبیعت و معنا، من ارزیابی زیر را دارم. هگل نیز به شدت با این موضوع درگیر بود. هگل معنا را در خود طبیعت مییابد. چیزی که او آن را گَیست (Geist) مینامید، یعنی روح جهانی، در واقع واقعیتی خارج از مغز است. هستی نیز یک واقعیت است. معنا در درون هستی است. توسط مغز انسان تولید نمیشود. به نوعی به آن ایدهآلیسم نیز میگویند. آن را ایدهآلیسم هگلی مینامند. سهمی از واقعیت نیز در آن وجود دارد. مارکس دقیقا برعکس این را بیان میکند. او اندیشه را به عنوان بازتاب بیان میکند. زمان چیزی است که در مغز انسان اتفاق میافتد. این را به بیرون منعکس میکند و به اندیشه تبدیل میشود. کمی بر خلاف این است. معنای خود در طبیعت است. در اینجا یک بحث فلسفی وجود دارد و ادامه دارد. ادامه این بحثها چیز خوبی است. منجمد کردن آن به عنوان ماتریالیسم یا ایدهآلیسم صحیح نیست. این دوگانگی به خطا منجر میشود و در حال حاضر نیز منجر میشود. بنابراین، اندیشه دیالکتیکی در واقع از تبدیل شدن آن به یک دگمای سفت و سخت جلوگیری میکند.
فایده تفکر دیالکتیکی، همانطور که از نامش پیداست، به معنای دوگانگی است. از زبان آریایی میآید. در دیالکتیک، معنای «یک» به «دو» بستگی دارد. «دو» «یک» را به ذهن متبادر میکند. وقتی این را به اندیشه اعمال میکنیم، اندیشه ماده را ضروری میسازد. این ادامه مییابد. این یک چیز مفید است یا یک در باز میگذارد. متضاد تفکر دیالکتیکی، متافیزیک است. متافیزیک یک شکل از تفکر است، اما به اندازه دیالکتیک موفق نیست. دیالکتیک موفقتر است. فقط باید آن را توسعه داد و در حال توسعه نیز هست. تبیین طبیعت که قبلا گفتیم، به این شکل از طریق تفکر دیالکتیکی اتفاق افتاده است.
اکنون مستقیما به بخش طبیعت اجتماعی و معضل آن میروم. بله، جامعه نیز یک طبیعت است. اما به آن طبیعت دوم میگویند. این صحیح است. به نظر من نیز تفاوت بزرگی بین طبیعت اجتماعی و طبیعت اولیه وجود دارد. اساسیترین ویژگی آن، انعطافپذیری تفکر است. من درباره اندیشهوری در طبیعت بحث نمیکنم. اما طبیعت اجتماعی، طبیعتی است که با تفکر ساخته میشود، و خود انسان ابتدا تفکرات نمادین، سپس علمی، فلسفی، و دینی خود را در پایه آن قرار میدهد. طبیعت اجتماعی نه یک سنگ است، نه یک گیاه است، نه یک حیوان است. اساس آن تفکر است. وقتی میگوییم جامعه، بلافاصله تفکر به ذهن خطور میکند.
فلسفه آتنی با جامعه توسعه یافت. غرب با تفکر علمی توسعه یافت. اجازه دهید به دوگانگی لندن و آمستردام اشاره کنیم، یا دوگانگی آتن و اسپارت، که فاصله را با فلسفه باز کرد. اندیشه اسلامی به عنوان پربارترین اندیشه دینی پیشرفت کرد. همه اینها مراحل مختلف جامعه هستند. جامعه سومری اوج اسطورهشناسی است، آنچه جامعه سومری را اینقدر پیشگام میسازد، گهواره جامعه دولتی بودن آن است. و این یک اندیشه اسطورهای است که توسط زمینهای حاصلخیز مزوپوتامیای علیا، در جایی که دجله و فرات قرار دارند، ایجاد شده و در آنجا به اوج خود رسیده است. دنیای خدایان و الههها بسیار چشمگیر است و مفاهیم برگرفته از آن بعدها توسعه یافتهاند. مفاهیم برگرفته از آن، قرآن را تولید کردهاند. بخش بزرگی از اندیشههای قرآنی از آنجا گرفته شده است. بخش بزرگی از اندیشه فلسفی آتنی نیز از آنجا گرفته شده است. در شمال، اروپا در آن زمان در دوره بربریت بود. آتن، هم فلسفه زرتشتی در ماد و هم اندیشه دینی در مصر را میگیرد. هیچ روشنفکری نیست که به بابل نیامده باشد. همه مصر، بابل و ماد و حتی تخت جمشید را دیدهاند. آنچه را که گرفتهاند به یک ترکیب تبدیل کردهاند. اندیشه دموکراسی نیز در واقع از اینجا گرفته شده است. و بدین ترتیب گام تمدنی به نام یونان و هلن برداشته میشود. و همچنین جامعه، آن دورهای که در مارکسیسم به آن «مرحله بربریت یا دوره اولیه جامعه» میگویند، و پس از آن نهاد بردگی توسعه مییابد.
تکامل اجتماعی و نقش زن
اکنون قبل از پرداختن به این موضوع، ما تعریف کلی از این اجتماعی بودن را ارائه دادیم. اما این چگونه توسعه یافت؟ میدانید، تکامل اجتماعی در اسطورهشناسی سومری چگونه توضیح داده میشود؟ در دین - که در سه دین توحیدی نیز به وضوح نوشته شده است که حوا چگونه از دنده (استخوان قفسه سینه) آدم خلق شده است. حتی پنج هزار سال میگویند. آنها نیز تاریخ خاص خود را ارائه میدهند. این کاملا با اعتقادات دینی مرتبط است. حتی علم و اندیشه آتنی از اینها فاصله گرفتند. بنابراین، جامعهای جدید را ایجاد کرده و به اوج رساندند. سرمایهداری در حال پیشرفت است. اندیشه غربی هم یک اندیشه هژمونیک است و هم مادی شده است. به یک نیروی مادی تبدیل شده است. اما یک نقطه در تاریکی باقی میماند. آن چیست؟ این طبیعت اجتماعی چگونه شکل گرفت؟ و چه کسی آن را شکل داد؟ جامعه تنها یک موجودیت متشکل از انسانهایی نیست که گرد هم آمدهاند. جامعه یک سیستم ارزشی است که انسانهایی که گرد هم میآیند تولید میکنند و با اشتراک در اطراف آن، خود را از طریق جمعی تحقق میبخشند. عنصر بنیادین، حامل و توسعهدهنده تمامی ساختارهای اجتماعی و اشکالگیریها، معناست. جامعه هیچ فاعل دیگری جز خود ندارد. فاعل و مفعول شکلگیری جامعه، خود جامعه است. و این شکلگیری دارای خصلتی بیانتها است. به عبارت دیگر، جامعه در حالتی از فعل است: ساخته میشود، تخریب میشود و دوباره ساخته میشود.
در نهایت، این طبیعت اجتماعی را انسان ایجاد میکند. طبیعت اجتماعی واقعیتی است که در اطراف گونه انسان شکل گرفته است. حیوانات نیز به صورت گروهی زندگی میکنند. این فرق میکند. گفتیم که آنها یک ذهنیت تقلیدی دارند. چیزی است که با غرایز و تاکتیک شکل میگیرد. بله، در انسان نیز غریزه وجود دارد. تمایل به تقلید از حیوان به ارث رسیده است. پایینترین لایه مغز از حیوان به ارث رسیده است. بخشی که به آن مغز کوچک میگوییم مسئول آن غریزه است، اندیشه اسطورهای از اندیشه تقلیدی فراتر میرود. نمایش آن در مغز نیز بخشی است که به آن مغز میانی میگوییم. انسان با مسئولیت آن، انسان میشود. انسانی که در آن اندیشه اسطورهای توسعه یافته است، در واقع انسانی است که با مغز میانی خلق شده است. البته اینها همیشه در هم تنیدهاند. اینگونه نیست که مثل بریدن با چاقو مرحله به مرحله بالا برود. همه آنها در هم تنیدهاند. یک جهان عظیم وجود دارد. خب، در گونه انسان چه کسی مسئول آن میشود؟
اینجا زن وارد عمل میشود. چیزی که حتی جالبتر است، چگونگی پیدایش مردانگی-زنانگی است. این البته کمی گیجکننده است. من زیاد بررسی نکردهام. اما تا آنجا که میدانم، موجودات اولیه تکسلولی هستند، میدانید، تقسیم میوز، هر سلول فقط تقسیم میشود. از یک، دو خارج میشود. ما چنین شکل تکثری را میشناسیم. هنوز تقسیمی به نام نر و ماده وجود ندارد. و این ادامه مییابد، میلیونها سال.
تا آنجا که توانستهایم تشخیص دهیم، تقسیم موجود زنده به مؤنث و مذکر به ۳۰۰ میلیون سال پیش باز میگردد. اینها را فلسفی صحبت میکنیم. چرا چنین تقسیم مؤنث و مذکر رخ داد؟ گفتیم دیالکتیک طبیعت، دیالکتیک مسئول این است. همه چیز دوگانه است. چگونه انرژی به ماده تبدیل شد، چگونه ذرات متفاوت شدند؟ بله، در اتم نیز ذراتی وجود دارند، اگر ذرات نبودند، اتم نیز وجود نداشت. چگونه ماده به انرژی تبدیل میشود؟ ماده، یعنی آن چیزهای قابل مشاهده، ستارگان، انرژی مادی شده هستند. فرمول اینشتین E=mc² فرمول تبدیل انرژی به ماده است. اهمیت این فرمول در اینجا از آنجا ناشی میشود که امکان درک موضوع را فراهم میکند. پدیده زن و مرد نیز ادامه این است. چیزی مخالف تکامل در جهان نیست. به عنوان ادامه آن، در یک دوره، به تدریج به جای دوگانگی در یک موجودیت، وحدتی در موجودات جداگانه شکل میگیرد. موجودیت مذکر و مؤنث ظاهر میشوند و یکی به دو تقسیم میشود و از دو دوباره یک وحدت... به تدریج یک موجودیت مذکر عمیقتر و یک موجودیت مؤنث عمیقتر توسعه مییابد.
این تقریبا سیصد میلیون سال پیش اتفاق افتاده است. چنین تحولاتی هم در گیاهان و هم در دنیای حیوانات رخ میدهد. برخی حیوانات در ارتباط با گرما هم ماده و هم نر میشوند. بنابراین این یک چیز سفت و سخت نیست، میتواند تغییر کند، یک واقعیت دیالکتیکی است. میدانید که LGBT موضوع بحث بزرگی است. افراد زیادی وجود دارند که هم ویژگیهای مردانه و هم زنانه (هرمافرودیت) دارند. حتی با جراحی خود را یا مرد میکنند یا زن. چنین جراحیهایی به طور گستردهای انجام میشود. نکته قابل توجه در اینجا این است که شکاف غیرقابل عبوری بین زن و مرد وجود ندارد. البته جنبه فلسفی و جامعهشناختی این بسیار متفاوت است. این جنبه اخلاقی دارد، و بازتاب آن در جامعه وجود دارد. اینها را میتوان با تفکر دیالکتیکی برطرف کرد.
نمیخواهم اینجا وارد نقش زن شوم. جدایی نر و ماده چیز معجزهآسایی نیست، بلکه چیزی است که به دلیل دیالکتیک طبیعت اتفاق میافتد. برتریای را نشان نمیدهد. زن بودن برتری نیست و مرد بودن تقدس نیست. اینها رویدادهایی نیستند که بتوان از آنها نتیجهگیری خاصی کرد. طبق دیالکتیک طبیعت، اینها اتفاق میافتند، و اتفاق میافتند. در واقع، ما به این تفاوت میگوییم، اگر تفاوت نباشد، زندگی وجود نخواهد داشت. معنای زندگی با تفاوت مرتبط است. چگونه یک فرد هم زن و هم مرد خواهد بود؟ واضح است که در زمان حال نمیتوانند زندگی کنند. چگونه یک مرد هرمافرودیت هم نر و هم ماده است؟ اخلاق سنتی این افراد را محکوم میکند. اما به نظر من این یک مشکل است. با جراحیها میتوان جنبه مردانگی را برجسته کرد، ترجیح زنانگی را برجسته کرد، بیایید بگوییم هر دو ارزشمند هستند. اگر طبیعت شما را به دو قسمت تقسیم کند، این تقسیم را به عنوان فرصتی برای آزادی، به عنوان یک تفاوت خواهید دید، و آن تفاوت معنا دارد. هم مؤنث معنا دارد و هم مذکر. این در جامعه نیز تجسم یافته است، مهم این است که آنها را در تضاد قرار ندهیم. قرار دادن آنها در تضاد، آغاز مشکل است.
