با محمد خان در پی ردپای مبارزه آزادی
محمد خان که ۴۰ سال از عمر خود را فدای مبارزه آزادی کرد، در مورد شهید علی حیدر کایتان گفت: «بسیار متواضع، فهمیده و انسانی مهربان بود» و در مورد شهید رضا آلتون نیز گفت: «انسانی شجاع و توانمند بود.»
محمد خان که ۴۰ سال از عمر خود را فدای مبارزه آزادی کرد، در مورد شهید علی حیدر کایتان گفت: «بسیار متواضع، فهمیده و انسانی مهربان بود» و در مورد شهید رضا آلتون نیز گفت: «انسانی شجاع و توانمند بود.»
محمد خان، با نام واقعی محمد احمد محمود، یک کورد وطندوست اهل روستای قرهموخ از توابع کوبانی است. محمد خان که در دهه ۱۹۸۰ در دمشق ساکن میشود و در سال ۱۹۸۵ از طریق رفیق بیندال، دوست رهبر آپو، با پکک آشنا میشود، نزدیک به ۴۰ سال است که در صفوف مبارزه آزادی جای دارد. در کنار سالهایی که با رهبری سپری میکند، خاطرات او با علی حیدر کایتان (رفیق فواد) و رفیق رضا آلتون که شهادتشان در دوازدهمین کنگره پکک اعلام شد، اساس داستان او را تشکیل میدهند. محمد خان به طور مفصل در مورد مبارزه خود، خاطراتش با رهبر آپو و روزهایی که با رفقایش سپری کرده، به ویژه روزهایش با علی حیدر کایتان و رضا آلتون، با خبرگزاری فرات (ANF) سخن گفت.
راهی به سوی دمشق: آشنایی با مبارزه
در سالهایی که به دمشق رفتید، چگونه زندگی میکردید و چگونه با پکک آشنا شدید؟
در سال ۱۹۸۰، وقتی ۲۰ ساله بودم، با خانوادهام در دمشق ساکن شدیم. در آن سالها باور نمیکردیم که خانهای هم برای خودمان بسازیم. نزدیک به ۱۵ نفر بودیم، با هم متحد شدیم و در یک زمین خالی شروع به ساختن خانه کردیم. در میان کوردهای دور از وطن همکاری قویای وجود داشت؛ ما اغلب به دیدن یکدیگر میرفتیم. یک روز دوستی به دیدن من آمد و گفت: «برادر محمد خان، اینجا کسانی هستند که به آنها میگویند (رفیق)» گفت: «تمام زندگی خود را وقف کوردستان کردهاند و فعالیت میکنند. میخواهند حقیقت کوردستان را به همه بشناسانند.» این سخنان جرقهای در قلب من روشن کرد. من خودم دنبال چنین افرادی میگشتم. به او گفتم که میخواهم فوراً آنها را ببینم و اصرار کردم.
یک روز جمعه دوستم دوباره آمد و گفت: «رفقا آمدهاند، جایی هستند، میخواهند تو و دوستانت را ببینند. جلسهای برگزار خواهند کرد، شما هم شرکت کنید.» ما ۱۶ نفر جمع شدیم، با یک وسیله نقلیه متعلق به مبارزان راه افتادیم. در یک شهر کوچک با رفیق بیندال روبرو شدیم. او برای ما در مورد تاریخ کوردستان، رفقای کوهستان، روند آن زمان و اقدامات دشمن صحبت کرد. در آن لحظه احساس کردم که وجود ما حتی در حد ناممان نیز انکار میشود، صدا، زبان و حقوق ما ممنوع شده است. خواستم اطلاعات بیشتری در مورد تاریخ کوردستان به دست بیاورم. این برای من آغاز مبارزه بود.
نخستین گامها در جبهه آزادی کوردستان
پس از آشنایی با پکک چه نقشی بر عهده گرفتید و چگونه وارد آن شدید؟
در جلسه دوم، در سطح جبهه آزادی میهنی کوردستان (ERNK) شروع به فعالیت کردم. ما در میان مردم فعالیت میکردیم؛ دوستان جدید پیدا میکردیم و درهای خانههای جدید را به روی مبارزه میگشودیم. هر چه حزب از ما میخواست انجام میدادیم، هر چه پیش رویمان قرار میگرفت، انجام میدادیم.
