پس از هزاران سال, خوانش و تعریفی نوین از سياست

پس از هزاران سال, خوانش و تعریفی نوین از سياست

سياست  politicsدانشي است که از « polis= شهر» و مناسبات عرفي «شهروندي» بحث مي‌کند. چه‌بسا فرايند تصميمي جمعي را سياست مي‌گويند. سياست، فعاليت و کارهايي است که براي رسيدن به آزادي صورت مي‌گيرد اما نه بر اساس قانون بلکه اخلاق. چراکه مديريت قانون، سياست نيست، اداره‌کردن است. سياست و سوسياليسم از اداره‌گي و بروکراتيسم بدور مي‌باشد. هکذا يک فعاليت اجتماعي‌ـ کموني است و در حيطه فردي محض، محلي از اعراب ندارد. برخلاف تعريف آنارشيست‌ها و ليبرالها، سياست به معناي رقابت اجتماعي با اتکاي به زور نيست؛ زيرا اين مفهوم خارج از نظام‌مندي دموکراسي است و با آن تعارض معنايي دارد. برخلاف نظر غربي‌هاي اروپا‌محور مفاهيم آزادي، فلسفه و سياست، برآورده انديشه‌گي ناب يونانيان نيست. گرچه واژه سياست در زبان‌هاي اروپايي با واژه پليس يا دولت‌ـ شهر اشتباه گرفته مي‌شود، اما هنر و علمش صرف يوناني نيست. حتي از نظر تاريخي هم يک نوآوري يوناني نيست. بايد سياست از نو تلفظ و تعريف شود. مي‌توان ادعا کرد که سياست، هم به لحاظ معنا و هم به لحاظ روند انحراف يافتگي از يونان شروع نشده. حتي مي‌توان گفت که بدعت يونان در بسط انحراف و نظام دوگانه معنايي‌ـ عملي آن بوده است. به بسط اين نظريه بپردازيم:

همانطور که مي‌دانيم سياست که هم‌اکنون معادل واژه  politics می‌باشد که این واژه خود برگرفته از « polis= شهر» است . واژه سیاست عربی است به معنای غیر علم سیاسی که «رام‌کردن اسب» است. پس حول معناي اصطلاح شهرـ پليس امروزي چه نظامي دور مي‌زند؟! تا زمان يونانيان، بويژه تا پايان يافتن هنگامه دولت‌ـ شهرها، بويژه نسل دولت‌شهرهاي يونان(همانند آتن و اسپارت) هر امر «سياسي» در تعارض با «فرديت» و «خصوصي بودن» بود و چه بسا مترادف با «اشتراک» و «عموميت» بود. در بطن اين اشتراک و اجماع بود که سياست معنا مي‌يافت؛ ولي در آخرين نسل دولت‌شهرها، يعني آتن و اسپارت، به تدريج امر سياسي در رويارويي و جدال با مفهوم همگرايي قرار گرفت؛ زيرا پيشتر گروه‌هاي سياسي، منافع و مصالح عمومي گروه مقابل را رعايت مي‌کردند، اما در يونان اين مفهوم رعايت ـ که بيشتر در قبيله‌ها و روستاها غالب بود‌ـ جايش را به «رقابت» يعني چيرگي گروهي بر گروه ديگر داد؛ یعنی «رام‌کردن جامعه». از این پس politics که همان سیاست بود, در برابر «دموس» که ریشه دموکراسی می‌باشد, قرار گرفت. بانی چنین روشی از شهرداری یا کشورداری که امروزه هنوز به لحاظ فلسفه سیاسی به آن پی برده نشده, خود افلاطون است. افلاطون بزرگترین «انحراف» را در علم و عمل سیاست به وجود آورد. تمامی این مناسبات نوعی نظام آموزشی فوق سختگیرانه و برده‌ساز بود. اين نوع انحراف، ورسيوني از پروتوتيپ نظام سياسي زيگورات‌‌ـ سومري بود. شکل پيشرفته‌تر و پيچيده‌تري از انحراف سياسي شد. در زهدان دولت‌ـ شهر يوناني قدرت‌مداري شهرگرايانه حول محور بازار تولد يافت. مرحله‌اي نوين از «سياست، قدرت» در رستنگاه آتن‌ـ يونان ظهور گرفت. مصالح عمومي، جايش را به منافع خصوصي داد. البته منظور، منافع خصوصي صرف فردي نه بلکه منافع «يک» گروه و عامل قدرت است. نظم دولت بلوغ مي‌يابد و عرصه سياست انساني متهوع‌تر مي‌گردد. کي مي‌تواند از اهرم‌هاي فلسفه‌بافي افلاطون و ارسطو حاشا کند. آريستوکراسي افلاطون مرحله‌اي پيچيده‌تر از اين بغرنج‌سازي سيستماتيک سياسي شد. مفهوم سياست سالم را زنان آفريدند اما توسط سومريان، ساسانيان و يونانيان در دو دوره زماني متفاوت، غصب و تحريف شد. چه‌بسا دشمني بي‌محابا و سرسختانة سومري با عشتار و اعدام و تکه‌تکه‌کردن ساپور(زن شاعر يوناني) توسط يونانيان، روايت اين سرنوشت اندوهبار قتل «سياست و زن» مي‌باشد، آنچه يادي از آن نمي‌شود!! پس از اين دوران بود که سياست‌ـ که به معناي تعامل با ديگران بود‌ـ به حوزه صرف قدرت و حکومت تقليل داه شد و حتي آن را به «مؤاخذه و تنبيه» معني کردند. چه زيرکانه است: پليس يعني شهر و پليس شهر را تنبيه و رام مي‌کند، شکنجه مي‌دهد، مي‌آزارد!! از دوره سومريان و آغاز هيرارشي به بعد تا معاصر در حوزه سياست، تنها يک متن استراتژيک بر مفهوم معنا‌ـ عمل سياست بال گسترده است. در زيگورات، سياست يعني رابطه بردگي؛ در يونان، از نظر افلاطون تسلط آريستوکراسي است؛ در اسلام غزالي فتوا مي‌دهد: سياست يعني دروغ؛ در معاصر، سياست يعني اراده به قدرت با اتکاي به بازوي رقابتي زورمداري در پشت پرده کاپيتاليسم. اين، متن استراتژيک حاکم است. واقعيت اين است که «سياست در نقاب و چهره عريان» است. متن استراتژيک فوق‌الذکر، دستورالعمل انحصار سياست است. تمامي مرزهاي اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي، هنري و غيره برداشته شد و عرصه‌اي نمانده که از گزند اين عامل هولناک در امان باشد. کانون توجه را «دولت» قرار داده‌اند که پديده‌‌اي کاملا انحرافي است. اين کانون، مواد و داده‌هاي ويژه و خاص خود را دارد. در حقيقت: عامل سياست‌گذار در پشت پرده قرار دارد و عامل سياست‌مدار بر روي صحنه، عيان. نمايشي کاملا ماهرانه و ساحرانه. دماگوژي اين دو عامل، بقاي جامعه مطلوب مردم است!! سر فروبردن در طناب خشوع و خضوع مقدس‌مابانه سياست، بهايي است که همه مردم بايد در زندگي خود به اين لوياتان بپردازند. انگار شخصيت‌هاي ضحاک‌ـ اژدهاک بر روي صحنه به بازي مي‌پردازند! ديگر نمي‌توان گفت که نا‌آگاهي سياسي موجب تباه کشور مي‌شود؛ بلکه بايد گفت که نا‌آگاهي در خصوص عامل سياسي موجب تباهيست. خلع‌سلاح ذهن جامعه‌، توسط دولت. سياست متعارف کنوني دوچهره است. چهر‌ه‌اي در نقاب و چهره‌اي در انظار. حتي مي‌توان داعيه اين را داشت که چهره در انظار بي‌نقاب است، اما چهره پشت پرده در عين حال نقاب‌دار هم هست، ما اين را سيستم مي‌ناميم. در غرب، خدای دوچهرة ژانوس مظهر قدرت بوده. دو پهلويي، دورويي و دوآتشگي از خصايص ماهيتي سيستم سياسي کنوني مي‌باشد. بايد توجه داشت که با اين بيانها وارد عرصه مفاهيم فلسفه مي‌شويم. در حوزه فلسفه‌سياسي، ماهيت راستين سياست چيست؟!