مشکل اجتماعی و آغاز تضاد جنسیتی
اکنون، معضل اجتماعی اینگونه آغاز میشود. یکی میگوید مذکر برتر است، دیگری میگوید مؤنث... چنین چیزهایی مسائل معضلآفرین در طبیعت اجتماعی هستند. برتری مؤنث، بله، در این بین توسعه خواهد یافت، کمی آن را توضیح دهیم. دیگری نیز به عنوان یک تضاد فکری بالا گرفت و گفت که برتر، مذکر است. و در نتیجه فلسفههای وحشتناکی شکل گرفت، یک مشکل بزرگ شد. من گفتم که معضل اجتماعی پس از تمدن با دولت آغاز میشود. اما اکنون به نظر میرسد که نه با دولت، بلکه خیلی قبلتر، ۳۰ هزار سال پیش توسعه یافته است. و در نتیجه، یک ساختار فوقالعاده در زن و مرد که با زن شباهت ندارد، و یک نوع شخصیت که گویی کوهها از مرد جدا هستند، توسعه یافت. اگر دقت شود، تفاوت کوچکی بین کروموزومهای مردانه و زنانه وجود دارد. تفاوت بسیار کوچکی است. در نهایت، چیزی که به آن تفکر میگوییم مختص انسان است و تفکر مرد و زن ندارد. تفکر ویژگیای است که کاملا از این دوگانگی فراتر میرود، حتی حوزه سیاسی، حوزه سیاسی مختص مرد، حوزه سیاسی مختص زن، بیمعناست. حوزه سیاست کاملا مختص انسان است. میتوانیم این را بیشتر نیز گسترش دهیم. در اقتصاد، هنر، حتی دین، تقسیمبندیهایی مانند دین زن، دین مرد انجام شد، اما نمیتوان گفت که این یک واقعیت اساسی است. تفکر مختص مرد، تفکر مختص زن، اینها قطعا بیانگر معضل هستند. حتی مشکل هم نیستند، گیر کردن در معضل هستند. حتی انکار اندیشه دیالکتیکی است. فمینیسم تفکر مختص زن، متضاد آن مردانگی است، و در مردانگی نیز تفکر فقط مربوط به مردانگی دو حوزه محافظهکار هستند که در واقع آنها را سفت و سخت میکنند. یعنی چنین سختی در طبیعت وجود ندارد، دیالکتیک در طبیعت در جامعه بازتاب مییابد، و دیالکتیک در جامعه زندگی را ممکن میسازد، زندگیِ متفاوت، زندگی متفاوت است. تفاوت بیانگر زندگی است. و زندگی با تمایز غنی میشود. تضاد منجمد به معنای پرتگاه است. در این پرتگاه، نزاعها، و در زیر قتلهای خانوادگی نیز همین واقعیت وجود دارد. در آن قتل، در دیدگاه کسی که مرتکب میشود، زن منجمد است، زن مطلقا زن، مرد مطلقا مرد، اما وقتی جریان فکری دیالکتیکی وجود داشته باشد، یکی حتما به دیگری خیانت میکند. او او را میکشد، دیگری او را میکشد. اساس مشکل از اینجا سرچشمه میگیرد. این نیز همانطور که گفتم، به معنای یک معضل بزرگ است. باید از این عبور کرد.
من معتقدم که در زیر این عنوان اصلی، معضل را به درستی بیان کردهام. ما در بستر دولت به جدایی شهر-روستا اشاره کردیم، خواستیم آن را بر اساس جدایی طبقاتی قرار دهیم، این کافی نیست... بله، معضلاتی ناشی از طبقه وجود دارد، معضل دولت-کمون وجود دارد، به اینها خواهم پرداخت، اینها تحولات جدی هستند. معضل اصلی در جامعه با درگیری عنصر نر و ماده آغاز میشود. وقتی تفکر نر و ماده محافظهکار میشود، هرچه بیشتر کور میشود، خود را به عنوان یک واقعیت اساسی... ابتدا این را در زن میبینیم. عصر الهه زن... در واقع، تحقیقات باستانشناسی تا حدی این را نشان میدهد. آن پیکرههای الهه در سی هزار سال گذشته، نشان میدهد که چنین عصری تجربه شده است. مشخص شده است که چنین دورهای از سراسر اوراسیا تا اروپای غربی، از خاورمیانه تا آفریقا تجربه شده است.
خب این الهه بودن به چه معناست؟ زن موجودی است که زایمان میکند، دیگر نیازی به بحث درباره آن نیست، زایمان در زن اتفاق میافتد، به عنوان گونه انسان، تحول در زن متفاوت است، باید به خوبی درک شود، تمامی بررسیها نشان میدهد که تکثیر گیاهان آسان است، تقسیم اولین سلول به راحتی اتفاق میافتد، زایمان در حیوانات، میدانید، بچه به دنیا میآید و ظرف ۲۴ ساعت روی پا میایستد. در تمامی حیوانات اینگونه است. برخی کوتاه مدت و برخی طولانی مدت هستند اما زایمانی آسان، رشدی آسان، و بعد از شش ماه آنها را رها میکنند و حیوان به زندگی خود ادامه میدهد. اما وقتی به گونه انسان میرسیم، وضعیت جالبی پدید میآید، زایمان سختی دارد و این نیز کافی نیست، بدون حمایت مادر به مدت ۵-۶ سال نمیتواند به تنهایی زندگی کند. یعنی در حیوان ۲۴ ساعت و در انسان تا ۷ سال میرسد. این چه چیزی را میطلبد؟ یک اجتماعی بودن در اطراف مادر را میطلبد. زیرا معلوم نیست مرد چیست. پدیدهای به نام رابطه فرزند با مرد در میان نیست. زن و مرد برای اولین بار چگونه با یکدیگر روبرو شدند؟ در انسان و حیوان هر دو یک غریزه جنسی وجود دارد. غریزه جنسی، مانند غریزه گرسنگی، از غرایز اساسی است. غرایز آگاهی هستند، نشانههای حیات هستند. اگر حس گرسنگی نباشد، سیری نخواهد بود، بنابراین زندگی نخواهد بود، اگر غریزه جنسی نباشد، تولیدمثل نخواهد بود، و اگر تولیدمثل نباشد، زندگی نخواهد بود. این را میفهمیم. پدر کیست؟ در واقع در ابتدا پدری وجود ندارد. حتی در مورد اینکه رابطه جنسی با چه کسی و چگونه برقرار شده است، آگاهی وجود ندارد، فقط یک غریزه وجود دارد.
فرهنگ یک آگاهی است که در گونه انسان پدید آمده است. این ابتدا در زن آغاز میشود، زیرا زایمان کننده زن است. سپس در ادیان توحیدی نیز حوا از دنده آدم خلق شده است. در اسطورهشناسی سومری نیز این بخش به تفصیل توضیح داده شده است. یهودیان نیز این را در تورات قرار دادهاند. و از تورات نیز به قرآن راه یافته است.
زن باید فرزند را بزرگ کند. باید او را تغذیه کند و برای تغذیه نیز باید به جمعآوری غذا بپردازد. این هم نیازمند زحمت و تلاش عظیمی است. ما از تاریخی تقریبا دو میلیون ساله صحبت میکنیم. این فرآیند در وادی ریفت آفریقا آغاز شد، سپس در خاورمیانه شدت گرفت. اما فرهنگسازی واقعی در درههای زاگرس-تورس رخ داد. در اینجا انسان، انسان میشود و زن، زن میشود. کمی به این موضوع میپردازیم. زن باید کودک را بزرگ کند، زیرا میداند که کودک از خودش متولد شده است. زن احتمالا خواهر و برادرهای خود را، مانند خواهران و برادران خونی، به عنوان دایی و عمه میشناسد. همچنین، فرهنگ با گروههای ۷ نفره، ۱۰ نفره، ۱۵ نفره آغاز میشود. تعداد آنها از ۲۰ نفر تجاوز نمیکند. اینها با هم یک قبیله (کلان) را تشکیل میدهند. قبیله اولین شکل سازماندهی در تاریخ اجتماعی شدن است. قبیله، فرهنگی است که در اطراف مادر شکل گرفته است.
تکامل زبان و جامعه زنمحور
در همین زمان، با مناسب شدن ساختار حنجره، تقریبا ۳۰۰۰ سال پیش، پدیده زبان نیز شکل میگیرد. این انتقال از زبان اشاره به زبان صوتی رخ میدهد. اندیشه اسطورهای و زبان نمادین نیز در نهایت در این منطقه که به آن هلال حاصلخیز میگوییم، پدیدار میشود. این به یک انفجار فرهنگی عظیم تبدیل شده و به یک تمدن دگرگون میشود. روستا-شهر، و همراه با آن، دولت-طبقه توسعه مییابند. مهم این است که طبیعت اجتماعی در اطراف زن توسعه مییابد. طبیعت اجتماعی در اطراف زن، تا جامعه سومری و حتی اگر تاریخ دقیق دهیم تا دو هزار سال پیش، یک فرهنگ غالب است. به عنوان یک فرهنگ غالب، مفهوم الهه مادر ظهور میکند. این در مجسمهها و بقایای معابد هنوز موجود بازتاب یافته است. در حماسههای اسطورهای مانند گیلگمش، بابل، و انوما الیش، توصیفات بسیار روشنی از آن وجود دارد. بنابراین، نتیجهای که به آن میرسیم، وجود یک اجتماعیسازی زنمحور است. و همچنین یک مشکلآفرینی مبتنی بر محافظهکاری عناصر زنانه و مردانه وجود دارد. پایه این نیز در اینجا بسیار قوی گذاشته شده است. تمامی شواهد باستانشناسی نشان میدهد که اهلی کردن حیوانات و گیاهان در اینجا آغاز شده است. در زمان مارکس اینها وجود نداشتند. تحقیقات جامعه سومری هنوز آشکار نشده بود، به همین دلیل نمیتوان او را سرزنش کرد.
مارکس تاریخ را با طبقات آغاز میکند. در حالی که آغاز معضل نه با طبقه، بلکه در اطراف اجتماع زنانه توسعه مییابد. تا آنجا که میدانیم، این معضل به تمدن ختم میشود. این معضل با جامعه تمدنی به پایان میرسد. با پیدایش شهر به پایان میرسد و در اینجا نیز نشان زن وجود دارد. اوروک اولین شهر است، اولین دولت است، اولین طبقه است. حماسه گیلگمش تمامی سرنخهای این را میدهد. از آنجایی که جنگ بزرگی بود، وارد حماسه شده است، اولین حماسه مکتوب بشریت است و در این اولین نمونه، صدها اولین دیگر وجود دارد. طبقه، خلقت، خلقت دولت، خلقت قدرت، آغازهای فوقالعادهای هستند. در اینجا الهه بنیانگذار اوروک، اینانا است. کلمه «نینا» نیز احتمالا از آنجا میآید. بنابراین، این الوهیت زنمحور آن صعود را بیان میکند. آن دین، دین الهه را بیان میکند. تقدس آن تا حدی توسعه یافته بود که کسی مانند گیلگمش میلرزید. در مراسم باروری، یک مراسم جنسی آشکار نیز وجود داشت. نویسنده اسطورهشناسی این ازدواجهای مقدس را به عنوان یک مراسم فوقالعاده توصیف میکند. و مرد قدرتمندی که آن اتحاد را انجام میدهد، روز بعد کشته میشود. در بسیاری از فرهنگها چنین وضعیتی وجود دارد. اخیرا در آزتکها نیز تمامی مردان جوان دستگیر شده قربانی میشدند. تا سال ۱۵۰۰، این فرهنگ در بسیاری از نقاط اعمال میشد. پس از مدت کوتاهی مانند یک ماه یا یک سال با یک باکره، کشته میشدند و کبد آنها نیز خورده میشد. در آزتکها یک سنت وحشتناک وجود دارد. در دورهای که اسپانیاییها آنجا را فتح کردند، هنوز هزاران مرد جوان در سال در آنجا قربانی میشدند. هم در معبد و هم در جاهای دیگر نیز اینگونه بود.
تحول از الهه مادر به مردسالاری
اساس این از دین الهه مادر سرچشمه میگیرد. الهه اطمینان حاصل میکند که کسی که با او ازدواج مقدس میکند، کشته میشود. توضیح جامعهشناختی این نیز این است: الهه نمیخواهد جای خود را به خدای مرد بدهد. این نظریه من است و میتوانم آن را به وضوح بیان کنم. میگوید: «این یک الزام ازدواج مقدس است.» کتابها اینگونه مینویسند، اما زن نمیخواهد جای خود را به یک خدای مرد بدهد. هر چند معشوقهای داشته باشد، دوموزی معشوقه اینانا است، اما او را میکشد و به زیر زمین میفرستد. قانون اینگونه است. چرا؟ زیرا زن میداند اگر جای خود را به یک خدای مرد بدهد، چه بلایی سرش خواهد آمد. در واقع، در حماسه بابلی نیز میبینیم که این اتفاق میافتد.