پس از رفیق بیندال، رفقای زیادی را شناختم. ما ماهها و سالها به این شکل کار کردیم، تا سال ۱۹۸۹. در آن سال رفقا به من گفتند که جلسهای برگزار خواهند کرد و خواستند من هم شرکت کنم. نمیدانستیم کجا خواهیم رفت اما به من گفتند که با خانوادهام بروم. من و همسرم فاطمه راه افتادیم. وقتی رسیدیم با یک سورپرایز بزرگ روبرو شدیم: رهبری آن جلسه را برگزار خواهد کرد.
اولین دیدار با رهبر آپو
اولین دیدار شما با رهبری چگونه اتفاق افتاد، در آن لحظه چه احساسی داشتید و درباره چه چیزی صحبت کردید؟
شرکت در جلسه رهبری یک خوشحالی بسیار بزرگ بود. آغوش رهبری برای مردم و عشق او به مردم را هرگز فراموش نمیکنم. من نیز بخشی از آن آغوش بودم. بسیاری از رفقا در جلسه شرکت کرده بودند. رهبری در مورد موضوعاتی مانند تاریخ کوردستان، روند آن زمان، مشکلات موجود، شخصیتهای بد در میان ما و وضعیتهای مختلف در باشور کوردستان صحبت کرد.
در پایان جلسه گفت: «آیا کسی سوالی دارد؟» دستم را بلند کردم و گفتم: «من هم در میان فعالیتها جای دارم. میخواهم به کوهستان بروم و به رفقا بپیوندم.»
رهبری پرسید: «این رفیق کیست؟»
رفقا من را معرفی کردند و گفتند که مدت زیادی است که فعالیت میکند.
از من پرسید: «آیا ازدواج کردهای؟» گفتم: «بله». سپس پرسید: «چند فرزند داری؟» من هم گفتم: «۵ فرزند دارم.» بر این اساس، رهبری گفت: «مگر میخواهی بار این بچهها را روی دوش من بگذاری؟ کار کن و بچههایت را انقلابی بار بیاور. وقتی انقلابی شدند، آن وقت همه با هم خواهیم رفت.»
واقعاً هم همینطور شد. بچههای من آن زمان کوچک بودند، بزرگ شدند و بعداً ۳ نفر از آنها به صفوف پکک پیوستند.
در میدان رهبری، دورانی نو
رفقا، در سال ۱۹۹۳ گفتند رفیق محمد، خودت را آماده کن میرویم. ماه اکتبر بود، هرگز نمیتوانم از یاد ببرم. شبی مرا به جایی بردند که بعدها به آن مدرسه ترکی میگفتند. اردوگاه ما در لبنان در سال ۱۹۹۲ بسته شده بود. رهبری خواست این اردوگاه جدید را بنا کند و بحثهایی انجام دهد. رفیقی از باکور به من گفت باید این مکان را ظرف یک ماه آماده کنید. ما شب و روز کار کردیم و اردوگاه را تمام کردیم. محلهای خواب، محلهای آموزش، همه چیز را آماده کردیم. وقتی رهبری برای دیدن آنجا آمد، بسیار خوشحال شد و گفت مثل آن چیزی شده که من خواسته بودم. از آن روز به بعد من همیشه در اردوگاه ماندم.
روند آموزشی اولیه در سال ۱۹۹۴ آغاز شد. وقتی رهبری میآمد درس بدهد، معمولاً من به تنهایی جلوی در بیرون نگهبانی میدادم. کارهایی که لازم بود انجام میدادم: رانندگی، کار اردوگاه و امنیت... گاهی رهبری یک روز پیش ما میماند، گاهی هم بعد از اینکه درسش را میداد، میرفت. از سال ۱۹۹۴ به بعد اردوگاه مرکز آموزش شد. از اروپا، کوهستان، عربستان سعودی، لیبی و روسیه هزاران رفیق آمدند آموزش دیدند و رفتند. رهبری میگفت این جا مطابق دل ماست. ما در اینجا کارهای بزرگی خواهیم کرد.
در دوره اول ۴۰۰ رفیق آموزش دیدند. رهبری گفت من با همین دوره کوردستان را آزاد خواهم کرد. او بسیار خوشحال و مصمم بود. از سال ۱۹۹۴ تا ۱۹۹۸ هر سه ماه یک دوره جدید آموزشی آغاز میشد.