پس از ماکياولي، سياست، هنر بهتر و آسان‌تر زيستن است و بر بنياني اخلاقي، يعني اخلاق درستکار و نيک‌زيستن استوار نيست. اوج اين نوع سياست، فلسفه سياسي پراگماتيسم است که جهت آسان‌تر زيستن تنها به منفعت فکر مي‌کند و براي منافع خود تمامي اصول، مبدأها و قواعد را از ميان برمي‌دارد.

بازي سياسي معاصر، از صحنه‌اي جهاني برخوردار است. پرده‌ها برافتاده‌اند و شعبده‌بازي شعبده‌بازان در خيمه‌شبگاه ليبرالها پربزم و رزم است. در خيمه‌شب‌بازي، پشت‌پرده مات است و سناريونويس رو در نقاب دارد. پنجه‌هاي قانون و حقوقش بسيار ظريف در رمه‌گاه، عروسکان را به بازي وا‌مي‌دارد. بر صحنه‌ سياسي جهان، نيروهاي مرموز گلوباليست حکمران بي‌چون ‌و چرا هستند. معتقديم که فرمول فلسفي نويني براي برانداختن نقاب‌ها لازم است. آنچه فوکو و امثال والرشتاين در خصوص فلسفه قدرت و سياست به قلم صنع درآورده‌اند، انگار عظيم اما ناکافي است. حکومت ظالمانه دولت بر مردم، تعريفي بسيار کلاسيک و مبتدي است. تعريف نوين بايد مطابق پيچيدگي بغرنج سيستم سياسي باشد. فرمول نوين اين است: اين سيستم است که حاکم و فرمانرواي مطلق است، نه فرد.

در بسط و تشريح اين فرمول تلاش مي‌کنيم. وقتي در دولتي همانند آمريکا رئيس‌جمهوري انتخاب مي‌شود، آن، همان فرد نوعي نيست که ضمام امور را در دست دارد. در حيطه قدرت و سياست، اين فرد نيست که حکم مي‌راند، بلکه «سيستم» است، اين اوباما نيست که گرداننده است، بلکه سيستم است. رابطه نيروهاي سياسي در اين سيستم به لحاظ فردي‌‌ـ جمعي فروپاشيده و رفتار سياسي نشأت‌گرفته از اراده فرد نيست، از سيستم است. رابطه طبيعي کيهاني فردانيت‌ـ کيهانيت برهم زده شده است. هيچ وقت به اين اقناع عيني فريبنده نرسيديم که کارگذار اصلي اوباما است. اوباما، آن عروسک خيمه‌شب‌بازي تنها نقاب سياست‌مدار را بر رو دارد، سياست‌گذار کيست؟ جواب: سيستم. اليگارشي که مهر غصب مردانه را بر خود دارد، عامل اصلي سياست‌گذاري است. در زيگورات خداي يگانه يا پادشاه صرفا يک نماد نمايشي بود. حاکميت خود زيگورات داراي خصوصيت اليگارشيک است. شکل‌گيري و ظهور دولت‌ـ شهر آن هم حول بازار و زيگورات اليگارشيک است. بعبارتي حکومت گروه پنهان با دولت پنهان. اين، ماهيت سيستم است. اما در کلان‌شهرهاي دولت‌ـ ملت امروزي، اليگارشي، در هيات کلان‌شرکت‌ها و کلان‌نهادهاي سياسي است که تمامي رفتارها و کردارهاي سياسي را تنظيم مي‌نمايد. بويژه عمر تقريبا 400 ساله کاپيتاليسم با توسل به چنين نيرويي چرخ‌هايش را به چرخش درمي‌آورد. وقتی که بطور کاملا دورويانه ادعا مي‌شود که ليبراليسم، فرد را به ذروه رسانده، هنگامه‌اي است که فرد مرده است. انگار ليبراليسم محشر و قيامت فرد مي‌باشد. هياهوي ميشل فوکو در مرثيه مرگ انسان معاصر بي‌جهت نيست. ديگر نه فرد و نه انسان حکم نمي‌راند، بلکه سيستم سياسي فرهنگي حاکم مطلق است. فرد به‌مثابه يک مترسک بي‌جان در بوستان کاپيتاليسم به قيام واداشته شد، صرفا جهت ترساندن گنجشک‌هاي دشمن. در اين فرهنگ، مفهومي به نام «دوست و دوست» وجود ندارد. مفهوم «دوست و دشمن» نيروي محرک اصلي است. در اليگارشي آريستوکراتيک افلاطون، شايد گروهي فرد‌ـ انسان حاکميت داشتند، اما امروزه نه تنها فرد بلکه انسان هم نقش عامل را ندارد. صرفا ابزار است. شايد مضحک به نظر برسد که بگوييم اوباما يک ابزار‌ـ مترسک است در بستان فرهنگ کاپيتاليستي. البته که روح کاپيتاليسم، همان فرهنگ ليبرالي است. نه در آمريکا، نه در ايران و نه در تمام جهان حتي در گروه القاعده هم عامل انسان آزاد نتوانسته بر عامل فرهنگ سياسي چيره شود. همه محصول فرهنگ هستند. چه‌بسا، فرهنگ ماشيني است که انسان و جامعه را مي‌بلعد و به‌مثابه ابزاري بي‌روح در دنياي منجمد خود قي مي‌کند. وقتي در اصطلاح «مدرنيته کاپيتاليستي» غور کنيم، درمي‌يابيم که مقصود از فرهنگ‌سالاري چيست؟! خيلي روي اين مسئله تأمل و تعمق کرديم تا دريابيم که چرا علي‌رغم آن همه جنجال تبليغاتي ليبرالها، انسان آزاد وجود ندارد؟! قناعت طبع آزاديخواهي جامعه‌شناختي به اين امر رهنمونمان ساخت که در جهان مدرنيته کاپيتاليستي اشتباه بوده که بدنبال يافتن فرد آزاد بوده‌اند. چراکه فردي آزاد وجود نداشته! معيار آزادي فرد را مسلما نمي‌توان هنگفتي و فراواني پول و مقام قرار داد! اين يک برخورد فلسفي است. آنچه قدرت و سرمايه به‌مثابه سه عامل اصلي سلطه در چنته دارند: پول، زور و مقام است، اما معيار آزادگي نيست. انگار هيولايي ساخته شده که نامرئي است: فرهنگ. اين مفهوم اصطلاحي، تمام هستي تاريخ تمدن را در وجودش قايم کرده. به نظر، خواست اراده به قدرت، يک اغراق دوپهلو و مبهم‌ فوکويي نيچه‌اي است. اگر ميل نظري ما بر اين بنيان استوار گردد که «فرد انساني» عامل اصلي است، آنگاه نظريه اراده به قدرت درست است، اما نه بطور مطلق؛ ولي اگر عامل اصلي را فرهنگ بدانيم آنگاه است که کليد را يافته‌ايم.