در حالی که اینانا در ۴۰۰۰ سال پیش در شهر اوروک یک قدرت مطلق بود، الهه مطلق و جلال تمام ازدواج مقدس را ادامه میداد، حتی گیلگمش نیز سعی میکرد پنهان شود. جستجوی جاودانگی با این مرتبط است. تعجب میکنم که اگر یک فرد درمانده مانند من این را کشف کرده است، چرا این همه دانشمند نتوانستهاند کشف کنند. بله، معنای این جستجوی جاودانگی این است: مرد میخواهد جان خود را نجات دهد. زیرا شهر اوروک، طبق دین الهه، روحانیان مرد بسیاری دارد. الهه که میگویم، یک حاکم زن است، روحانیانی وابسته به او در معبد هستند، از میان آنها هر کسی را که بخواهد انتخاب میکند، با او ازدواج مقدس میکند، و روز بعد مرد را میکشد. گیلگمش میدانست که کشته خواهد شد، فرار میکند و میگوید «مرا انتخاب نکن.» یک برنامه فرار اول دارد، یک برنامه فرار دوم دارد، هر بار او را میگیرند و میآورند. اما فکر میکنم وقتی یک واقعیت چشمگیر رخ میدهد، جانش بخشیده میشود. نمیدانم چگونه بخشیده میشود، تحقیق نکردهام. بخشیده شدن جانش یک رویداد فوقالعاده است که حماسه گیلگمش به دلیل آن شکل میگیرد. تفاوت گیلگمش این است که او دیگر مردی نیست که کشته میشود. پس از اینکه دیگر مردی نیست که کشته میشود، این حماسه شکل میگیرد. و روی سنگها حک میشود، روی آجرها نوشته میشود، و عصر مردانگی که تا به امروز ادامه دارد، آغاز میشود. از ۴۰۰۰ سال قبل از میلاد تا ۲۰۰۰ سال قبل از میلاد، در دوره تسلط بابل، تسلط به تدریج به مرد منتقل میشود. این بار مرد این معبد والای زنانه را تصاحب میکند. گیلگمش برای اَنکیدو (که به احتمال زیاد همان پروتو کورد (نمونه اولی کورد) کوهستان است) یک فاحشه میفرستد. این یک حماسه است، اما فرهنگی نیز برای به دست آوردن مرد از طریق یک فاحشه وجود دارد. چه میکنند؟ آنها را آرایش میکنند. میدانید که معبد دارد، زیباترین زنان در معبد هستند.
در شهر اوروک یک معبد زنانه وجود دارد که میتوان آن را به فاحشهخانه امروزی تشبیه کرد. یک تبدیل از معبد به فاحشهخانه در کار است. «مسقطین» بله، نامی هم دارد. این اجتماعی شدن مردسالار است. هنوز هم اینطور نیست؟ بسیار تکاندهنده است، نفوذهایی حتی به صفوف ما نیز صورت گرفت. برای تجزیه و نابودی پکک، زنان خاصی فرستاده شدند. بسیار چشمگیر است. ما اینها را تجربه کردهایم، حتی من هم شاید تجربه کرده باشم. چنین واقعیتی وجود دارد. در حال حاضر نیز بسیار گسترده است. مثلا تسلط بر سازمان، حتی انحلال خود سازمان نیز در اطراف چنین پدیدهای رخ میدهد. البته این در این سرزمینها یک ریشه تاریخی دارد. اَنکیدو از زاگرس آورده شده بود، میگوید «مرد قوی»، باشکوه و حداقل به اندازه گیلگمش قوی است. حتی گیلگمش بدون او نمیتواند زندگی کند. او مردی است که از شهر حاکم محافظت میکند. در حماسه وجود دارد. ستایشهای عظیمی وجود دارد. وقتی میمیرد، گیلگمش نیز خود را مرده میپندارد. میگوید چگونه مُردم، چگونه این فاجعه بر سرم آمد. این یک حماسه تراژیک روایت شده است. اما جوهر آن این است: کنترل مرد کوهستان از طریق این زن به دست گرفته میشود. معبد زنانه به «مسقطین» تبدیل شده، گیلگمش اکنون به پادشاهی میرسد، هم خدا و هم پادشاه. برای تشکیل یک ارتش مردانه وابسته به خود، همانطور که از کوردها سربازگیری میشود، از طریق خانه زنان، آن کوهستاننشین را میآورند، و او را با فاحشه معبد ترکیب میکنند. مرد در عرض دو سه روز از هم میپاشد، کاملا خرد میشود. میگوید دیگر هرگز به کوهستان برنمیگردم. زیرا به فاحشه عادت میکند.
از آن روز تا به امروز، اساس این نهاد که جامعه را فاسد میکند، زن را فاحشه میکند، و مرد را نیز به بدترین وضعیت میکشاند، اینگونه بنا نهاده شده است. جوهر حماسه گیلگمش نیز همین است... چرا این را توضیح میدهم؟ گفتیم معضل، زن و معضل است. این واقعیت را میتوان تحت عنوان اصلی بررسی کرد. آیا به انکار میانجامد؟ تاثیر آن هنوز به شدت احساس میشود. توضیح دادم که چگونه مرد، مرد شد. سعی میکنم توضیح دهم که چگونه الهه به دین مردانه تبدیل شد. در گیلگمش وحشتناک است، در اَنکیدو پروتو کورد به پایان میرسد. این را بسیار کلی و خام توضیح میدهم. هر کس بخواهد میتواند آن را عمیقتر کند، اما جوهر آن برای من این است: اجتماع زنمحور، کشمکش زن و مرد مبتنی بر آن، الهه زن، خدای مرد، جایگاه آن در تورات، جایگاه آن در انجیل، راهب و راهبه، در اسلام نیز نهاد حرمسرا در عثمانی به اوج خود رسید. در معاویه به اوج خود رسید. در مسیحیت به اوج خود رسید. در یهودیت نیز ریشه پدیده خانه و خانواده در تورات است. تورات را باز کنید و ببینید چگونه زن در خانه محبوس شده است. البته زرتشت پایه و اساس حبس در خانه را گذاشت. یهودیان آن را در بابل از زرتشت میگیرند. اساس یک نهاد خانواده عظیم اینگونه گذاشته میشود. حبس در خانه، ازدواج... یعنی ازدواج به معنای حبس در خانه است. عروس را آرایش میکنند و در خانه حبس میکنند.
تضاد بنیادین در جامعه: زن جمعآورنده و مرد شکارچی
زن گیاهان را جمعآوری میکند، مرد شکار میکند، موجود زنده را میکشد. جنگ کشتن یک موجود زنده است. کشتن حیوان قتل است. ایجاد اجتماع زن در اطراف بذر گیاهان، پدیدهای کاملا متفاوت است. قوی کردن خود با کشتن مرد، پدیدهای کاملا متفاوت است. این را بیشتر توضیح خواهم داد. یکی به جامعه قتلعامکننده امروزی تبدیل شده است، دیگری هنوز سعی میکند جامعه را سر پا نگه دارد. بنابراین، فرهنگ سرپا نگه داشتن جامعه بر اساس جامعهشناسیای است که در اطراف زن توسعه مییابد. جامعهای که جنگ را اساس قرار میدهد، یعنی غنیمت را اساس قرار میدهد، جامعهای است که مردسالار است. کار آن دیگر ارزش اضافی است. مارکس این را به طبقاتی شدن ارتباط میدهد، در حالی که اصلا نیازی به آن نیست. اگر امکان یک ارزش اضافی شروع به شکلگیری کند، اگر در اطراف زن یک جامعه گیاهی، یک افزایش مواد غذایی وجود داشته باشد، مرد به آن طمع میورزد. حیوان را نیز شکار میکند، اما همچنین مواد غذایی جمعآوری شده توسط زن را نیز تصاحب میکند. هم غذا را تصاحب میکند، هم زن را تصاحب میکند، داستان اینگونه آغاز میشود. با یک تیر دو نشان میزند.
بله، زن جامعه را توسعه داده، خانه ساخته است. زن فرزندان خود را تغذیه میکند، یک قبیله زنانه، یک جامعه زنانه وجود دارد. او به مقام الهه رسیده و ۳۰ هزار سال بر بشریت حکمرانی کرده است. خب، مرد شکارچی که واحدهای خاصی، یک باشگاه (کلوب-جمعیت) به نام برادری مردانه تشکیل داده است. باشگاه برادری مردانه، آن باشگاه نیز چند دوست صمیمی هستند. ابتدا گروه شکارچیان را تشکیل میدهد، حیوانات را میکشند، اگر موفق شوند، جشنی برپا میشود. اما میبیند که زن گندم، جو، عدس میکارد و بدین ترتیب جامعهای را که ما به آن نئولیتیک میگوییم، با ساخت روستا توسعه میدهد. خانه میسازد. میسازد، زیرا اوست که فرزندان را تغذیه و محافظت میکند، خواهرانی به عنوان خاله و دایی دارد. فرزندانی دارد و این یک قبیله است. اما تولید میکند، اختراع میکند. اینانا به انکی میگوید: «تو صدها 'مه' مرا دزدیدی.» این بدان معناست که صدها هنر خلقت، نهاد وجود دارد، در واقع من خالق اینها بودم و اکنون تو اینها را تصاحب میکنی. در حماسه به انکی میگوید: «میگویی من خلق کردم و دروغ میگویی.» «من اینها را خلق کردم و تو تصاحب میکنی.» این را به سبک خاص خودم و با بیان اسطورهای خود گفتم. این را بیشتر توسعه دادم. تجزیه و تحلیل حماسه گیلگمش را نیز اینگونه انجام دادم. در مورد معضل، مرد با تکیه بر این باشگاه شکارچی به این جامعه زنانه حمله میکند. خب، مشکل اینگونه آغاز میشود. درست است؟ درست است. در رحا و جاهای دیگر نیز میبینیم. بسیار گسترده است. مرد قدرتمند هر روز با پدیده ازدواج، قتل میکند.
مشکلات جامعه معاصر و ریشههای تاریخی
عجیب است، زیاد نمیخواهم خاطراتم را تعریف کنم، اما یکی به ذهنم میآید. هنوز در ذهن من است که ما خواهر و برادر با هم یک الاغ داشتیم. بار و علف روی آن میگذاشتیم. هنوز هم مزرعهاش در ذهنم است. یک نارسایی پیش آمد. تا جایی که یادم میآید یک بار خواهرم آینه را کتک زدم. در آنجا جملهای بود که گفت: «قدرت تو فقط به من میرسد.» این در ذهنم ماند و حتما کمی از او قویتر بودم. و یادم میآید که چون کار را کافی و درست انجام نداد، یک بار روی او دست بلند کردم. عجیب است که آینه حتی نیازی به دیدار با من احساس نکرد. خواهر فاطمه هنوز زنده است. اما او اصلا به این موضوع بیاهمیت است. آیا او یک دین خاص خود را دارد؟ آیا او یک طرز فکر خاص خود را دارد؟ او به عنوان یک زن نیمهدیوانه زندگی کرد. بسیار جالب، ممکن است زندگی بسیار تلخی داشته باشد، اما هرگز مرا به عنوان یک برادر به یاد نیاورد. علاقه عمیقی بین ما شکل نگرفت. آیا ممکن است به آن کتک مربوط باشد؟ شاید او شروع به فکر کردن به آن کرد. روزی تحقیق خواهم کرد.