من خیلی خوش شانس بودم؛ بسیاری از کادرهای پیشرو را شناختم. میتوانید از رفقای قدیمی بپرسید. با همه آنها رفاقت کردم. هم راننده بودم و هم کارهای عملی رهبری را انجام میدادم.
در سال ۱۹۹۶ علیه اردوگاه یک حمله با بمب رخ داد. در زمانی که تانسو چیللر نخستوزیر بود یک وسیله نقلیه بمبگذاری شده جلوی اردوگاه منفجر شد. آن لحظه من یک رفیق بیمار را به جایی میبردم که بتوانند از او مراقبت کنند. آن زمان رفیق جمال (مراد کارایلان) گفته بود اینجا کسی نیست که در سطح لازم رفیق را مداوا کند، او را به اردوگاه آکادمی کوردی ببرید. بعد از اینکه من از آنجا جدا شدم، صدای انفجار بلندی را پشت سرم شنیدم. وقتی برگشتم، دیدم که بر اثر تأثیر انفجار درختان زردآلو تا ۵۰ متری از ریشه کنده شدهاند. برخی از ریشههای درختان تا زمین ورزشی که نزدیک به ۲۰۰ متر دورتر بود افتاده بودند. درهای اردوگاه از جا کنده شده و همه شیشهها شکسته بودند. در نقطه انفجار چالهای به اندازه ۲ متر عمق ایجاد شده بود. اما به طرز معجزه آسایی هیچ یک از رفقای ما آسیب ندیده بودند.
پس از انفجار، مکان اردوگاه فاش شد
روزی رهبری به من گفت: «محمد، یک کارت شناسایی ERNK همراه خود داشته باش تا معلوم نشود که اهل اینجایی و تو را دستگیر نکنند.»
آن زمان پنهانکاری بسیار مهم بود؛ همسایگان ما نمیدانستند ما چه کار میکنیم، کی هستیم و چند نفر هستیم. ما خودمان را با دیوارها محاصره کرده بودیم، رفقا حساسیت زیادی نسبت به کار نشان میدادند. شاید مقامات ترک این را میدانستند، اما دیگران و مردم نمیدانستند.
پس از انفجار، مکان اردوگاه فاش شد. ما یک نظم نظامی آشکار معمولی ایجاد کردیم و وقتی رهبری میآمد، شروع به محافظت از امنیت او میکردیم. قبلاً من به تنهایی بیرون نگهبانی میدادم، کسی نمیدانست ما چه کار میکنیم. دشمن برای بیرون کردن رهبری از سوریه، یک جنگ تبلیغاتی سخت به راه انداخته بود.
رهبری پس از انفجار به رانندهاش گفت: «برو کنترل کن، این یک انفجار معمولی نیست» و نگرانی خود را ابراز کرد و گفت: «اگر اتفاقی برای رفقای من بیفتد من چه کار خواهم کرد؟ اگر این همه رفیق من آنجا شهید شوند، من چگونه زندگی خواهم کرد؟» شکر خدا، وقتی فهمید که اتفاقی برای رفقا نیفتاده، کمی راحت شد. ما هم به کار خود ادامه دادیم.
خروج رهبر از سوریه و خاطرات پایانی
پیش از خروج رهبر از سوریه چه چیزی را تجربه کردید، آخرین خاطرات شما چه بود؟
رهبر پیش از آنکه از سوریه خارج شود، به برخی از رفقا گفته بود: «آیا محمد خانه خود را به اینجا منتقل خواهد کرد؟» سپس بلافاصله با من صحبت کرد و گفت: «خانوادهات را به اینجا بیاور. اینجا دیگر جای توست. در اینجا مستقر شو، خانهات را بساز.»
ما مات و مبهوت ماندیم؛ نفهمیدیم چرا او این حرفها را زد. نمیدانستیم که رهبر از کشور خارج خواهد شد.
روزی به خانه ابوخلیل رفته بودم. همین که بیرون آمدم، شهید نودا به طرف من آمد و گفت که رهبر مرا خواسته و خواسته با هم غذا بخوریم.