حال، مفهوم فرهنگ را بسط دهيم. تمامي دوره‌هاي زماني و سيستم‌هاي حاکم، فراتر از فردانيت است. بطور مثال وقتي مي‌گوييم «مدرنيته کاپيتاليستي»، ناچار از يک فرهنگ بحث کرده‌ايم و فرد خاص در آن از بس ناچيز است که خواسته و ناخواسته غرق مي‌گردد. بسيار سطحي‌نگري است که ناپلئون را در ديروز و اوباما را در بستر دوره‌اي امروز، تنها عامل حاکم قاطع بناميم. فرهنگ فراي فردانيت است و گسترده. فرهنگ زيگورات، فرهنگ روم قيصري، فرهنگ قرون وسطايي، فرهنگ مدرنيته کاپيتاليستيٰ همه و همه بسط زماني‌ـ دوره‌اي فرهنگ مي‌باشند. حتي مي‌توانيم در مورد اديان تعريفي نوين‌تر از سيستم آن با توجه به اصطلاح فرهنگ داشته باشيم. برعکس آنچه داعيه مي‌شود، اين يک خدا و يک پيغمبر نيست که حکم مي‌‌راندٰ، واضع‌تر بگوييم حکم عامل فرد پس از حکم فرهنگ مي‌آيد. حتي از عامل اول که پادشاه يا پيامبر باشد گرفته تا رعيت و بنده، همه محصول و مخلوق فرهنگ هستند. اين تعريفي نوين از فرهنگ است. ضمن اينکه متوجه هستيم که به حوزه تعاريف متافيزيکي نزديک شده‌ايم، اذعان اين نکته حايز اهميت است که آنچه در يهوديت، مسيحيت، اسلاميت و پوزيتيويسم کاپيتاليستي سلطه بلامنازع داشته، فرهنگ‌هاي خاص آنان بوده. مسلما آن مسيحيتي که به امروزه رسيده بسيار فراتر از توانايي‌هاي درک عيسي است. بحث بر سر تباهي سيستم‌ها نيست، بلکه ماهيت است. فرهنگ توحيدي محمدي، بدون وجود فرهنگ عيسي و موسي شانس موجوديت کمتري مي‌داشت. يک رابطه دوگانه متقابل ميان انسان و فرهنگ وجود دارد. يک فرد در زمينه فرهنگ‌سازي‌ـ حتي فرهنگ خاص‌ـ نقشي نسبي دارد؛ حتي احاطه مي‌تواند نسبي باشد. اينجا مثلا نقش عيسا را به نسبي‌گرايي تقليل نمي‌دهيم اما به نظر، هويتي که امروزه مسيحيت به‌مثابه يک هستي، دارد، فراتر از تعاريف عيسي است. اگر امروزه، عيسي ظهور کند، مسلما توان آن را ندارد که بر کل مفاهيم 2000 ساله مسيحيت احاطه يابد. تغيير و گسترش، خصوصييت مفاهيم فرهنگي و هستي‌هاي آن است. فرمول مثلي: همه‌چيز را همگان دانند، اذعان تاريخي به وجود همين امر است. گاهي ابتذال فرهنگ ناپلئوني تا جايي بسط مي‌يابد که مسلما خود ناپلئون از آن بحيرت مي‌افتد و گاهي هم شکوه فرهنگ آزاديخواهي سپارتاکوس و کاوه آهنگر آنچنان رشد مي‌يابد که حود در مقابل پيچيدگي آن فروتنانه به زانو در بيايند. لذا مي‌توان گفت  فرهنگ، روح جهاني سيستم است. در سيستم اين فرد نيست که تصميم مي‌گيرد؛ اين رئيس‌جمهور نيست که اهميت هستي‌شناسانه سياسي دارد. اجزاء هستي فرهنگ، متشکل از تعدد توانايي مغزهاست. تعدد چند مغز متفکر و آفرينش‌گر، بسيار باشکوه‌تر از مغز فردي است. حتي مفهوم سياست وقتي زاده مي‌شود که دو فرد در کنار يکديگر به‌مثابه‌ دو عامل کنشگر قرار گيرند، وقتي دو فرد از يکديگر ببرند، حوزه سياسي خودبخود محو مي‌شود. پس کنش و رابطه مجموع افراد يعني يک يا چند گروه است که موجب هستندگي سياست مي‌گردد. تمامي مفاهيم کلان انساني، متعلق به حوزه جامعه مي‌باشند و جامعه هستي‌اي گسترده‌تر از فرديت است که فردانيت را دربرمي‌گيرد. البته اين برخورد ما، هيچ‌انگاري فرد نيست، چه‌بسا فرد وقتي در عرصه فرهنگ جامعه پا مي‌گذارد، تمامي نيروها و استعدادهايش شکوه خود را اثبات مي‌نمايد، اما نوع فرهنگ بستگي به خود سيستم دربرگيرنده دارد. در سيستم‌هاي منفي، فرهنگ‌ها مثل خوره بجان خود مي‌افتند. همانند لوياتان با نيش‌زدن به دم خود، مرگ خود را ممکن مي‌سازند و اين جنبه خطرناک فرهنگ است.

مرگ انسان و خدا؛ تولد سيستم

قبل از همه‌چيز بايد هستي‌ انسان تا حد يک ابزار کارا براي سيستم سقوط داده شود تا سيستم به قدرت خود ادامه دهد. اما ماهيت اين سيستم که هم‌اکنون جهاني شده فراتر از اين است؛ محال است بدون يک ايدئولوژي، يک سيستم زاده شود، محال است. آنکه انسان را منجر به مرگ کرده، سيستم است و اهرم سيستم، اهرم فشار است بر روي انسان. ايدئولوژي، همان اهرم فشاري است که انسان را به زوال و تباهي کشانده. ايدئولوژي که اهرم فشار سرمايه‌داري است، همان ارباب مطلق است، لذا ارباب حاکم، بوش و يا اوباما نيستند، بلکه ايدئولوژي سيستم است. از واژه ايدئولوژي استفاده نمي‌شود زيرا قصد ليبرال کردن را دارند و آن را پايان يافته اعلام کرده‌اند. مي‌ماند سيستم، يعني ارباب مطلق. علم، ابزار نيرومندي است که بوسيله آن همه کس و همه‌چيز را به ابزاري تبديل کرده و بکار بست. همان ابزاري که اول از همه اوباما و بن‌لادن را به مخرب‌ترين ميکروب تبديل نمود. حوزه‌کاري آن جهاني است. امروزه ديگر دو اصطلاح ايدئولوژي و علم مختلط شده و دين سيانتيسم از آن حصول شده. از اين پس واژه علم ناخودآگاه، ايدئولوژي را در ذهن تداعي مي‌کند. علم و دانش توسط فاعل انسان فعليت مي‌يابد، اين در حالي است که اين انسان سوژه، همان ابژه‌اي گشته که علم فراتر از هستي آن است و علم بر انسان احاطه دارد. علم، منجر به شکست و مرگ انسان شده. تمامي سربازخانه‌ها، بيمارستانها، مجالس کشوري فعل سربازي، درمان و سياستگذاري را خالي از «کلام» و «هستي» سوژه انسان کرده‌اند و علي‌رغم دميدن وحشيانه در زُرناي دموکراسي و انتخابات، تاکنون هيچ عصري ديده نشده که چنان دهشتناک، سياست از فاعل انساني تهي گردانده شود. روابط انسانها حتي از سطح کلامي‌ـ زباني به سطح بي‌کلامي و گسستن انسان از انسان سقوط کرده است. ديگر اين سياست‌مدار نيست که با انسان رابطه دارد، بلکه قانون‌هاي تجويزي مهروموم شده است. اين پزشک نيست که با بيمار ارتباط معنوي‌ـ کلامي دارد، بلکه دوا و درمان و ابزارهاي پيچيده لابراتوار هستند که بيمار را در چنگ خود مي‌فشارند. اين بازاري و خريدار نيستند که اقتصاد را مي‌سازند، بلکه قواعد و مناسبات سود و سرمايه است که نظم بازار را رباط‌گونه کرده است. اين ديگر معلم نيست که با آن همه چهره‌هاي متفاوت دانش‌آموخته‌گان روابط کلامي دارد، بلکه نظم عمومي آموزشي است که کتاب هم به ابزاري براي تبليغ آن مبدل شده. مي‌بينيم که چگونه آنها تنوع و کثرت را دچار يکنواختي و همسان‌سازي کرده‌اند. انگار بايد افراد جامعه، هم‌قد، هم‌مصرف، یک‌ايدئولوژيک، يک‌سيستم يعني يک پادشاه را در اين پرستش توحيدي سرمايه‌داري داشته باشند. نقطه بارز سيستم سرمايه‌داري اين است که انساني بدون آرمان، هدف و انگيزه مي‌‌آفريند، آن هم با قد و قامت و وزن و رنگ يکدست. سيستم، با ارايه استراتژي خود يعني گلوباليسم دو عامل بازار و نيروي کار  را يگانه عرصه ارتباطات انساني و زوال آنها ساخته است. خود سيستم از طريق مجلس نمايندگان، نهاد رياست‌جمهوري و وزيران، وزارت اقتصاد، سياست و آموزش و غيره تمامي قواعد و قوانين را پي‌ريزي و بصورت بسته‌هايي تبليغاتي ارايه مي‌دهد تا ديگر هيچ‌فردي مطابق ميل آزاديخواهيش به اين وسوسه نيافتد که به خود زحمت دهد که: فکر کند (فلسفه)، بنويسد(روشنگري)، توليد کند(اقتصاد) و ... يعني خلاصه زندگي کند. زحمت طرح تمام مدل‌هاي اقتصادي، معيشتي و رفتاري را خود مي‌کشد و از طريق بوق‌هاي تبليغاتي خود يعني رسانه‌ها آن را به سمع و نظر ابژه‌هاي خود مي‌رساند. ابژگي به مراتب نازل‌تر از بردگي است. از هويت و معنا تهي‌گردانده شده. تمامي مدل‌هاي خوردن و گفتن و خنديدن و گريستن همه کوک و تنظيم گشته‌اند در بازار مرکزي. خود آقاي رئيس‌جمهور با آن کت و شلوار شق‌ورقش کريه‌ترين عروسک خيمه‌شب‌بازي ميدان مرکزي بازار مکاره است. سيستم چنان حيات انسان را بصورت بي‌هويتي تنظيم مي‌کند که همه يک قد و يک وزن، آدرس گمشده‌شان بازار مرکزي است. بيش از همه، خود دکتر و معلم بيمار و نادانند.