وضعیت این است؛ یعنی در حال حاضر نیز بسیار گسترده است، اگر مرد حوصلهاش سر برود، زن را میکشد. امروز فرقی بین روستا و شهر نیز وجود ندارد. فرقی بین رحا و استانبول نیز وجود ندارد. شاید در استانبول بیشتر باشد. در حال حاضر مشکل خانواده یک مشکل بزرگ است. به نظر من این از ازدواج و شکل ازدواج نشأت میگیرد. خانواده مقدس، یک داستان است. چنین خانواده مقدسی وجود ندارد. با حبس زن در خانه، او در فضایی از بردگی عظیم قرار میگیرد، تحمل نمیکند. میترکد، از هم میپاشد و مرد هم او را میزند. روزنامهها پر از این خبرها هستند. یک در هزار زن نمیزند، اما نهصد و نود و نه در هزار مرد زن را میزند. چه کسی میتواند انکار کند. آشکار است. نیازی به دورویی نیست، در نتیجه، این معضل از اینجا پدید نمیآید. از طبقاتی شدن پدید نمیآید. از روابط زن و مرد پدید میآید. آیا مشکل است؟ بله، و یک مشکل اساسی. ما سرنخهای آن را در حماسه گیلگمش جستجو کردیم. ریشههای آن را در جامعه سومری جستجو کردیم. سپس در تقسیم دولت، شهر و طبقه به اوج خود رسید. در تورات وجود دارد. در قرآن نیز نمونههای فراوانی وجود دارد. پوشاندن روی گوبَکلیتپه نیز میتواند یک اقدام مردانه باشد. به عنوان یک ایده، این میتواند یک بازی سلطه مردانه نیز باشد. اما نمیتوانم چیزی قطعی بگویم. من حتی در مورد آن گمانهزنی هم نمیکنم. گوبکلیتپه یک فرهنگ گسترده است. بیش از ۲۰۰ بقایای بین دجله و فرات وجود دارد. در کاراهانتپه، برتری مردانگی و برتری اندام جنسی به وضوح منعکس شده است. چنین مجسمههایی دارد. این مجسمههای مردانه به هند و مصر منتقل میشوند. یک گذار به برتری مردانه وجود دارد. اما این گذار، ۳۰ هزار سال در اطراف زن یک اجتماع توسعه مییابد، یک انفجار تولیدی رخ میدهد. فلور و فون مزوپوتامیای علیا بسیار غنی است. هر کجا دست بزنید، غنای گیاهی وجود دارد. اطراف کاراجاداغ اینگونه است. جو، گندم در اطراف کاراجاداغ کشت شدند. گوسفند و بز در اینجا اهلی شدند. منطقهای است که با باران تغذیه میشود. در سایر نقاط جهان این بسیار محدود است. در اینجا باران و خاک سازگاری فوقالعادهای نشان میدهند. و چنین انفجاری در گیاهان و حیوانات رخ میدهد. انسانها از آفریقا میآیند و در اینجا متمرکز میشوند. گیاهان و حیوانات فراوان هستند. میتوانید هر چقدر که میخواهید شکارچی یا جمعآوریکننده باشید. هر دو اتفاق میافتد. یکی در اطراف زن، دیگری در اطراف مرد. در نهایت چه میشود؟ درگیر میشوند. مرد شکارچی و اسلحه در دست دارد. درگیری با ابسیدین، چخماق اتفاق میافتد. اسلحهها هنوز در اطراف گوبکلیتپه وجود دارند. تجارت ابسیدین انجام میشود. باارزشترین تجارت است. ابسیدین در واقع یک سلاح است. زیرا یک سلاح تیز است. این چاقوی تیز در دست مرد یک ابزار شکارچی است و با آن همه را میکشد. زن در برابر این برتری شکست میخورد. مرد یک باشگاه کوچک، پنج ده نفر دوست صمیمی. چاقوی ابسیدین در دست دارد و هر کجا میرود، میکشد. (حتی من داییام را خیلی دوست دارم و برایم بسیار باارزش است. عمههایم را نمیشناسم. خالههایم را از طریق تبار مادری خوب میشناسم.) در جامعه مادرسالار، دایی به عنوان برادر مادر در قبیله مؤثر است. این نشاندهنده حفظ ویژگی جامعه مادرسالار است. در این ضد انقلاب، جامعه مادرسالار ضربه بزرگی میخورد.
هم ارزشهای اولیه از او گرفته میشود و هم فرزندان پسر و زن را مانند برده به کار میکشاند. زن نیز در مراسم ازدواج مقدس، مرد را میکشد. درست مانند کشته شدن مرد در حماسه گیلگمش، ریشه آن تا آنجا میرسد. وحشتناک است. عمل تقدیسسازی برای زن باعث میشود حتی معشوقش را نیز بکشد. چرا؟ چون میداند چه بر سرش خواهد آمد. برای جلوگیری از این فاجعه، باید او را بکشد. جوهر آن همین است. این ماتریالیسم تاریخی است. سودمندترین اندیشهای که میتوانیم از مارکسیسم بگیریم، همین است. ماتریالیسم دیالکتیکی این را چنین توضیح میدهد. اما مرد نیز در جامعه سومری به این سلطه زنانه پایان میدهد. جامعه سومری، گذار به یک جامعه مردسالار است. و این گذار با بردهسازی زن کامل میشود. پس از این گذار، حماسه بابل، حماسه انوما الیش وجود دارد. آن را بخوانید، آنرا بسیار چشمگیر خواهید دید. جامعه عبری است که محتوای این حماسهها را به دین تبدیل کرده است.
جامعه عبری تورات را از حماسه انوما الیش گرفته است. آن را به تورات منتقل کرده است. تورات = تحول حماسه انوما الیش در قبیله عبری، هم تحول معنوی و هم مادی است. نام این تحول، به عنوان بیان معنا، تورات است. از تورات نیز انجیل و قرآن متولد میشوند. این را نیز هیچ کس نمیتواند انکار کند. نتیجه، محبوس شدن در خانه است. به احتمال زیاد زرتشت سهم بزرگی در این امر داشته است. مرد اندامهای جنسی خود را نیز مقدس میکند. فالوکراسی (مردسالاری جنسی) تجربه میشود. مرد اندام جنسی خود را به جای خدا میگذارد. هنوز هم در هند نیز اینگونه است. اما قبل از آن، زن الهه است. مهم این است. میگوید: «نه تنها من، بلکه اندام جنسی من نیز خداست و تو باید پرستش کنی.» و در واقع اینگونه در کتاب نیز آمده است. در تورات نیز به وضوح توضیح داده شده است. آنچه ما را درگیر میکند، مفهومسازی این موضوع است. بخش مفهومسازی مهم است. این موضوع را به دین تبدیل میکند. اکنون نیز همینطور است. بیماریهای مدرن در غرب را نیز آشکار خواهیم کرد. مرحله بعدی، مرحله مالکیت است. علاوه بر این، وضعیت در خانه نیز اینگونه است، حبس در خانه یک ایدئولوژی خطرناک، یک مشکل بزرگ است، همانطور که گفتم، مشکل در جامعه اینگونه آغاز میشود. مشکل اصلی در جامعه همین است. این طبقه و دولت را به وجود میآورد. و مرد همه اینها را انجام میدهد. مرد انقلاب آریستوکراتیک میکند، انقلاب بورژوایی میکند، اما همه آنها در اطراف بردگی زن است. و دولت میشود، پس از دولتی شدن، هیچ قدرت دیگری برای مهار مرد وجود ندارد. دولت قدرت نامحدود را بیان میکند. مردسالار است. ما اساس آزادی زن را بنا نهادیم. چگونه توسعه مییابد؟ من شخصا به عنوان یک احترام به زنان گفتم که آزادی ابتدا باید در اندیشه آغاز شود. گفتم هر طور که میخواهید زندگی کنید. اگر البته قدرت دارید. میگویند: «بگذارید این زنان و مردان عاشق شوند، معشوق یکدیگر شوند.» اگر میتوانید، بشوید، من که برای آن مرزی نگذاشتهام. اما من نمیتوانم مسئول اتفاقاتی که برایشان میافتد باشم. درست است؟ تنها کاری که میتوانم بکنم، باز کردن پنجرهای به سوی آزادی است، اما میبینید که همه جا بسته است. به هر مردی که رجوع کنید، اگر بر پایه ازدواج حرکت کنید، حس مالکیت فوقالعاده است. یعنی این برابری هنوز بسیار دور است. بالاخره یک جایی ضربه خواهید خورد. حتی اگر جدا شوید، چگونه به تنهایی زندگی خواهید کرد؟ زنی که اقتصاد را خلق کرده است، اکنون نیازمند نان نیست؟ نیازمند دست مرد نیست؟ بسیار چشمگیر است. اگر مرد کار نکند، زن گرسنه میماند. در حالی که زن اقتصاد را خلق کرده است. اکونومی، میدانید یک کلمه یونانی است، به معنای معیشت خانه است. معنای لغوی آن کار خانه است. یعنی علم اداره خانه. این کار زن است. در عصر جدید، رابطه زن با اقتصاد به صفر رسیده است. آیا در حال حاضر زن هیچ اقتصادی در دست دارد؟ خیر. اقتصاد در حال حاضر مطلقا در انحصار شرکتها و مردان است. وقتی این را میگویم، همه تعجب میکنند. ژان ژاک روسو به این موضوع اشاره میکند. جالب است. در آدام اسمیت نیز این وجود دارد. آنها تعجب میکنند. گذار اقتصادی به سلطه مردانه، ریشه غربی دارد و به طرز چشمگیری اتفاق افتاده است.
در قرون وسطی و دوران باستان، زن اقتصاد قابل توجهی در دست داشت. اما در سرمایهداری آن فرصت کاملا از بین میرود. به دست شرکتها میافتد. شرکتهای مالی و پولی در انحصار مردان هستند. زن نه تنها هیچ وزنی در پول و اقتصاد ندارد، بلکه کاملا به مرد وابسته شده است. پول، تمام تکنیک، تمام علم مرکزی، همه در دست مرد است. خب، زن به چه وضعیتی میرسد؟ من به او «بلبل در قفس» یا «زینت خانه مرد» میگویم. بدن زن در حال حاضر فقط یک موضوع مالکیت نیست. تمام وجود او، از موهایش گرفته تا پاهایش، روحش، صدایش، که در خدمت سرمایهداری استفاده نمیشود، موضوع مالکیت است. آیا تبلیغات بر اساس بدن زن اجرا نمیشود؟ این وحشتناک است. باید از بدن خود محافظت کنید. بدنی که کاملا تحت کنترل مرد است، بدن شماست. چگونه این کار را انجام خواهید داد؟ او تمام مرزهای شما را تعیین کرده است، ساعت شما را تعیین کرده است. اگر پول ندهد، شما را گرسنه میگذارد. نمیخواهم تصویر را تیرهتر کنم. همه اینها فراهم شده است. مثلا من چه گفتم، سوسیالیسم از آزادی زن میگذرد. نکتهای که من را متعجب میکند، این است که حتی مارکس هم، مردی که برای زندگی با همسرش لباسهایش را میفروخت. بزرگترین منتقد سرمایهداری، کسی که بزرگترین کتابش را نوشت، نمیتواند زندگی خود را بگذراند، به دلیل اینکه نمیتواند از همسر و فرزندانش مراقبت کند، کتش را میفروشد. میگوید «این کتاب را بنویسم تا درآمدی داشته باشد و این ازدواج را نجات دهم.» اکنون اگر بنیانگذار جامعهشناسی این را بگوید، وای بر ما! آیا چنین مارکسیسمی ممکن است؟ متأسفانه اتفاق افتاد و ما هم آن را پرستیدیم. مانند یک پیامبر با آن برخورد کردیم. سعی میکنیم از آن عبور کنیم، وضعیت وخیم است. زن دیگر تمام شده است. در لنین، مائو و استالین نیز همینطور است. زن از ترس نمیتواند زندگی کند. لنین در این زمینه تلاش زیادی کرد، من او را سرزنش نمیکنم. استالین نیز زن را به ملک تبدیل میکند، او را در خانه محبوس میکند. یعنی اگرچه او را نمیکشد، اما زندگی او را از مرگ بدتر میکند. این را میخواهم بگویم. کمی عاقلانه بود که این مرد را بکشد. من هم این تمایلات را داشتم. قبلا گفتم. حداقل تجربیاتی در زندگی شخصی خود دارم. دوستم، باارزشترین دوستم، حتما میخواست که او را بکشم. در برابر او محتاط بودم. ده سال با او درگیر بودم. اما محتاطم. بگذارید چه میشود، چه میکند، داستانش را تعریف کردم. و وقتی فرار کرد، برای من یک نجات بزرگ بود. این شیوه ایستادگی من است که مرا من کرد. در حالی که همه سرزنش میکردند «بله، زن آن مرد فرار کرد» و مردم ناراحت میشدند یا میکشتند، من گفتم «نجات یافتم.»
این کاملا برعکس کاری است که مردان انجام میدهند. نجات من با پایان این رابطه آغاز میشود. اگر این را بگویم، همه به من خواهند خندید. من این را به وضوح میگویم. نجات یافتم! در واقع از آن سنت نجات یافتم، از یک معضل زنانه نجات مییابم. اگر زن را بکشم چه میشوم؟ یک جنایتکار میشوم. از یک جنایتکار، یک سوسیالیست بیرون نمیآید. استالین میتواند این کار را بکند، اما من فکر میکنم انجام آن اشتباه است. خب، زنانی مانند شما که ازدواج نکردهاید، برای من مشکل بزرگی هستید. خب، فایدهاش چیست؟ حداقل ما به عنوان یک شخصیت، امکان تفکر آزاد را دادیم. به نظر من، امکان تفکر آزاد بسیار مهم است. به نظر من، مهمترین ویژگیای که انسان را انسان میکند و آثار آن در سقراط نیز دیده میشود، اندیشه آزادی اوست، با ازدواج درگیر است اما مرا سر پا نگه میدارد. بسیار واضح است که شما را نیز کمی سر پا نگه میدارد. اگر اندیشه آزادی از دست شما برود، ناگزیر به پایان میرسید. بنابراین، این خروج جدید ما، سوسیالیسم جدید، موجودیت جدید کورد، هویت جدید کورد، آزادی کورد، بر این اساس توسعه مییابد. هم نقد تمدن، هم نقد مدرنیته، هم نقد بردگی زن، در ما پیشرفت زیادی نشان میدهد. حداقل در سطح فردی، وضعیت ما برای غلبه بر مشکل وجود دارد، و در سطح جمعی نیز پیشرفت وجود دارد. به نظر من، مهمترین سهم ما در سوسیالیسم همین است. اینها را به عنوان مقدمهای در چارچوب «اجتماع زنانه و معضل آن» گفتم.