ما ۲۸ رفیق دور یک میز جمع شدیم. رهبر در صدر نشسته بود. در آنجا سخنرانی کرد و درباره وضعیتی که در آن زندگی میکنیم صحبت کرد. رهبر گفت: «من از خود دفاع کردم و تلاش زیادی کردم. اگر رفیق مظلوم دوغان هم از خود دفاع میکرد، من و او به تنهایی کوردستان را آزاد میکردیم.» از تلاشهای ماهر ولات در روسیه و کار دیلان در یونان سخن گفت، اما اظهار داشت که آنها نمیتوانند حتی برای یک نفر هم جا آماده کنند. رهبر گفته بود: «ما در سوریه با این همه مشکلات روبرو هستیم. رفقای ما فقط چند کیلومتر دورتر از ما دستگیر میشوند و سالها در زندان نگه داشته میشوند. با وجود این، من هزاران نفر را آموزش دادهام.»
من در انتهای میز بودم، رهبر مرا صدا زد و گفت بیا پیش من. به من گفت: «محمد، از سینی من بخور»، یک قاشق به من داد. من و یکی از رفقایم با رهبر شام خوردیم. عکسی هست که در آن لحظه گرفته شده، هنوز هم آن عکس پیش من است. ما خداحافظی کردیم، اما پس از مدت کوتاهی متوجه شدیم که رهبر از سوریه خارج شده، به روسیه، یونان و ایتالیا رفته است. در جهان هیچ کشوری او را قبول نمیکرد. در هواپیما نیز خطاب به مردم خود گفت: «به ما جا نمیدهند.» در ایتالیا صدها هزار نفر دور او جمع شدند و دهها رفیق ما خود را آتش زدند. رهبر در مصاحبه خود با محمود باکسی در ایتالیا از درویش عَودی یاد کرد. درویش عودی گفته بود: «تا این مشکل حل نشود، من ازدواج نخواهم کرد.» رهبر میگفت: «کسانی که بیشترین موانع را در راه ما ایجاد میکنند، دشمنان ما نیستند، بلکه افرادی از میان ما هستند. با وجود این، ما پیروز خواهیم شد. زیرا دهها رفیق برای من خود را آتش زدند» و باور خود را ابراز کرد. گفت: «من باور دارم که پیروز خواهم شد.»
خاطرات با رفیق فواد
چگونه رفیق فواد (علی حیدر کایتان) را شناختید و چه چیزی را با او به اشتراک گذاشتید؟
من رفیق فواد (علی حیدر کایتان) را در سال ۱۹۹۴ شناختم. او و رفیق عباس از اروپا برگشته بودند. رفقای اولیه رهبر میآمدند، به همین دلیل رفقای اردوگاه بسیار هیجانزده بودند. رهبر برای استقبال از آنها تا نقطه کنترل پیاده رفت. وقتی آنها را دیدم خیلی خوشحال شدم، اما نمیتوانم آن احساساتم را توصیف کنم.
رفیق فواد رفیقی بسیار متواضع، فهمیده و خونگرم بود. با همه ارتباط برقرار میکرد. او معمولاً به کار نوشتن مشغول بود. رهبر میگفت: «اگر میخواهید حزب را بشناسید، پیش رفیق فواد بروید.» او بچهها را خیلی دوست داشت، به ویژه بچههای شهدا. در زمان فعالیتهای روحیهبخشی که هر دو هفته یک بار سازماندهی میکردیم، میگفت: «محمد، بچههایت را هم بیاور.» از آن لحظات با من عکسی دارد، میتوانم به شما نشان دهم.
وقتی مشغول کارهای اردوگاه بودیم، گاهی برای مایحتاج به دمشق میرفتیم. رفیق فواد معمولاً پول نداشت، اما وقتی چیزی به دستش میرسید هم میگفت: «محمد، برای رفقا چیزی بگیریم.» روزی به رفیقی از درسیم به نام زینارین گفته بود که از درختان مراقبت کند. من به او کمک میکردم. وقتی رفیق زینارین درست کار نمیکرد، بین ما بحثی درگرفت. رفیق فواد پیش من آمد و گفت: «محمد چرا به رفیق اهمیت نمیدهی؟» من هم گفتم: «من اهمیت میدهم ولی یا درست کار کند یا اصلاً کار نکند.» رفیق فواد به رفیق زنارین گفت: «رفیق محمد فرمانده همه ماست. اگر به من بگوید کار کن، من فوراً کار خواهم کرد.» رفیق زنارین آنقدر تغییر کرد که رفیق فواد میگفت: «من او را برای خودم الگو قرار میدهم؛ کاش من هم اینطور کار میکردم.» مادر و خواهر رفیق فواد، رفیق رِها، هم در اردوگاه بودند. ما پسر کوچک او مظلوم را بزرگ کردیم. رفیق فواد یکی از اعضای مؤسس حزب بود و رفیقی بود که همه او را دوست داشتند.