انسان ديروزين دچار تعصب در خصوص عقايدش بود، اما انسان امروزي دچار لاادري‌گري «نمي‌دانم‌چيست؟» است. در دنياي سرمايه‌داري، جامعه مصرفي مورد تهاجم آشکار کالاها براي مصرف است. اشتياق بورژوا و انسان مصرفي به هر کالا و دستيازي به آن، نوعي رضايت در او به وجود مي‌آورد، اما «رضايت» پديده‌اي دوپهلو براي سرمايه‌داري است يک روي آن رضايت نسبت به وجود سيستم سرمايه‌داري است، که به آن مشروعيت و محبوبيت مي‌بخشد؛ ولي روي ديگر آن، عطش و ميل سيري‌ناپذير مصرف‌کننده است که بيشتر مي‌طلبد و اين جنبه از محبوبيت سيستم مي‌کاهد، چراکه آن رضايت و رضاي نخستين کم‌کم رخت‌برمي‌بندد و در صورت وجود کالاي نوين است که مي‌توان آن را ترميم کرد. لذا سيستم هم بحران مي‌آفريند که به موجوديت خود ادامه دهد. نه بحران‌ پايان‌ مي‌يابد و نه ميل عطشناک جامعه‌مصرفي‌سيري‌پذير مي‌گردد. نيازمنديهاي کاذب و تحميلي توسط سيستم ايجاد مي‌شوند که خود آقاي رئيس‌جمهور هم در رأس ناچار لاي چرخ‌های مهيبش گيرمي‌افتد و بدان خدمت مي‌کند. اين روند، سير تداوم موجوديت سرمايه‌داري است. جامعه از حالت نرمال به حالت اعتياد و بيماري دچار گردانده مي‌شود. يک انسان و يک جامعه سالم هيچ‌گاه بدرد سرمايه‌داري نمي‌خورند و برايش مشکل‌آفرينند. سيري‌ناپذيري سوژه انساني در مدل سرمايه‌داري، ديگر با کالاي فراوان برطرف نمي‌شود، بلکه هربار با يک کالاي نوين براي مدت کوتاهي راضي گردانده مي‌شود. مدپرستي فاجعه‌اي است که نتيجه همين رابطه انسان‌‌ـ سيستم است. ماشين سرمايه‌دار با روان انسانها سروکار دارد تا ذهنيت را مورد هدف قرار دهد و تباه سازد؛ چگونه؟ با ايجاد لذتهاي کاذب؛ هر لذت کاذبي، رضايتي موقتي را موجب مي‌شود و در سايه هر لذتي سرمايه‌داري هم چند صباحي سرپا مي‌ماند. اما شگرد سيستم در اين است که شيوه او در توزيع کالاها، اطلاعات و نيازها عادلانه نيست. اگر توزيع بر اساس اصل عدالت صورت گيرد، حرص و آز رخت برمي‌بندد. اين سرازيرکردن نوع کالا و مدلها در واقع هجوم به جامعه، انسان و به سيستم‌هاي ضد است. خرد، هيچ‌گاه در سيستم سرمايه‌داري سالم نيست، مدام دچار توهم نيازهايش نسبت به: کالا، مدل و مد است ؛ حال فرقي نمي‌کند که اين کالا از نوع اقتصادي باشد يا داده‌هاي آموزشي. بازار و نيروي کار دو ابزار تغذيه سيستم مي‌باشند و مسئله‌ اساسي اين است که فرد را با تخريب درون پشت سر گذاشت و کل جامعه و جهان گلوبال مقصد او است. و اين مرحله با شروع استعمار بطور‌کلي آغاز و در سال 1980 با استراتژي گلوباليسم به فراگيرترين سطح خود رسيده. در سايه چنين سيستمي چقدر مسخره و مضحک است که در بوق و کرناهاي تبليغاتي دميده شود که اوباما دارد مي‌آيد! چراکه او نه دست قدرتمندي دارد، نه حق انتخاب فرداني و نه آزادي عمل، او غلام حلقه‌بگوش و تاج‌به‌سر سيستم است.

بر اساس اصطلاح «غلام ‌تاج‌به‌سر» مي‌توان اين تز را توضيح داد که سياستمداري وجود ندارد، اما غلام وجود دارد. سياستمدار، هويتي ناهويت فردي است که غلام‌باره است. سيستم در حکم دکتري است که بايد فرد را بيمار کند با بيکار نمايد. مي‌توان ادعا کرد که سوژه‌اي انساني درميان نمانده، بلکه تمامي افراد ابژه گشته‌اند و سوژه‌ اصلي وجود سيستم است. سيستم يهوديت، فراماسونري، سرمايه‌داري و توحيدي بزرگترين سيستم‌هاي معاصر مي‌باشند. انسان بدون وجود پديده سيستم محال است به تداوم اجتماعي انبوه خود بپردازد. آزادي هم سيستم خاص خود را دارد. در مقابل سيستم‌هاي تباه و «امر انبوه» است که وجود سيستم را ضروري مي‌گرداند. سيستم دموکراتيک هم با متن استراتژيک کموناليسم، صورت مقابل سرمايه‌داري است. اين ضرورت آزادي است، ولي اجباري در انتخاب آن نيست. گرايش‌ها آزاد هستند، اما معلوم است که هر گرايشي به کدام سيستم ختم مي‌شود. لذا در طول تاريخ تعصب به الهه، خداي يگانه، پيغمبر و رهبر هميشه جنبه رواني بازتاب وجود نمادين سيستم در انسان و جامعه بوده است. مهم نيست که سوژه‌هاي انتخابي از اين قبيل خوب بوده‌اند يا بد، مهم روش‌گرايشي است که ماهيت مي‌بخشد. بايد کل تاريخ را تفسير نمود تا اين مفاهيم متديک را متحول ساخت و به سيستم سالمي رسيد. عبدالله اوجالان هم ‌اکنون يکي از آخرين رهبراني است که اين بازتاب پرستشي نمادها را حل کرد و از انسان مي‌خواهد که نه او را خدا فرض کنند، نه پيامبر و نه رهبري اجباري، بلکه فردي آزادي‌خواه که به «تفسير آزادانه» مي‌پردازد. نخستين سياست‌مداري که نقاب از چهره خدايان و سيستم‌ها برداشته است. کار او بازگرداندن انسان ابزار گشته به قالب ماهيتي حقيقي آزاد خود يعني سوژه فاعل و توانا است.