۳- دوگانگی دولت و کمون در جامعه تاریخی
ماتریالیسم تاریخی باید به جای جنگ طبقاتی، «کمون» را جایگزین کند. آیا این فقط یک رویکرد واقعبینانه نیست، بلکه در علم جامعهشناسی نیز اندیشه و عمل آزادی، سالمترین راه گذار به سوسیالیسم نیست؟ من معتقدم که به جای تعریف ماتریالیسم تاریخی و سوسیالیسم بر اساس تضاد طبقاتی، یک جایگزین ماتریالیسم تاریخی و سوسیالیسم مبتنی بر دوگانگی دولت و کمون صحیحتر است. بازنگری مارکسیسم، و تحقق این مفهوم به جای آن، به نظر من صحیحتر است. یعنی تاریخ نه تاریخ جنگ طبقاتی است، بلکه شامل درگیری بین دولت و کمون است. نظریه تضاد مارکسیسم مبتنی بر این جدایی طبقاتی، دلیل اصلی فروپاشی سوسیالیسم رئال است. حتی نیازی به نقد ندارد. اما در رأس دلایل آن، تلاش برای ساخت جامعهشناسی مبتنی بر این جدایی طبقاتی است. خب، این دوگانگی دولت و کمون که جایگزین این جدایی میشود، به چه معناست؟ یک کشف بسیار ارزشمند. یا شناخته شده است اما سیستماتیک نشده است. کاری که من در اینجا انجام میدهم، یک تفکر سیستماتیک است. میخواهم ماتریالیسم تاریخی را در این مجموعه مفاهیم تحلیل کنم. همچنین میخواهم سوسیالیسم معاصر را نه بر اساس کمونیسم مبتنی بر دیکتاتوری طبقه، بلکه بر اساس مجموعهای از مفاهیم که روابط دولت و اجتماع را تنظیم میکند، بنا نهم. در من، این احساس را برمیانگیزد که نتایج بسیار سازنده و چشمگیری خواهد داشت. این را نیز بر این اساس قرار میدهم که جامعه در واقع یک پدیده کمونی است. من در بالا تعریف قبیله را ارائه دادم. این اجتماعی بودن است. اجتماعی بودن نیز به معنای کمون است. کمون اولیه به معنای قبیله است. به طور خاص در مورد کلمه کمون، اجتماعی بودن تا آنجا که میدانیم، دوباره در اوجگیری فرهنگی در منطقه مزوپوتامیا، ظهور جامعه سومری، یعنی چگونگی آغاز پیدایش دولت، شهر، مالکیت و طبقه را باید تحلیل کنیم. قرار دادن دولت در ابتدا دقیق است، و همچنین کمون. خب، اجتماع کجاست؟ جامعه اساس کار است. زیرا تا ۴۰۰۰ سال قبل از میلاد، شکل توسعه اجتماعی قبیله است. میتوانید به آن عشیره نیز بگویید. عشیره در واقع اتحادی از کمونها است. قبیله یک کمون است. خانواده هنوز تشکیل نشده است. خانواده و قبیله در واقع یک معنا و یک پدیده را بیان میکنند. خانواده از قبیله و قبیله از خانواده زیاد جدا نشدهاند. با ظهور نئولیتیک، یک تحول چشمگیر رخ میدهد. قبیله عمدتا به نئولیتیک مرتبط است. قبل از نئولیتیک این یک قبیله (کلان) است. میتوانیم ارتباط کمون با «کوم» (گروه-جمع) را که در زبان کوردی ما جای گرفته است، از زبان خودمان نیز یاد بگیریم. کوم، کومبون یعنی کمون، به معنای گرد هم آمدن. هنوز هم کلمهای است که استفاده میکنیم که نشان میدهد این زبان آریایی نیز از اینجا سرچشمه گرفته است و حداقل ۱۰ هزار سال قدمت دارد. واضح است که گروه زبانهای ریشه آریایی نیز در اطراف این کمون توسعه یافتهاند. کلمه کوردی «کوم» این را ثابت میکند. مشتقات کلمات نیز این را توضیح میدهند. کوماگن به عنوان نام یک دولت ذکر میشود. رئیس قبیله دولت را به وجود میآورد. اعضای قبیله که منافعشان به خطر افتاده است، کمون را تشکیل میدهند. در واقعیت نیز همینطور است. بسیار ساده. من کشف بزرگی هم نکردهام. مارکس این را کشف علمی مینامد، اینها داستان است. تشکیل طبقه کارگر، توسعه طبقه کارگر شگفتیها آفرید، علم و غیره یک چیز ساده است. سرکوبکننده قبیله به دولت تبدیل میشود، رئیس عشیره هر کس که باشد، اعضای عادی او به عنوان کمون و سپس خانواده ادامه میدهند. رهبران نیز به دولت تبدیل میشوند. سلسله دولتی. زیردستان نیز قبیلهای هستند که دائما سرکوب میشوند، و وقتی دولت شد، قبیله سرکوبشده نیز وجود خواهد داشت. جدایی اینگونه آغاز میشود. اینکه مارکسیسم میگوید پرولتاریا اینگونه شد، پرولتاریا آنگونه توسعه یافت، برای من کمی تحمیلی به نظر میرسد.
بله، هنوز هم کارگری مبتنی بر انقلاب صنعتی، و بورژوازی وجود دارد، اما این نتیجه هزاران سال توسعه پنج هزار ساله است. بورژوازی پیش از پرولتاریا در بابل، سومر و آشور نیز وجود دارد. در آتن، در رم نیز وجود دارد. اخیرا به اروپای غربی منتقل شده است. چیزی است که اروپا اختراع کرده است، اما آن را گسترش داده و هژمونیک کردهاند. نوعی بهرهکشی به نام سرمایهداری و هژمونی آن پدیدار میشود. این هژمونی در سراسر جهان معتبر میشود. ریشه آن به جامعه سومری باز میگردد. این داستان دولتی شدن است. دولت بردهدار، دولت فئودالی، دولت سرمایهداری. در واقع نباید اینگونه تفسیر کرد. مهم این است که کمون کجاست؟ مارکس در سالهای پایانی عمرش، به دلیل کمون پاریس، با بسیاری از افرادی که از نزدیک میشناخت، مرده بود، این تکاندهنده است. از کشته شدن نزدیک به ۱۷ هزار کمونار صحبت میشود. او به یاد آنها ارزیابیای به نام کمون پاریس نیز دارد. سرمایه را رها میکند. زیرا پیشبینیهایش ضربه بزرگی خورده بود. به نظر من، او یک شکست درونی داشت. او به اندیشه کمون تمایل پیدا میکند. او از طبقه زیاد استفاده نمیکند، مفهوم کمون را نیز به کار میبرد. نقد کروپوتکین به لنین وجود دارد: «شوراها را نابود نکن.» شورا در واقع به معنای کمون است. اما لنین دولت را ترجیح میدهد، با برنامه نپ (NEP) استالین آن را به ابعاد وحشتناکی میرساند.
مارکس در پایان عمرش نمیخواست از مفهوم دیکتاتوری استفاده کند و به مفهوم کمون روی آورد. او جدایی دولت و کمون را نیز انجام میدهد اما نمیتواند آن را زیاد توسعه دهد. در نهایت، اندیشه من این است که این جدایی هم در تاریخ معتبر است، ماتریالیسم تاریخی نه یک جنگ طبقاتی، نه جنگ بگویم، بلکه به شکل دوگانگی کمون و دولت اتفاق افتاده است. تمام تاریخ از این تشکیل شده است. به ویژه تاریخ مکتوب. اساس آن در سومر گذاشته شده است، در حال حاضر در غرب اوج آن را تجربه میکنیم. کمون بله، شهرداری نیز به معنای کمون است، اما خالی (میانتهی) شده است. امروز شهرداریهای ما توسط دولت اداره میشوند، و کسی هم در برابر آن چیزی نمیگوید. این نشان میدهد که محتوای آن خالی شده است. در واقع، کمون یک اجتماع بزرگ است، یک قبیله است، حتی خانواده یک کمون است، اما بسیار ضعیف شده، تهی شده، شهرداریها تهی شدهاند، بقایای عشیره و قبیله وجود دارد، که آن نیز تهی شده است. آن اتفاق بسیار ناخوشایند در تپه خرگوش (Tavşantepe) به قبیله مربوط است، و با هنرمندی آن قبیله، آن عنصر تجاوز وحشتناک درونی، به عنوان یک قتل بیسابقه علیه یک دختربچه کوچک بیان شد. یک رویداد نمادین است اما معنای بسیار چشمگیری دارد. این بیانگر یک فرهنگ است. ملا گورانی نیز یک خانواده روحانی است، این خانواده گورانی از یک ملا گورانی میآید که در فتح استانبول شرکت کرده است. وضعیت غمانگیز خانواده ملا در اینجا نیز آشکار است. بنابراین، این خروج کمونالیستی بیانگر سوسیالیسم آزادیبخش دوره جدید ما خواهد بود. دوره جدید را کمی در اطراف این بحث و مشخص خواهیم کرد.
مفهوم جامعه اخلاقی-سیاسی، بیان دیگری از ارزیابی کمون است. یافتن بیان کمون در برابر دولت. زبان دوره جدید صلح نیز سیاسی خواهد بود. از آزادی کمون دفاع خواهیم کرد. همانطور که از نامش پیداست، زبان ملتگرایی دولتی را ترک میکنیم، مفاهیم مبتنی بر ملتگرایی دولتی را ترک میکنیم، و مفاهیم اخلاقی و سیاسی مبتنی بر کمون را اساس قرار میدهیم. ما گفتیم جامعه اخلاقی-سیاسی، اما این نام کمون آزاد شده است. این چیزی اخلاقی و سیاسی است، حتی حقوقی نیست. قانون وجود دارد، بله، توسعه خواهد یافت، قانون شهرداری. ما میخواهیم که آن در قانون بیان شود، این یک شرط و اصل ما خواهد بود. بیان علمیتر آن، آزادی کمون است. ما از این به بعد کمونالیست خواهیم بود. قرار دادن کمون به جای مفهوم طبقه، بسیار چشمگیرتر و علمیتر است. شهرداریها هنوز کمون هستند. ما نیز کوم داریم. آیا اخلاق وجود ندارد؟ آیا اصول اخلاقی وجود ندارد؟ البته که وجود دارد. در واقع، کمون موضوعی است که بیشتر با اخلاق پیش میرود تا با قوانین. کمون همچنین دموکراسی است. سیاست دموکراتیک به معنای سیاست است. کمون اسم است، اخلاقی-سیاسی صفت است. کمون اخلاقی و سیاسی است، یکی اسم و دیگری صفت. ما به این میگوییم اساسیترین بازنگری مارکسیسم. ما کمون را به جای مفهوم طبقه در مارکسیسم قرار میدهیم. نقد کروپوتکین به لنین صحیح است. نقد باکونین به مارکس صحیح است. ناقص است اما صحیح است. مارکسیسم در این زمینه باید حتما مورد نقد قرار گیرد. اگر مارکس، باکونین را درک میکرد، و لنین نیز کروپوتکین را درک میکرد، سرنوشت سوسیالیسم قطعا به گونه دیگری توسعه مییافت. به دلیل اینکه آنها نتوانستند این سنتز را فراهم کنند، سوسیالیسم رئال توسعه یافت.
۴- مدرنیته
نام عصر جدید در اروپا، مدرنیته است. ما مدرنیته را از طریق سه سوار آخرالزمان تعریف میکنیم: سرمایهداری، دولت-ملت و صنعتگرایی. مدرنیته بیانگر واقعیت این عصر است. نباید آن را با سرمایهداری هممعنا دانست. مدرنیته از سه گانه سرمایهداری، دولت-ملت و صنعتگرایی تشکیل شده است. این ساختاری است که از قرن شانزدهم به بعد شکل گرفته است. سوسیالیسم رئال نیز محصول همین مدرنیته است.