روزهایی که با رفیق رضا سپری شد
ارتباط شما و رفیق رضا چگونه بود، ماجراهای شما چه بود؟
من برای اولین بار در زمان افتتاح اردوگاه رفیق رضا را شناختم، اما پس از خروج رهبر از سوریه و در سال ۲۰۰۱، بیشتر با هم کار کردیم. رفیقی آرام و ارزشمند بود. پس از دستگیری رهبر، بار مسئولیت روی دوش ما بیشتر شده بود. برای محافظت از ۴۵ جوانی که تازه به ما پیوسته بودند، شب و روز کار میکردم، هر روز محل اقامتم را تغییر میدادم.
با رفیق رضا در یک خانه ماندیم. انسانی شجاع و توانمند بود. به من میگفت: «وقتی در ترکیه فعالیتهای انقلابی را شروع کردیم، کسی جرأت نمیکرد سر بلند کند، اما رهبر و حزب به ما جسارت دادند.» میگفت: «انسانهای توانمند، با تلاش خود زندگی را میفهمند، سیاست را میدانند و میتوانند مسئولیتها را بر دوش بگیرند.» وقتی حزب را معرفی میکرد، جدیت و اشتیاقش بینظیر بود.
با هم غذا درست میکردیم، به من میگفت: «محمد، برایت سالادی خیلی خوشمزه درست میکنم که انگشتانت را هم بخوری.» غذاهای دست او خیلی خوشمزه بود.
یک بار کاری را به کسی به نام سعید داده بود، اما سعید کارش را جدی نگرفته بود. رفیق رضا با این جمله: «سعید من هر کسی نیستم، نمیتوانی با من بازی کنی» او را متوجه کرد. خیلی وقتها او غذا درست میکرد، من نمیدانستم. در کارش بسیار دقیق بود، میدانست چگونه به مردم احترام بگذارد. ما بیشتر از دو ماه با هم ماندیم. کار کردن با او باعث خوشحالی بود.
فراخوان رهبری و دوازدهمین کنگره پکک
فراخوان رهبری و دوازدهمین کنگره پکک برای شما چه معنایی دارد؟
با وجود اینکه رهبری ۲۶ سال است در زندان به سر میبرد، حتی یک دقیقه از وقت خود را هدر نداده است. افکار او نه تنها مردم کورد، بلکه مردم خاورمیانه را نیز آزاد خواهد کرد. میگفت: «ما مرزهای بین خلقها را برخواهیم داشت. ما اتحاد خلقهای خاورمیانه را بنا خواهیم کرد.» دوازدهمین کنگره نیز نشانه این امید و باور است. اعلام شهادت رفیق فواد و رفیق رضا در این کنگره، فراخوان پیروزی است. آنها از رفقای مؤسس حزب بودند. شهادت آنها افراد بیباور را بیدار و پشیمان خواهد کرد. افکار رهبری ما را به تمام جهان شناساند. اکنون جهان این فراخوان را به گونهای مثبت استقبال میکند و باور دارد که پیروز خواهد شد. من به یاد همه شهدای انقلاب، به ویژه رفیق فواد و رفیق رضا، ادای احترام میکنم.
سخن پایانی: باور به آزادی
پس از ۴۰ سال مبارزه، میخواهید در مورد امروز چه بگویید؟
به یاد دارم که رهبری در رم، در مصاحبه خود با محمود باکسی، از درویش عَودی یاد کرده بود.
من در جریان مبارزه فهمیدم که تلاش و عشق چقدر ارزشمند هستند. وقتی انسان تلاش میکند و میبیند که تلاشش ارزشمند تلقی میشود، کارش را دوست دارد. آن عشق در اردوگاه بسیار زیاد بود. شهادت رفقایی مانند رفیق فواد و رفیق رضا، پایه و اساس ساخت جامعه کوردستان و آزادی رهبری خواهد بود.
فراخوان رهبری، در این مرحله که تمام جهان علیه ما بسیج شده است، راه ما را برای رسیدن به هدفمان باز خواهد کرد. در راه رهبری، برای آزادی مردممان بیوقفه تلاش خواهیم کرد.