در سيستم‌ها، تمامي مفاهيم و پديده‌ها فرافردي شده‌اند و مسلما فرد نابود شده است. اين سيستم است که فکر مي‌کند، تصميم مي‌گيرد و عمل مي‌‌کندٰ؛ ابزار کار آن نيروي کار انساني برده است. شبان‌رمگي روايت همين سيستم‌ها است. خيلي وقت‌ها به اين امر فکرکرديم که چرا بسياري انديشمندان «مرگ انسان» معاصر را اذعان داشته‌اند و به اين اصطلاح واضح‌تر دست يازيديم که در واقع انسان به «مرگ فرد» دچار شده و همين مرگ است که جنبه اجتماعي انسان را هم روبه انقراض هستي او سوق مي‌دهد. هم‌اکنون در اين سراشيبي قرار داريم؛ دو نوع ابزار خطرناک براي نابودي وجود دارد: 1ـ بمب اتمي. 2ـ ذهنيت که هردو را سيستم براحتي در درست دارد. اما بمب اتمي بدون چاشني کار نمي‌کند و ذهنيت تباه شده سرمايه‌داري حکم همان چاشني را دارد. تمامي محصولات فکري انسان توسط سيستم، ابزاري مي‌شوند. جنبه‌هاي انبوه و تنوع هستي جامعه‌هاي امروزي، انبوه و تنوع ابزارهاي نابودي را در دوگانه خود دارد. «انسان موجودي اجتماعي است و محصول سيستم». اين فرمول، ما را به شکلي نوين‌تر بيدار مي‌سازد. سهل‌ترين راه حاکميت سيستم، همگون‌گردن نيازهاي افراد و جوامع است؛ يعني همگون‌کردن لذت‌ها و دردها. اما بايد توجه داشت که خطرناک‌ترين افيوني است که مي‌تواند همانند فرزندي ناباب به قتل پدر خود يعني سيستم سرمايه‌داري دست زند. نقطه اوج بحران در اينجاست. سيستم براي تعديل اين خطر، نياز به بحران نوين‌تري دارد، چراکه طي آن بحران نوين، نيازهاي کاذب نوين‌تري مي‌سازد تا فرد و جامعه را محتاج به وجود خود کند. فرد بيمار براي اين مهم مناسب‌ترين «غلام‌ حلقه به‌گوش» است و رئيس‌جمهور مناسب‌ترين «غلام ‌تاج‌دار» گمارده است. عوامل فاعلي سيستم همه هويت يک گماشته صرف را دارند. همه هم يک بيمار پسيکوز و روان‌پريشند. افراد تسليم‌شده از اين وضعيت در دايره بحران خارج نيستند.

سياست به‌مثابه‌علم

اينکه برخي از انديشمندان معاصر از تبديل شدن سياست به علم اعتراض نموده‌اند، در واقع امري نادرست مي‌نمايد. زيرا انديشه ‌سياسي به حوزه تمام علوم بسط مي‌يابد و ارتباط تنگاتنگي دارد. بويژه پس از رنسانس و تلاشهاي ماکياولي در اروپا و امام‌محمد غزالي در شرق، سياست به نوعي علم تبديل شد، اما علمي دور از دسترس عامه. چه‌بسا سياست، تخصصي شد. مقوله‌اي که بايد مورد انتقاد شديد قرار گيرد، همين امر تخصصي‌شدن سياست است. اين امر براحتي فضايي محرمه ميان سياست و عامه مردم به وجود آورد تا مديريت تحت نام دولت، دور از انظار خلق‌ها به سهولت فرضيات قدرت و سلطه را به اجرا درآورد. اين روند، سبب شکل‌گيري نوع سيستمي شد کاملا جداگانه‌تر از نوع قديمي آن. تخصصي‌شدن تنها ضامن شکل‌گيري يک سيستم کاملا نوين بود. اين سيستم در واقع همان نظام جهاني است که زمينه گلوباليزاسيون آن در دهه 80 در نقطه اوجش مهيا شد و به استراتژي هژمونيک مبدل گرديد. عملکرد اين سيستم کاملا بدور از بنيان‌هاي اخلاقي بوده. هرگونه قاعده‌ای اخلاقي‌ از تخصصي‌شدن جلوگيري مي‌کرد و مردمي شدن را ترويج مي‌بخشيد، لذا با هر معيار اخلاقي‌اي تحت هر عنواني مخالفت شد و اينگونه، سياست پوزيتيويستي ريشه‌هاي خود را بسط داد. از اين پس، آرمان متافيزيکي پوزيتيويسم تخصصي‌شدن بوده بجاي مردمي و عمومي شدن سياست. تخصصي‌شدن که محصول پديده دولت است، بر ستون اقتصاد منفعتي پراگماتيستي غيراخلاقي استوار است و مردمي‌بودن بر ستون اخلاق ايدئولوژيکي. اولي؛ صرفا آساني زندگي را مدنظر دارد که تنها با منفعت‌پرستي ممکن مي‌گردد و دومي؛ نه تنها به اقتصاد غيردولتي، بلکه بر اخلاق عملي که همانا سياست کنش‌گرايانه و ديالکتيک است، تأکيد دارد. آکادميزه‌کردن سياست به معني تخصصي‌کردن و قبضه‌کردن آن در دست عده‌اي مدير اليگارشيست است که اقتصاد و قدرتا را در رکاب دارند. هيچ رسانه‌اي به‌مثابه يک نهاد نظام‌مند نمي‌تواند موفق به انعطاف‌پذيرساختن اين سيستم شود. همزادي دانش و منفعت با ظهور اين سيستم نوين آغاز شد. علم سياست مساوي شد با قدرت. دورساختن سياست از اخلاق و تخصصي‌نمودن آن همانا فروپاشي ارتباط و کنش سياسي ميان افراد و انسانها شد و اينگونه، فرد نوين که ادعاي ليبراليسم بود، زادن گرفت. فرد نوين برخلاف تمامي تبليغات جنجالي مدرنيته کاپيتاليستي هيچ‌گاه به سياست و اخلاق به معناي اجتماعي و آزادانه دسترسي نداشته و برعکس از او سلب شده است.

انبوهي از اين نوع فرد، جامعه‌اي ساختگي خاص را به وجود آوردند به نام جامعه بورژوازي. در واقع چنين جامعه‌اي وجود ندارد زيرا دست‌ساخته است. ضابطه‌هاي اين جامعه همان ادعاهاي راسيوناليستي مدرنيته کاپيتاليستي است. تمامي ادعاهاي آزادي بيان، عقيده و غيره در حوزه عمل همين راسيوناليسم شيرازه بخشيده شده بودند. تمامي تأويلها و خوانش‌ها، بر ريشه همين معيارها رويانيده شد. سرمايه‌داري طي اين روند، هيچ پروايي در مشروعيت‌بخشي به موجوديت سياسي، اقتصادي و ايدئولوژيک خود ندارد.