سوسیالیسم باید به عنوان جایگزینی برای سه گانه مدرنیته ظاهر میشد. اما تنها تحلیل و مبارزه سوسیالیستی علیه سرمایهداری مطرح شد. و آن نیز توسعه نیافت. به این شکل نیز نمیتوانست توسعه یابد. زیرا به یک اعلامیه، به مانیفست کمونیستی محدود ماند. صنعتگرایی کاملا پذیرفته شد و به آسمانها برده شد. این یک نقص استراتژیک و خطای بزرگی است. باز هم مارکس تحلیل دندانگیری در مورد دولت-ملت ندارد. از این نظر نیز یک خلاء ایدئولوژیک جدی به جا مانده است. برای ادای حق او بگوییم. مارکس نیز بعدها متوجه این تحلیل ناقص خود شد. در فرآیند نوشتن «سرمایه»، کتاب سوم قرار بود درباره دولت باشد، اما عمرش کفایت نکرد. حتی اگر مینوشت، نوشتن صحیح آن دشوار بود، زیرا مارکس فاقد چشمانداز تحلیل دولت-ملت بود.
تحلیل و نقد صنعتگرایی در مارکس نیز در حد صفر است. فقط یک تحلیل سوسیالیسم از طریق ضدیت با سرمایهداری وجود دارد. دارای کمبودهایی است. توسعه نیافته است.
ظرفیت این نظریه سوسیالیستی برای ارجاع به تحلیل مدرنیته بسیار محدود است. حتی بخشی از آن است و در چارچوب مدرنیته باقی میماند.
مشکل عصر ما این است که مدرنیته با سه سوار آخرالزمان، بشریت را به سوی محشر میکشاند. سطح استثمار سرمایهداری در حال حاضر در مرزهای وحشیانه قرار دارد. سیاره را مانند تومور سرطانی پوشانده است. دولت-ملت نیز نیروی کوبنده آن است. در سیستم دولت-ملت، ملت به یک جامعه نظامی تبدیل میشود. اساس این سیستم خشونت و جنگ است. دولت-ملت، سیستم جامعه جنگی است. و در این جنگها، هر بار میلیونها انسان قتلعام میشوند.
صنعتگرایی نیز با مصرف منابع حیاتی زیرزمینی و روزمینی، به ویژه محیط زیست، پیش میرود. امروز بشریت به مرز بلعیده شدن توسط هیولایی که خود آفریده، رسیده است. صنعتگرایی برای مدت طولانی از پرسشگری فرار کرد و فراری داده شد. اولین چیزی که در این مورد باید گفت این است که صنعتگرایی آنقدر که به نظر میرسد بیگناه نیست. زیرا صنعتگرایی هم بافت اجتماعی را تغییر داده و هم روابط انسان-طبیعت را دگرگون کرده است.
دیدن صنعتگرایی تنها به عنوان یک پدیده مسالمتآمیز و اقتصادی نیز اشتباه است. صنعتگرایی از ابتدا با فناوریهای جنگی در هم تنیده بوده است. این همان چیزی است که دولت-ملت را ممکن میسازد. به عبارت دیگر، ادغام صنعت، فناوری و جنگ از ویژگیهای اساسی صنعتگرایی است. تصادفی نیست که دولت-ملت توسعهیافته، دارای فناوریهای جنگی توسعهیافته است.
خلاصه اینکه، مبارزهای که توسعه صنعتی را یک حوزه خنثی ببیند و در مبارزه با مدرنیته آن را نادیده بگیرد، شانس موفقیت ندارد و نمیتواند داشته باشد. مدرنیته غیرقابل توقف است و اگر اینگونه ادامه یابد، سیاره ۵۰ سال عمر خواهد داشت. من از یک پایان محشری واقعی صحبت میکنم، نه یک چیز دیستوپیایی. مارکس این خطر را درک کرد و پادزهر آن را ارائه داد. اما نتوانست آن را توسعه دهد. قرار بود ۶ کتاب بنویسد. جلد اول یکی از آنها را نوشت، آن را هم ناقص نوشت. به تحلیلی محدود به زیربنا و روبنا و طبقه محدود ماند. در حالی که از هگل نیز عقب افتاد. انگلس کمی سعی کرد آن را تکمیل کند. به موضوعاتی مانند «منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت»، «دیالکتیک طبیعت»، «نقش زور در تاریخ» پرداخت، اما کافی نبود. لنین سعی کرد آن را در زمینههای تحلیل سیاست و دولت تکمیل کند، اما او نیز کاملا موفق نشد. مائو سعی کرد این نظریه را با مبارزات آزادیبخش مستعمرات تطبیق دهد، محدود ماند. او میتوانست یک تحلیل سیستمی جامع و یک راهحل جایگزین توسعه دهد، اما ناقص ماند.
مدرنیته دموکراتیک: یک آلترناتیو سوسیالیستی جدید
ما برای غلبه بر مدرنیته و سوسیالیسم رئال که به آن خدمت میکند، سعی کردیم یک تحلیل جدید و یک نظریه سوسیالیستی جایگزین توسعه دهیم. نام آن را مدرنیته دموکراتیک گذاشتیم. ما به جای سه پایه مدرنیته، یعنی دولت-ملت، سرمایهداری و صنعتگرایی، تحلیلهای ملت دموکراتیک، کمون و اقتصاد اکولوژیک را توسعه دادیم. سیستم جامعه لیبرال خود را که از ارتباط این سه حوزه تحلیل ایجاد کردیم، مدرنیته دموکراتیک نامیدیم، آن را مکتوب کردیم و دیدیم که یک بازخورد اجتماعی مهم پیدا کرده است.
بدون شک این سه حوزه نیز زیربخشهایی دارند. به عنوان مثال، آزادی زن بخش مهمی از کمونالیته است. علاوه بر این، سیاست، اخلاق و غیره را میتوان برشمرد. ما تمامی اینها را به طور جامع بررسی و تحلیل خواهیم کرد. تعریف جامعیت این سیستم به عنوان مدرنیته دموکراتیک رضایتبخش است. توصیفات روز قیامت در ادیان تنها برای جهان آخرت نیست، بلکه برای این دنیا نیز معتبر است. خطری که کتابهای مقدس از آن صحبت میکنند، احتمالا همین است. مدرنیته سرمایهداری بشریت را به محشر میکشاند. سوسیالیسم که قرار بود مانع این شود، نه تنها مانع نشد، بلکه گویی به قاطر حامل آن و غذای هیولای مدرنیته تبدیل شد. شوروی و چین روشنترین نمونههای این هستند. چینیها مردم جالبی هستند. سعی کردند سرمایهداری و سوسیالیسم را با هم به کار گیرند. ممکن است، قابل تأمل است. اما چین در عمل، سوسیالیسم را در خدمت سرمایهداری قرار داد. نتیجه؟ خدمت به سرمایهداری و طولانی کردن عمر آن بود. امروزه سرمایهداری چین در حال مبارزه برای هژمونی با آمریکاست. ایالات متحده آمریکا میتواند به شدت به این واکنش نشان دهد. این به معنای جنگ هستهای است. محشر همین است. به قول اینشتین: «اگر جنگ جهانی سوم با سلاح هستهای باشد، در نتیجه چنین جنگی اگر کسی هنوز زنده بماند، جنگ جهانی چهارم با سنگ و چوب خواهد بود.» درست گفته است. برای این بخش، ذکر اینها با خطوط پررنگ کافی است.
۵- واقعیت کورد و کوردستان
ماهیت یک پدیده، از طریق دیالکتیک وجود و بقای آن شکل میگیرد. یک پدیده چگونه به وجود آمده و چگونه تشکیل شده است؟ پاسخ به این سؤالات، دادههایی درباره ماهیت وجودی-عدمی پدیده ارائه میدهد. از این منظر، واقعیت کورد با مدرنیته به پایان رسیده بود. هم به عنوان یک مفهوم و هم به عنوان یک واقعیت، کورد و کوردستان با جمهوری نابود و پنهان شدند. حتی با عباراتی مانند «کوردستان خیالی در اینجا مدفون است» این نابودی را تصاحب کردند. سایر بخشهای کوردستان نیز متفاوت نبودند. هیچ واقعیتی به نام کورد و کوردستان باقی نمانده بود. مهمترین موفقیت پکک به عنوان یک جنبش مدرن، احیای این واقعیت بود. پکک وجود واقعیت کورد و کوردستان را هم اثبات کرد و هم آن را شکستناپذیر ساخت. سایر جنبشهای کوردی چنین قدرتی ندارند. جنبشهای سنتی مانند حزب دموکرات کوردستان (پدک) و جنبشهای خرده بورژوازی مانند اتحادیه میهنی کوردستان (ینک) نتوانستند حتی کسی را به وجود خودشان قانع کنند. اگر پکک ظهور نمیکرد، همه آنها ۳۰ سال پیش از بین رفته بودند.
مقاومت بزرگ پکک، مسئله وجود کورد و کوردستان را دائمی کرد. یک آگاهی قوی در مورد وجود کورد توسعه داد. برای درک اینکه این موفقیت حاصل شده است، باید تحقیقات تاریخی و جامعهشناختی انجام داد. من ۵۲ سال، ۱ ماه و ۴ روز پیش با گفتن «کوردستان مستعمره است» راه افتادم. وقتی این را بیان کردم، تقریبا بیهوش شدم. این برای من یک کشف دشوار بود. حتی از به زبان آوردن آن اکراه داشتم. وقتی به یکی دو نفر از دوستانم گفتم، تقریبا از حال رفتم. از آنجا تا امروز رسیدهایم. قدرت کلمه را دست کم نگیرید. وقتی کلمه با حقیقت روبرو میشود، بسیار مؤثر، خلاق و پیشبرنده است. این کلمه نه تنها راهنمای مقاومت عملی شد، بلکه به یک تحلیل تاریخی بزرگ تبدیل شد، سپس تفسیر نئولیتیک، ایدئولوژی آزادی زن، تمرکزهای سوسیالیستی و غیره به دنبال آمد. همه اینها با هدف آشکار کردن واقعیت کورد و ایجاد روشنگری کورد انجام شد. و ما موفق شدیم. این سفر بزرگ تاریخی، تحلیل جامعهشناختی و مبارزه سیاسی، هم واقعیت کورد و کوردستان را اثبات کرد و هم آن را به دوست و دشمن قبولاند. این یک موفقیت بزرگ است. پکک نام این موفقیت است.
آیا راهحل آزادی به دست آمده است؟ خیر. وجود کورد اثبات شد، به آگاهی ایدئولوژیک و سازمانی رسید، اما در مرحله آزادی، بنبست ایجاد شد. در پس این بنبست، ایدئولوژی سوسیالیسم رئال و تاثیرات آن وجود دارد. سوسیالیسم در قرن بیستم در بسیاری از نقاط جهان قدرت دولتی را به دست گرفت، بر یک سوم جهان مسلط شد. اما نتوانست دوام بیاورد، سقوط کرد. این به ما نیز به عنوان یک بحران منعکس شد. سوسیالیسم رئال به دلیل عدم توانایی در غلبه بر مشکلات نظری و عدم توسعه سوسیالیسم آزادیبخش سقوط کرد، رهایی از بحران ایدئولوژیک دشوار است. استدلال ایدئولوژیکی که بر آن تکیه کرده بودید، سقوط کرده است. بر چه چارچوب مفهومی، بر چه تحلیل جامعهشناختی تکیه خواهید کرد؟ سوسیالیسم رئال سقوط کرده است، چیز زیادی باقی نمانده است، در حالی که با دستپاچگی ایمان به سوسیالیسم را حفظ میکردم، این ارزیابی را داشتم: «اصرار بر سوسیالیسم، اصرار بر انسان بودن است.» من ایمان و تعهد خود را به سوسیالیسم حفظ کردم و وارد مبارزهای برای تبدیل آن به آگاهی شدم. سالهای دشوار و پرآشوبی بودند. با نزدیک شدن به سال ۲۰۰۰، ما یک فرآیند تمرکز و تحلیل جدید را آغاز کردیم. ملت دموکراتیک یکی از نتایج استراتژیک این تحلیلها است که بر سوسیالیسم توسعه دادیم و نفس تازهای به دیدگاه سوسیالیستی بخشیده است. این هم در دیدگاه سوسیالیستی و هم برای پکک یک تحول استراتژیک است. امروز فقط نام این تحول گذاشته خواهد شد و رسمیت خواهد یافت. ۲۰ سال است که سعی میکنیم این تحول را به نتیجه برسانیم.
راهحل ملت دموکراتیک اساس دوره آتی خواهد بود. چشمانداز راهحل مدرنیته دموکراتیک، ملت دموکراتیک است. در متن فراخوان به آن جامعه صلح و دموکراتیک گفتیم. هر دو به یک معنا هستند.
پکک جنبشی برای آشکار کردن واقعیت کوردستان و رساندن وجود آن به سطح شکستناپذیری است. گام بعدی تحقق آزادی است. جامعه آزاد بر اساس کمونالیته در جهت اخلاقی-سیاسی شکل خواهد گرفت و وجود خواهد یافت. به نظر میرسد تحقق این گام با پکک چندان ممکن نیست. اگر پکک نبود، از کورد و کوردستان چه باقی میماند؟ یک فرهنگ در تاریخ میماند، مانند اینکاها، آزتکها در آمریکای لاتین، سرخپوستان در آمریکای شمالی.
واقعیت تلخ کورد: فراتر از استعمار و پدیدهی «یودنرات»
در واقع، وضعیت هنوز به طور کامل حل نشده است. کوردها بقایای فرهنگی در درسیم، چَولیک و زاگرس هستند. قبایل متلاشی شده، زبانی که کارآمد نیست، خردهریزههای فرقهای، دعواهای قبیلهای و خانوادگی... دلیل اینکه این وضعیت هنوز و علیرغم وجود پکک در سطح مطلوب غلبه نکرده، عمق پراکندگی تاریخی-اجتماعی است. از یک نقطه به بعد، من حتی گفتن «مستعمره» را نیز کافی ندانستم. وضعیت فراتر از استعمار است. نوعی زبالهدان. جامعه زبالهدان، یک گورستان. در درسیم هنوز در درهها، غارها، و رودخانهها استخوانها باقی ماندهاند. حتی محل دفن آخرین نمایندگان سنت نیز مشخص نیست. از جمله شیخ سعید، سعید کوردی و سید رضا. اینها قویترین رهبران سنتی کورد بودند.
در نسلکشی یهودیان، کمیتههای یهودی به نام یودنرات (Judenrat) وجود داشتند که نقش داشتند. اینها گروهها یا خانوادههایی متشکل از یهودیانی بودند که با فاشیستها همکاری میکردند. در ازای همکاری، برای افزایش عمر خود یا خانوادههایشان به مدت ۲۴ ساعت، یهودیان را به اتاقهای گاز میفرستادند. برای عملکرد سیستم نسلکشی، به این کمیتهها نیاز داشتند. یهودیان را با گفتن «شما را به حمام میبریم» فریب میدادند و به اتاقهای گاز میبردند. این کمیتهها فهرست کسانی را که باید میرفتند، بسته به تعداد مورد نظر، تهیه میکردند. این کمیتهها را فاشیستها تشکیل داده بودند. وقتی به این موضوع فکر میکردم، دیدم که واقعیت کورد نیز واقعیت یودنرات است. این واقعیت کورد است که من آن را فراتر از استعمار مینامم. بزرگترین خانوادههای کورد مانند بارزانیها، بدرخانها، حتی برخی از نوادگان شیخ سعید و سید رضا، یودنرات شدهاند. برای نجات خانوادههایشان، کوردیت را به سوی نابودی میکشانند. حتی یک کتاب هم ننوشتهاند. حال و روزی برای حفظ یاد و خاطره نیاکانشان ندارند. با کورد آزاد شده دشمنی میکنند. اخیرا یک نماینده مجلس در بدلیس و یک شهردار منتخب در شرنخ به بدرخانها داده شد. اینها وظایف یودنرات هستند. اخیرا این نظریه را توسعه دادم و به صحت آن ایمان دارم. معتقدم که این اصطلاح، واقعیت تکاندهنده کورد و کوردستان را بسیار بیشتر از «کورد مستعمره» توضیح خواهد داد. این یک بعد جدید در کار مفهومی من است. این بعد میتواند اتفاقات در کورد و کوردستان را به بیانهای تکاندهندهتر و واقعبینانهتر برساند.
با این حال، در میان کوردها، یک فرار عظیم از واقعیت وجود دارد. فراموش نکنیم، هنوز این فرار را تجربه میکنید. پدیده کوردیت در شما در حال فرار است. من یک شیوه رهبری در قبال کوردها دارم. تلاش کردم و تلاش میکنم که معنی این فرارها را چگونه آموزش دهم، چگونه فرارهای آنها را متوقف کنم. من هم می آموزانم، هم وادارتان میکنم که هزینه این فرار وگریز را بدهید!.
من چنین شیوه رهبری دارم. شما نمیتوانید از کوردیت فرار کنید. کوردیت چیزی نیست که از آن فرار کرد. شما به ترفندهای باورنکردنی متوسل میشوید، چهل ترفند میزنید، سعی میکنید مرا فریب دهید. همین را برای دولت نیز گفتم. شما نمیتوانید مرا فریب دهید! هر کاری که بکنید، یک آپو (رهبر) برای فریب دادن در مقابل شما نیست. این را ۵۰ سال است به پکک، به شما میگویم. هر چقدر که میخواهید مرا مسیح کنید، یا به هیولا تبدیل کنید، نمیتوانید رها شوید. ۵۰ سال است که رهبری اینگونه بوده است.
چرا دولت این میز را تشکیل داد؟ و چرا و چگونه توانستیم شما را در این میز متحد کنیم؟ این یک گردهمایی جدی است. یک گردهمایی کوردی است و ما از دورهای میآییم که دولت حتی کلمه کورد را به شدیدترین شکل مجازات میکرد. معانی بسیار متنوعی در خود دارد. ما در حال ارزیابی چگونگی تحقق آن هستیم. من بهتر از هر کس میدانم که چگونه به اینجا رسیدیم و برای این چگونه مبارزه شد. حتی مجربترین کادرهای ما هنوز از درک این موضوع فاصله دارند. به همین دلیل نمیتوانند خلاق باشند. نمیتوانند رهبری از خود نشان دهند. از جان دادن، از مرگ نمیترسند، اما نمیخواهند به واقعیت نزدیک شوند. در پشت این، این واقعیت وجود دارد که واقعیت کورد حتی مستعمره نیست، بلکه یک زبالهدان است.
در آفریقا استعمار شده بود. اما اکنون همه آنها مانند یک دولت-ملت هستند. آمریکای لاتین نیز همینطور است. اما در واقعیت کورد چنین چیزی وجود ندارد. معلوم نیست کورد چیست. سنتی است یا مدرن؟ به نوعی به یک واقعیت تراژیک تبدیل شده است. این نیز، آنطور که تصور میشود، نتیجه فشارهای خارجی نیست، بلکه ناشی از دلایل درونی است. در آشکارسازی این، نقش استراتژی و تاکتیکهایی که من توسعه دادم، تعیینکننده است.
سرزمین کوردستان برای اولین بار توسط سومریان به صورت «کوردها، هوریها، اورها» بیان شد. این اولین تعریف مکانی است. در حالی که هیچ کشوری در هیچ کجای دنیا تعریف نشده بود، برای اولین بار توسط سومریان در اینجا تعریف شد. بعدها در تاریخنگاری یونان به صورت کوردیا ذکر میشود. تقریبا نیمی از تاریخ هرودوت به واقعیت کوردستان اختصاص داشت. جامعه یونان شیفته مادها بود - که از مادها تقلید میکردند. حتی دموکراسیهای خود را از حساسیتهای اینجا مشتق کردند. در قرون وسطی، با انقلاب عربی-اسلامی، مفهوم کورد کاملا جا افتاد. سلجوقیان برای اولین بار مفهوم کوردستان را به یک پدیده سیاسی تبدیل کردند. سلطان سنجر، در حالی که مرکز خود را همدان (اکباتان) میخواند، کشوری را که اکباتان مرکز آن بود نیز کوردستان مینامید. کوردستان برای اولین بار به عنوان نام یک واحد اداری با نام سلطان سنجر شناخته شد. حاکم ترک، کوردستان را بنا میکند. نتیجهای که از این میگیرم این است: آیا سلطان سلجوقی، سلطان کورد نیست؟ مرکز او در همدان است، به وزیرش، نظامالملک، میگوید: «برو، از خانوادهام محافظت کن.» حتی میگوید: «اگر شکست بخوریم، به همدان عقبنشینی خواهیم کرد.»
نبرد ملازگرد نیز بر پایه همدان انجام میشود. یعنی آلپ آرسلان به عنوان یک امیر کورد میجنگد. این نیز سرنخی برای درک جدید از تاریخ است. آلپ آرسلان بیشتر یک امیر کورد است تا یک امیر ترک. خانوادهاش در همدان، وزیرش آنجاست. خب، با توجه به این اطلاعات، چگونه سلجوقیان را ارزیابی کنیم؟ آیا این یک امیرنشین ترک است یا یک امیرنشین کورد؟ این موضوع نیاز به تحقیق و بحث بیشتری دارد. این باور که عمدتا یک رهبری کورد بوده، شکل میگیرد. در حال حاضر نیز نیمی از جمعیت شهری همدان ترکمن بودهاند. اکنون عمدتا کورد شدهاند.
از میان امیرنشینها، مروانیان و شدادیان قابل توجه هستند. مروانیان، کورد شدن منطقه بین دجله و فرات را بیان میکنند. این نیز همراه با اسلام توسعه مییابد. در سلجوقیان نیز این وضعیت وجود دارد. آلپ آرسلان نیروی مسلح امیرنشین مروانی را با خود برده و در ملازگرد با قدرت مشترک در برابر بیزانس میجنگد. آلپ آرسلان یک فرمانده نظامی است که اطرافش پر از کوردهاست. اخلاط نیز یک امیرنشین است، اگر کوردها در آن دوره با بیزانس همکاری میکردند، پیروزی آلپ آرسلان ممکن نبود. نبردی که با اتحاد صد در صد کوردها به موفقیت رسید. از سالهای ۱۰۵۰-۱۰۶۰ به بعد، شدادیان و سلجوقیان در جنوب قفقاس یک اتحاد قطعی تشکیل میدهند. بیزانسیها در برابر نه شدادیان به تنهایی میتوانستند مقاومت کنند و نه سلجوقیان میتوانستند قدمی بردارند. آنها یک اتحاد تاریخی ایجاد میکنند. اولین محصول این اتحاد تاریخی، لشکرکشی در ۱۰۶۴ علیه پادشاهی ارمنستان تحت حکومت بیزانس و فتح آنی و قَرس است. پس از این نبرد، آنی به منوچهر و قرس به طغرل داده میشود. به عنوان یادگار، امروز نیز در آنی، مسجد منوچهر وجود دارد.
اتحاد سلطان سلیم یاووز و ادریس بدلیسی بسیار مهم است. نبردهای ریدانیه، مرج دابق و چالدران که در تبدیل عثمانی به یک امپراتوری خاورمیانهای نقش داشتند، محصول اتحاد کورد-عثمانی هستند. کوردها یکی از عناصر اصلی تشکیلدهنده امپراتوری بودند.
هنگامی که چلبی محمد، پس از اسیر شدن پدرش، فرار میکرد، بَیازید پاشای آماسیهای او را بر دوش گرفته و تا آماسیه برد. او نیز یک پاشای کورد بود. این شاید یک رویداد نمادین باشد. در آن دوره، شاخه قوتلوشاهی شدادیان در آماسیه خانواده حاکم بودند. چلبی محمد نیز سلطان عثمانی است که آن را از دوران فترت خارج کرد. ملا گورانی و آق شمسالدین که مشوق فتح استانبول بودند، نیز کورد هستند. نیازی به صحبت در مورد جنگ رهاییبخش نیست. مصطفی کمال این جنگ را نه از ازمیر یا تراکیه، بلکه از مناطق کوردی مانند ارزروم و فارقین آغاز میکند. اینکه جنگ رهاییبخش با اتحاد کورد-ترک به پیروزی رسید، حقیقتی انکارناپذیر است. نتیجه؟ جمهوری ترکیه که ما میشناسیم. کوردها، که بنیانگذاران اصلی جمهوری بودند، یک سال پس از تاسیس جمهوری نادیده گرفته شدند و هویت کوردی ممنوع شد. بدین ترتیب، کوردها، که از زمان سومریان وجودشان در اسناد تاریخی ثبت شده بود، با جمهوری نادیده گرفته شدند.