فلسفه‌ سياسي

تمامي تمايز فلسفه سياسي از رنسانس تا به امروزه به تمايز ميان آراء هگل و عبدالله اوجالان ختم مي‌شود. اين دو انديشه، جامع تمامي انديشه‌هاي پيش و پس خود هستند. آنچه هگل به‌مثابه قانون ديالکتيک بيان کرده را اوجالان هم مي‌پذيرد، منتها آنچه هگل در فلسفه سياسي با قانون خود درافتاد، در ديالکتيک کوانتومي در خوانش عملکرد نيروهاي سياسي و انساني تصحيح شده است. اشتباه هگل در توسل او به شرح قانون ديالکتيک با مناسبات ارتباطي دولت و سياست بود. او به مدح دولت پرداخت، ولي اوجالان به ذم آن همت گمارد. دولت، پديده‌اي است که هگل، در سايه پذيرش آن، باخت و لنين هم به بن‌بست رسيد. دولت، در واقع در تضاد با روح‌کيهاني(Geist) هگل بود، ولي هگل تسليم آن شد. اما اوجالان علي‌رغم اذعان به قانون ديالکتيک و روح کيهاني که به «ديالکتيک کوانتومي» و ايده«حيات زنده» خود بسيار شبيه مي‌داند، به آسيب‌شناسي فلسفه سياسي در قالب آن قواعد هگلي پرداخت و فلسفه نوين سياسي را بر بنيانهاي واقعي خود قرار داد. کل فلسفه هگل، رابطه قدرت، انسان و ديالکتيک را به فروپاشي دچار ساخته بود که فوکو با تمام توان با روابط قدرت‌‌مداري  آن درافتاد، اما به لحاظ هستي تاريخي مقوله قدرت نقض داشت و اوجالان با ايده «بازنمود تاريخ پنهان شده در فرد معاصر و بازتاب فرد در تاريخ» آن را به کل تاريخ کيهاني بسط داد و اين اولين اقدام در فلسفه سياسي است که هم قانون ديالکتيک و هم روح‌کيهاني هگل را به درستي بيان مي‌نمايد، اما نه به‌ آن شيوه که خود هگل بيان داشت و به خطا رفت.

چه بسا سياست تخصصي، با ارايه فرديتي ناقص و متناقض با روح‌ و تاريخ کيهاني، با تاريخ به ضديت پرداخت. سيستمي که هم‌اکنون تحت عنوان سرمايه‌داري، حاکميت هژمونيک را در دست دارد، در واقع با روح‌کيهاني هگل و حيات‌آزاد مدنظر اوجالان از در دشمني درآمده است. مدرنيته دموکراتيک که تفسيري نوين از مدرنيسم است، قالب فلسفه سياسي اوجالان را تشکيل مي دهد که مدرنيته کاپيتاليستي را به نبرد سياست اخلاقي و غيراخلاقي فرامي‌خواند.

سياست عين اخلاق و دموکراسيست

در تمامي مراحل تاريخي، سياست به‌مثابه يک مقوله حياتي چنان بازتاب داده شده که در بطن آن فقط حاکميت و دولت قرار دارد و حقيقتا جامعه و خلق‌ها از آن حذف شده‌اند. بويژه از رنسانس به بعد و بطور شديدتر از دوران روشنگري تا به امروز، سيستمي که نام برده‌ايم متشکل از «اداره‌کردن (بروکراتيسم)» و «حقوق» بوده است. بروکراتيسم اسکلت اصلي بورژوازي است که به جاي «سياست» نشسته و نيز حقوق روي بازتاب‌يافته آن به شکل معناها و متدهاي دست‌ساز بورژواها است بطور خشک و خشن بجاي «اخلاق» که بسيار انعطاف‌پذير ‌و ديالکتيکي است؛ کل اين ساختار اداره‌گرايي‌ـ حقوق محوري، ماهيت دموکراسي سيستم بورژوا‌ـ کاپيتاليستي است. انبوه ‌قراردادهاي دولت و قدرت را حقوق مي‌نامند که به جامعه ربطي ندارد و در مقابل، انبوه قراردادها و روش‌هاي زنده همبستگي و تعامل، جامعه اخلاقی ناميده مي‌شود. حقوق، فرزند بروکراتيسم است و خميرمايه سيستم و آن فردي که در بوق و کرناي ليبراليسم در مورد او، مي‌دمند، همان فرد ناسياست و نااخلاق است که جز مشتي تفاله، هيچي از او باقي نمانده. ادارگي، ارادگي را از او سلب نموده. همانطور که ادارگي بروکراتيسم سياست را از بين مي‌برد و حقوق، اخلاق را، همان‌گونه نيز بروکراتيسم، شهرگرايي افراطي و مصرفي‌ـ سرطاني را ترويج مي‌بخشد و روستانشيني توليدي را نابودمي‌گرداند. هر شهر ديگر مانند ظرفي تنگ است که انبوهي فرد را در آن انداخته‌اند که مدام ول مي‌خورد. آنهايي که تحت عنوان دولت ليبرالي و بورژوايي به نمايندگي خلق و جامعه مي‌پردازند، فرسنگ‌ها از اجتماع فاصله دارند و هيچ همخوني با آن ندارند. خلاصه عنوان چنين ماهيتي، مدرنيته کاپيتاليستي است که بر بنيان فلسفه سياسي و اقتصاد سياسي به نبرد وحشيانه با تمام گروه‌هاي جامعه مي‌رود. فلسفه سياسي، تئوري قدرت را در نسخه‌هايي براي بازار مي‌پيچد و اقتصاد سياسي تئوري سود را؛ اينگونه، هردو يک نظام را تشکيل مي‌دهند که آخرين حمله اجرايي آن، گلوباليسم مي‌باشد. سود بيشتر لازمه «بيوقدرت» است که با نيازهاي انساني هيچ سنخيتي ندارد. اخلاقي اقتصادي، مدام بر اساس «توليد براي رفع نيازهاي انساني» عمل مي‌کند نه بر بنيان «توليد براي سود بيشتر». در آرمان «سود بيشتر» فرد محو و گم مي‌شود و آنچه اهميت بارز دارد، سيستم است چراکه عطش سود فزاينده، به نيرويي فراي نيروي فرد احتياج دارد. توان فردي و فرد آزاد، جوابگوي ترويج سيستم نمي‌باشد، زيرا اگر مدرنيته کاپيتاليستي به نيروي فرد آزاد متکي گردد، آنگاه اقتصاد سيستم به درجه اقتصاد يک قبيله سقوط مي‌نمايد که در آن فرد براي جامعه قبيله و جامعه براي فرد خود را فدا مي‌نمودند و حد واسط سود و توليد فراتر از رفع نيازها نمي‌رفت و اين خلاف عرف و قواعد سيستم کاپيتاليستي است. اخلاق گلوبالي سرمايه‌داري، امروزه برضد اخلاق قبيله‌اي و کمونالي است. قبيله هم داراي يک سيستم بود و سرمايه‌داري هم، اما فرد ليبرالي و بورژواي محو گشته داراي ماهيتي بارها تباه گشته است. آن فرد ليبرالي که تبليغاتي داغ براي آن مي‌شود، همان «نيروي کاري» است که در زنجير گلوباليسم گرفتار آمده و جز مشتي برده، هيچ سيمايي شبيه فرد آزاد ندارند. سياه‌لشکري از «نيروي کار» که اجازه عدول و خروج از مرزهاي سيستم‌هاي دولتي را ندارد. آن همه کلان شرکت‌ها و کلان‌شهرها، بدون اين سياهي‌لشکر نمي‌توانند براي يک لحظه سرپا بمانند. اين لشکر مطيع همانند گذشته‌ها به ميدان جنگ براي تاراج نمي‌رود، بلکه در «مکان قدرت» يعني محيط کارخانه، به نبرد با بازار برمي‌خيزد و آن را تارومار و چپاول مي‌کند، منتها با اين تفاوت که حق تصاحب هيچ‌ غنيمتي را ندارد. چه‌بسا ارزش کار انساني، با ميزان «دستمزد» رسمي تعيين مي‌گردد. تاوقتي که چنين سيستم وحشيانه‌اي هست، فرد در غبار خفقان آن چه محلي از اعراب دارد. در سيستم، فرد و سود هر دو در خدمت ايجاد هژموني هستند. چه‌بسا ميلياردر بودن به معني حرص هژموني است نه حق داشتن ثروت. هيچ‌شناختي چنان آگاهانه و زيرکانه صورت نگرفته.