پکک و نبرد برای احیای هویت کورد
پکک این انکار را با مقاومتی بزرگ از بین برد؛ واقعیت هویت کوردی را از منظر تاریخی-اجتماعی آشکار کرد و آن را به دوست و دشمن قبولاند. اما نتایج این انکار در شما هنوز به طور کامل حل نشده است. هنوز از واقعیت خود فرار میکنید. من در هویت و شخصیت همه شما چنین خطری را میبینم. من در شما یک شخصیت و هویت سالم و پایدار نمیبینم، نمیتوانم ببینم. این کار فقط با مقاومت انجام نمیشود. در ساختار جدید، فرهنگ انقلابی، تشکیل نهادهای دموکراتیک، نهادهای ملت دموکراتیک، نهادهای تحقیق و پژوهش، نهادهای زبان نقش قطعی خواهند داشت. اینها با سرمایهداری اتفاق نمیافتد. جامعه کورد باید ضدسرمایهداری باشد. کوردها خود را از طریق ملت دموکراتیک، اقتصاد اکولوژیک و کمونالیته آزاد خواهند کرد و یک زندگی پایدار را بنا نهاده و تثبیت خواهند کرد. این نیز البته با مبارزه برای ساخت و ایجاد خود به دست خواهد آمد. مقاومت در برابر فشارهای خارجی نیز به موفقیت رسیده است. یکی از دلایل پایان یافتن دوره پکک نیز موفقیت آن در مقاومت بیرونی است. از این پس، مقاومت و مبارزه به سمت درون خواهد بود. دوره پیش رو، دوره خودسازی خواهد بود. این نیز نیازمند صلح و جامعه دموکراتیک است. اکنون در یک آستانه قرار داریم.
۶- پکک و پایان دادن به فعالیتها تحت نام پکک
در اوایل دهه ۹۰، با فروپاشی سوسیالیسم رئال، پکک زمینه ایدئولوژیک خود را از دست داد. زیرا پکک بر اساس چشمانداز مبارزه سوسیالیسم رئال سازماندهی شده بود. برنامه، استراتژی، تاکتیک و غیره آن بر اساس اصول سوسیالیسم رئال شکل گرفته بود. به این معنا، پکک با دهه ۹۰ وارد یک بحران ایدئولوژیک شد. اما با وجود این بحران، از طریق رگ و ریشه آزادیبخش ملی با گرایش سوسیالیسم، سرپا ماند. جدید بودن و در حال توسعه بودن جنبش ما و نیاز و انگیزه برای آزادی ملی آن را سرپا نگه داشت. در این راستا ادامه دادیم و پیش بردیم.
ما میدانستیم که سوسیالیسم رئال پشت سر گذاشته شده است، اما نمیدانستیم چه چیزی را جایگزین آن کنیم. به همین دلیل، دوره بین سالهای ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۰ را از نظر ایدئولوژیکی با بحران سپری کردیم. در سال ۱۹۹۸ گفته بودم که «من از چنین حزبی استعفا میدهم.» دلیل آن این بود که ما نتوانسته بودیم بر بحران ایدئولوژیک در حزب غلبه کنیم. در روند امرالی، وارد یک فرآیند تمرکز جامع شدیم که شامل تمامی این مشکلات نیز میشد. این تمرکزها را با یک کتاب پنج جلدی به پایان رساندیم. مثلا، استراتژی مبارزه سوسیالیستی و غیره را دوباره تعریف کردیم. یک مجموعه مهم برای بازسازی ایدئولوژیک و استراتژیک ایجاد کردیم.
ما پکک را به شدت نقد خواهیم کرد و خودانتقادیها توسعه خواهد یافت. ۵۰ سال مبارزه از فیلتر یک نقد-خودانتقادی عظیم، چه مثبت و چه منفی، عبور خواهد کرد. بنبست در سوسیالیسم عمومی است و در این راستا برخی جستجوها وجود دارد. اما بحران ادامه دارد. تحلیلهای سوسیالیسم که ما توسعه دادیم، در برخی محافل سوسیالیست و روشنفکری خارج از میهن نیز مورد توجه قرار گرفته و روشنگرانه تلقی میشود.
مسئله پایان دادن به فعالیتها تحت نام پکک برای ما یک دستور کار جدید نیست. وقتی چنین درخواستی را از سوی دولت دیدم، پاسخ دادم. اظهار داشتم که برای حل مشکل، دارای انباشت نظری-سیاسی و وزن عملی لازم هستم. در واقع، شش ماه است که با این سؤالات سر و کار داریم و امروز آن را به اینجا رساندهایم. نیازی به توضیح بیشتر در این زمینه نیست. نقد-خودانتقادی درونی باید دوباره و به صورت ریشهای انجام شود؛ به ویژه اگر فرآیند کنگره پایان دادن به فعالیتها تحت نام پکک اتفاق بیفتد. این کنگره ممکن است زمان زیادی نیز ببرد. مشکل فقط پایان دادن به فعالیتها تحت نام پکک نیست. باید ماهها آن را با جنبههای مثبت و منفی آن بحث کرد. نیازی نیست فورا چیز جدیدی جایگزین آن شود، نیازی به بازسازی نیز نیست. زیرا ما فقط از یک ساختار صحبت نمیکنیم. ما از یک دگرگونی ریشهای شخصیت و ذهنیت صحبت میکنیم. بازسازی تنها اینگونه ممکن است. برای این نیز احتمالا به چند ماه زمان نیاز است. برای توسعه سالم و رسیدن به نتیجه، نباید عجله کرد. دولت یا حکومت میخواهد فورا این را به عنوان خلع سلاح مطرح کند. طرح این موضوع به این شکل صحیح نیست. ما واقعیت را آشکار خواهیم کرد. دوره جدید کلام و خواسته ماست. اما این فقط آنطور که آنها میخواهند نخواهد بود. ما در این مورد هم از نظر نظری و هم از نظر سیاسی، بسیار پخته شدهایم و تجربههایی کسب کردهایم. در ارزیابی موضوع پایان دادن به فعالیتها تحت نام پکک، در حل این بنبست و حتی در برگزاری کنگره پایان دادن به فعالیتها تحت نام پکک، نمیتوان گفت که با مشکل مواجه خواهیم شد. همانطور که گفتم، مدتهاست که کار تحولآفرینی آغاز شده است.
۷- چشماندازهای دوره جدید
پکک به عنوان جنبشی متولد و توسعه یافت که بر پایه ایدئولوژی سوسیالیسم رئال و اصل حق تعیین سرنوشت ملتها سازماندهی شده بود و استراتژی و تاکتیک مبارزه نیز بر این اساس تنظیم شده بود. هدف اصلی، کوردستان متحد و مستقل بود. ما این هدف را به عنوان اصول سوسیالیسم پذیرفته بودیم. اما با فروپاشی سوسیالیسم رئال و تحلیل واقعیتی که دولت-ملتهای توسعهیافته با چشمانداز سوسیالیسم رئال با آن روبرو بودند، دریافتیم که این مدل نه با سوسیالیسم و نه با آزادی ملت ارتباطی ندارد. برعکس، حتی اگر با چشمانداز سوسیالیستی بنا شده باشد، به سرمایهداری دولت-ملت خدمت کرده است. و این مدل یک مدل سرمایهداری است.
دلیل تمرکز ما بر ایدئولوژی سوسیالیستی و تلاش ما برای دموکراتیزه کردن آن همین است. در واقع، گفتن «دموکراتیک» برای سوسیالیسم نیز کاملا جا نمیافتد. زیرا سوسیالیسم ذاتا باید دموکراتیک باشد. اما از آنجا که سوسیالیسم رئال به سمت تصاحب قدرت دولتی و پرولتاریزه کردن دولت، یعنی دیکتاتوری پرولتاریا، گرایش داشت، جوهره دموکراتیک آن ضعیف است. به همین دلیل نیاز به استفاده از عبارت سوسیالیسم دموکراتیک را احساس کردیم.
دولت-ملت ذاتا قدرتگرا است. اینکه قدرت در دست پرولتاریا یا بورژوازی باشد، ممکن است از نظر سیاسی تفاوت ایجاد کند، اما از نظر فرهنگ سلطهای که تولید میکند، خیر. همچنین مبارزه طبقه در برابر طبقه نیز اشتباه است. تنها جدایی اجتماعی مبتنی بر طبقه را عمیقتر میکند. به جای جنگ طبقه در برابر طبقه، دوگانگی کمون در برابر دولت را جایگزین کردیم. دولت-ملت با سوسیالیسم در تضاد است و آن را فاسد میکند. به همین دلایل، ما ایده و هدف دولت-ملت را زیر و رو کردیم. به جای آن گفتیم ملت دموکراتیک.
چشمانداز دوره جدید ما، بازسازی جامعه بر اساس ملت دموکراتیک، اقتصاد اکولوژیک و کمونالیسم است. مسئولیت توسعه بنیانهای فلسفی، ابعاد ایدئولوژیک و چارچوب مفهومی-نظری لازم برای تجلی این ساختار در بدنه اجتماعی تفصیلی، پیش روی ما قرار دارد. در ادامه کارمان، تمامی این موضوعات را تحت عناوین اصلی و فرعی بررسی خواهیم کرد. در این زمینه، سعی خواهیم کرد چارچوب برنامهای و همچنین استراتژیک-تاکتیکی آن را مشخص کنیم.
فراخوان صلح و جامعه دموکراتیک
آخرین فراخوان ما، فراخوان صلح و جامعه دموکراتیک بود. اینکه این اعلامیه با اجازه دولت جمهوری ترکیه صورت میگیرد، جالب و مهم است. زیرا صلح تنها با دولتی که در برابر آن مبارزه میکنید، ممکن است. جامعه دموکراتیک را میتوان در گفتگو با این دولت بنا کرد. این را مصالحه دموکراتیک مینامند. در فراخوان ما نیز این وجود داشت.
بدون شک، نیت طرفین ممکن است متفاوت باشد. اما گام برداشته شده یا فراخوان داده شده، ذاتا صحیح است. وضعیت طرفین نیز نشان میدهد که این صحیح است. از نظر من، کنگره مدتهاست که به پایان رسیده است. اما نیروی کادری ما نیز با طرح این موضوع، آن را رسمی خواهد کرد. فکر نمیکنم مشکلی پیش بیاید. مهمتر اینکه، ما در حال توسعه بنیانهای ایدئولوژیک، برنامه عملی و ابعاد استراتژیک و تاکتیکی این آینده هستیم. جامعه دموکراتیک برنامه سیاسی این دوره است. دولت را هدف قرار نمیدهد. سیاست جامعه دموکراتیک، سیاست دموکراتیک است. خود کمون نیز کمون دموکراتیک است. جدایی اینها از یکدیگر صحیح نیست. جامعه کمونی دموکراتیک است. باید جامعه کنونی را جامعه دموکراتیک نامید. سوسیالیسم دموکراتیک نیز به معنای جامعهگرایی دموکراتیک است. همانطور که دولت تاریخی دارد، کمون نیز تاریخی دارد. موضوع کمون توجه من را به شدت جلب میکند. به دلیل اهمیت آن، فکر میکنم که توانایی بررسی طولانی مدت آن را نشان خواهیم داد. زندگی آزاد مردم با کمون ممکن است. همانطور که دولت-ملت سلاح سرمایهداری است، اصل بنیانگذار و سلاح مردم نیز کمون است. شهرداریها نیز میتوانند این جامعه کمونی را سازماندهی کنند. از نظر نظری و عملی این ممکن است. اما تنها با دقت و با یک مبارزه واقعی ضدسرمایهداری ممکن است. اگر ذهن کادرهای بنیانگذار آشفته باشد، اگر ارادهشان منحرف شده باشد، این اتفاق نخواهد افتاد.
ما در وهله اول اهمیت میدهیم که این را با جمهوری ترکیه به دست آوریم. مذاکرات کنونی ما کار را به این نقطه رسانده است. این یک مرحله مهم است. حتی همین جلسات ما نیز شاید نیمی از راهحل باشد. پس از این نیز به تلاشهای اساسی و ارزشمندی نیاز خواهد بود. ایمان و امید من به موفقیت زیاد است. موفقیت این کار نه تنها برای کورد و کوردستان، بلکه برای منطقه نیز به موفقیتهای مهمی منجر خواهد شد. موفقیتی که در اینجا به دست آید، در سوریه، ایران و عراق نیز منعکس خواهد شد. برای جمهوری ترکیه نیز فرصتی برای بازسازی خود، آراستن با دموکراسی و پیشاهنگی در منطقه فراهم خواهد شد.
میتوانم بگویم که مخالفان این روند هیچ ارزشی ندارند. آنها شکست خواهند خورد. اما غلبه بر این نیز مسئولیتهایی را بر دوش طرفین میگذارد. این روند علاوه بر نتایج منطقهای، نتایج بینالمللی نیز خواهد داشت. کنفدرالیسم منطقهای به عنوان یک ضرورت مطلق مطرح میشود. کنفدرالیسم دموکراتیک پادزهر درگیری اسرائیل-فلسطین، درگیریهای مذهبی، و تضادهای دولت-ملت است.
این راهحل همچنین نیازمند یک انترناسیونال جدید است. آغاز یک کار انترناسیونال با دوستان، بدون تاخیر، یک گام صحیح و تاریخی خواهد بود.
عبدالله اوجالان
۲۵ آوریل ۲۰۲۵