در دوران سومريان، قدرت با فرمول متفاوت از امروز تعريف ماهيت يافت: بازتاب خداشاه در نيروي آسماني يعني خدا؛ و تاريخ در فلسفه مدرن، ماهيت ديگر بدان بخشيد: بازتاب بازگشته نيروي خدابر روي زمين که هگل، آن زيرک‌ترين کاهن عصر آن را ابراز داشت و امروزه، مهمترين رسالت، رهايي از زنجير اين دو خدا است که منشا قدرتند. در چنين رژيم‌هايي هميشه اقتصاد در راستاي قدرت بوده. آنچه مهم است، آگاهانه‌بودن تمدن است. عملي آگاهانه که در حوزه ديالکتيک شناخت‌انساني است، اما صرفا نوع آن از جنبه کارکردي و ساختاري منفي بود که در جدال با نيروهاي آزاديخواه تاريخ پيروزي و قدرت بيشتري کسب نمود و چنان مي‌نمايد که انگار ديگر نه آزادي ممکن مي‌گردد و نه شناخت نيروهاي آزاديخواه. تقريبا پديده‌هاي آزادي و شناخت‌ چنان آشفته گردانده شده‌اند که عدم را نتيجه مي‌دهد. اين را همچو يک مشت غبار مرگ بر تمامي ذهنيت‌ها پاشيده‌اند و قدرمطلق گشته. معجون سحرانگيز و افسون‌گر سيستم‌ هم همين مي‌باشد.

بحران محدود به فرد نمي‌گردد و جهان را در پوشش دارد. اين جهان اجماع جوامع جهاني و ملت‌هاست. خود واژه جهان و بارمعنايي آن، کلي فراتر و بزرگتر از فرد است. لذا اگر فرد آزاد، آرمان ليبراليسم است، پس چرا با اين همه زيرکي فريبنده، جهان(جهاني‌شدن) را در ضديت با فرد، تحت نام دوستي پيشبرد مي‌دهند. خود استراتژي گلوباليسم آمريکا به معني خسته‌شدن از دست آن فرد بدردنخور و انزجار از آن است. در گلوباليسم کاپيتاليستي‌ـ آمريکايي، فرد ديگر محو و نابود شده، قرن‌هاست که مرده، اما بدان اعتراف نمي‌شود. شناختن چنين سيستم و نظامي بسيار آسان است، اما هر روز در گوش افراد خوانده مي‌شود که شناختن، امري ناشدني است، همه‌چيز پايان گرفته! پايان ايدئولوژي اين معني را در خود پنهان دارد: با آن کاري نداشته باش. تازماني که در اين دنيا پديده‌اي وجود داشته باشد، شناخت هم لازم و گريزناپذير است. در ادوار پيشامدرن هر انسان ستميديده‌اي که ميل آزادي داشت را «بربر و بربريت» مي‌خواندند؛ امروزه، هم هرآنکه خواست شناخت کند، نادان و عقل‌پرستش مي‌خوانند.

صاحبان واقعي شناخت، زنان، کارگران، کشاورزان، صنعت‌گران، پيشه‌وران، رنجبران، مبدعان، مخترعان و کاشفان هستند. اما در تاريخ مکتوب نامي از اينها برده نشده. هر دقيقه از رنج مادر به اميد آينده فرزندانش، اين نوا را در گوشمان مي‌دمد که شناختي و حقيقتي وجود دارد. حقيقت و شناخت، جز عشق به بودن و آزادي چيز ديگري نيست، پس آن را غامض و غريب نسازيد! بي‌نهايت، نمونه يک زندگي شناختي و آزادانه در تاريخ يافت مي‌شود، مرگ يک مادر، جان دادن يک برده، فرياد آزاديخواهي يک انقلابي در پاي چوبه‌دار و غيره همه و همه حکايت از نوعي شناخت دارد که تا کنون در مورد آن ننوشته، نگفته و اذعان نداشته‌اند. تمامي اين ميل شناختن که تنها ذره‌اي از آن را به گفتار آورديم، توسط يک سيستم سلطه و قدرت تباه گشته است. کشتن و رنج‌دادن هريک از آن افراد بالا، نابودي فرد انسان و ساختن فردي دروغين ليبرالي است. جنگ تاريخ، جدال ميان اين دو مي‌باشد. بزرگترين کتاب مرجع، تاريخ است که کسي آن را ننوشته. «کتاب تاريخ» آن است که امکان دارد با «کتاب اشخاص» به مخالفت برخيزد، چراکه کتاب اشخاص، از آنِ آن دسته است که با توسل صرف به تأويل خود و غرض و ميل فردگرايانه و قدرت‌طلبانه‌شان آن را نوشته‌اند. کار تا بجايي رسيده که نسلي از اشخاص سر برآورند که فراتر از هرچيز، همه تاريخ را احتساب نکردند، اين نسل، از فوکو گرفته تا شکاکان و نئوليبرالهاي امروزي همه‌چيز را و حتي تاريخ را «يک لحظه حال» مي‌نامند؛ هستي را يک پديده کنوني و وجودي، نه به گذشته و نه به آينده کاري ندارند. ماهي‌اي را از شناخت و تاريخ و کيهان خلق‌کرده‌اند که نه دُم دارد و نه سر، اما سرگردان، بدون هيچ‌آرماني در اقيانوس بيگران گل‌آلود شده‌ شنا مي‌کند. چنان سيستمي از حيات در اقيانوس حاکم است که حتي اين ماهي بي‌نظير، علي‌رغم آنکه شناخت و آگاهي‌اي براي آن منظور نشده، بايد متوجه باشد که: از جانب هزاران درنده‌ دريازي، هشت‌پايان خونخوار بلعيده نشود، به قلاب مرگ‌بار ماهي‌گير نيافتد، امواج متلاطم او را به مکان‌هاي پرخطر پرت نکند، طبيعت دريا و آب را بداند، اينها و هزار و يک مورد احتياطي، اگر فرياد بلندآواي بودن و آزادزيستن و شناختن نيست پس چيست؟ آيا بايد هر موجودي زير ذره‌بين‌هاي تيزچشم يک لابراتوار قرار گيرد تا بداند که چه چيست؟ تمامي طبيعت که امروزه آن را وحشي مي‌پندارند، مملو و مشحون از شناخت و بودن است. نبايد اجازه دهيم آنانکه بر اريکه قدرت سرمست شده‌اند مدام فقدان آزادي را در گوشمان ساحرانه زمزمه کنند.

بي‌خبر از پس پرده‌ها/ ماهيت تاريخي سيستم

سيستم، به قول عبدالله اوحالان، همان ماشين تمدن است. در بطن تمدن سه شکل نظام تمدني سر برآورده‌اند که بنيانهاي سيستم مي‌باشند و برعکس آنچه تصور مي‌شود، فرد، در آن بي‌حيات بوده و به‌مثابه مرگ انسان است؛ اين سه خاندان، خانواده و شرکت مدرنيته‌ است(اوجالان). اين سه‌مقوله، در ضديت با قبيله و در بطن خود آن سربرآوردند. قبيله‌ستيز و به عبارت بهتر، کمون‌ستيز مي‌باشند. سيستمي که به‌مثابه يک قالب ماهيتي تمدن از آن بحث مي‌کنيم، در ضديت با حيات کموني کلان‌ـ قبيله ظهور يافت و تاکنون ادامه دارد. سرآغاز شکل‌گيري سيستم و نطفه آن، خاندان است که پيشتر در کلان و قبيله وجود نداشت. فرد و مناسبات افراد در کلان قبيله، آزاد و برابر بود. شکل خانداني، اولين تمايز و تبعيض ميان دو فرد و بصورت کلي ميان انسانها شد. کنش ارتباطي و روابط متقابل افراد روبه ضايع شدن نهاد و اوج آن به لحاظ تبعيض وحشيانه سياه در نظام برده‌داري و از منظر تبعيض سفيد در مدرنيته کاپيتاليستي بود. خانواده به‌مثابه يک نهاد مي‌تواند سالم و آزاد باشد، اما سيستمي حاکم است که از اين روند حيات جلوگيري مي‌کند. هر خانواده‌اي بعد از لحظه تشکيل، گرفتار سيستم مي‌شود. مراتب قدرت در تاريخ کيهاني تمدن را مي‌توان در نهادهاي مفرد از کيهان يعني خانواده، خاندان و شرکت مدرنيته‌اي  بويژه در خاورميانه يافت. بحث از فرد آزاد در اين سيستم سه‌محور، بيهوده است. نهادهاي قدرت‌امروزي يا از خانواده و خاندان ريشه مي‌گيرند و يا از گروه‌هاي اليگارشيک خانداني. شناساندن گروه‌هاي اليگارشيک خانداني در ابتدا، ضروري مي‌نمايد. نمونه جالب و بارز آن را مي‌توان در تاريخ معاصر ايران يافت: پهلوي و آيت‌اللهي. نظام پهلوي، نمونه آشکار يک خاندان پهلوي رضاشاهي است که قدرت را بصورت سلسله مراتب از خانواده پهلوي تا خاندان پهلوي و شرکت‌هاي مالکيتي تصاحبي ملي مي‌کند. اما نمونه آيت‌اللهي بعد از انقلاب، بصورت نظام جمهوري ايراني متفاوت از نوع جمهوري فرانسه سربرآورد که در اين نمونه، خاندان خميني در مراتب تشريفاتي قدرت موجوديت خود را حفظ مي‌کنند، ولي قدرت اساسي در قبضه گروه فرادست آيت‌الله‌ها است. در اين نمونه، بجاي فرزند خميني، يک مرجع ديني‌ـ سياسي عضو گروه اليگارشي ديني بر مسند مي‌نشيند، اما بازهم نوعي خاندان است. قابل ذکر است که حتي در دوران باستان هم خاندانهاي اصيل، افراد خارج از خاندان و خانواده خود را بعنوان وزير و صدراعظم در عضويت خاندان خود پذيرفته‌اند. هر دو نمونه حتي در کردستان کنوني بصورت مختلط و تمام عيار بويژه در جنوب کردستان مشاهده مي‌گردد. خاندان بارزاني‌ها نمونه قابل ذکر است. هر سه محور خاندان، خانواده و شرکت مدرنيته‌اي بخوبي عيان است. طوري که خاندان و خانواده بارزاني بعنوان يک نظام ضدحيات و فرد آزاد و برابر در حيطه قدرت دولتي غير از قدرت سياسي‌ـ‌ ايدئولوژيک، قدرت سياسي را با انحصار سرچشمه‌ها و منشاهاي اقتصادي و شرکت‌ها، غصب مي‌نمايند. در اين ميان ماهيت حيات آزاد چنان است که علي‌رغم مقتدربودن در سيستم حاکم، حتي مقتدرترين فرد خاندان، آزاد نيست؛ زيرا بزرگترين خصيصه اين شکل و نظام اقتدارگرا، در گرو بودن کل حيات فرد مقتدر است، آن هم در دست سيستم‌هاي هژموني جهاني. هم خانواده، هم خاندان و هم شرکت‌ها و عمل ارتباطي‌ـ تجاري آنها زير کنترل شديد يد قدرت و هژموني جهاني  به وجود آورنده آن است. در جهان کنوني هيچ شرکتي نمي‌تواند خود را از تاثير ويرانگر کلان‌شرکت‌هاي سيستم هژموني جهاني مدرنيته‌کاپيتاليستي برهاند. خاندان صدام، مبارک و طالبان بزرگترين نمونه‌هاي عبرت‌آموز آن مي‌باشند. تغذيه اين سيستم‌ها هم از لحاظ ايدئولوژيک (ايدئولوژي يعني اينکه هيچ جامعه‌اي انساني، بدون ذهنيت و اعتقاد نمي‌توانسته وجود داشته باشد(اوجالان))، سياسي و اقتصادي از جانب مدرنيته کاپيتاليستي صورت مي‌گيرد که سرآغاز شکل‌گيري آن، ظهور خاندان در ضديت با اشکال حيات کلان و قبيله بود. امروزه چندين سازماندهي و نيروي خارج از سيستم حاکم وجود دارند که بر ضد سه محور فوق برخاسته‌اند: سازمانهاي فمينيستي، اکولوژيک و تاحدودي هم آنارشيست‌ها و طرفداران انقلاب سبز و سازمانهاي مدني.

 نظام خانداني، خود، محصول نظام طبقاتي هيرارشيک است. در اين نظام هيچ فردي يافت نمي‌شود که آزاد و مختار باشد. هيچ کس از وابستگي حتي در مراتب قدرت، رهايي ندارد. سيستم حاکم يعني کنترل ذهنيت و اعتقاد فرد و تنظيم نمودن آن مطابق خواست خود. فرد بايد چنان منعطف گردانده شود تا براحتي پذيراي هضم خوراک کلان‌شرکت‌هاي لوياتان شود. در باستان هرخاندان نورسيده نمادي از هويت اجعتماعش، يعني بت‌خدايي ساخت. بعدها با گذر زمان و تحکيم نظام هيرارشيک، چندين قبيله خانداني با هم متحد شده، ولي در اين حال ضروريست که خدايانشان هم متحد و يکي گردانده شوند، لذا گروه پانتئون شکل مي‌گيرد؛ مطابق طبيعت و سرشت حس قدرت‌طلبي فرادستي خاندان برديگري و رقابت قدرت‌طلبانه و اصيل بودن خانداني و نژادي حکم مي‌کند که يکي از خدايان که خداي خاندان برتر و نجيب است، به‌مثابه خداي خدايان برگزيده شود، اينگونه، يگانگي قدرت و سيستم از آن زمان شکل مي‌گيرد. چه‌بسا ماهيت سيستم‌هاي هژموني امروزي بازباب همان فرهنگ اقتدارگرايي و سلسله مراتب آن است. يگانه‌بودن يک خدا يعني زيردست ساختن و برده نمودن فرد. بازهم اثبات مي‌شود که سيستم چيره‌تر از فرد است، اما فرد آزاد تنها سهمي از مقاومت و دفاع و جنگ کيان برايش باقي مانده و لذا حماسه تاريخ آزاديخواهي را شيرازه بسته است. تاريخ واقعي‌اي که نوشته نشده، تاريخ «شناخت» است.

تاريخ‌نويسي‌ـ سيستم

اگر بخوبي در متدهاي تاريخ‌نويسي رسمي مداقه کنيم و آن را مورد بررسي موشکافانه ساختاري و کارکردي قرار دهيم، متوجه مي‌گرديم که سيستم و يا سيستم‌ها چگونه شکل گرفته‌اند. روش‌هاي تاريخ‌نويسي رسمي دولت‌ها و هژمون‌گرايان، مدام توجه اصلي را به وقايع و رويدادهاي رسمي دولتي مبذول داشته‌اند نه اجتماعي. بر اين روش متکي بوده‌اند، زيرا جنبه تبليغاتي‌شان مگر آنگونه ممکن گردد. لذا زحمات، دردها و آلام و جانباختن‌هاي دهشتناک خلق‌هاي ستمديده، زير اين لايه رسمي دولتي مدفون گردانده شده است. در طول تاريخ پديده انقلاب از دو بخش تشکيل شده:1ـ نيروهاي مردمي. 2ـ رهبران و گردانندگان انقلاب که توده‌اي گروهي محدود هستند. انحرافات در انقلاب‌ها به سبب تصاحب دسترنج و عمل انقلابي نيروهاي مردمي به ميان آمده. تنه انقلاب را خلق‌ها تشکيل مي‌دهند، ولي تمامي پيروزيها از آن گردانندگان ضدانقلاب بوده است. اين امر به خاطر حاکميت نيروهاي هژموني هستند که رهبريت انقلابات را تصاحب نموده و انقلابها را بر پل «ضدانقلابي» عمدا گذر داده‌اند. اين سنت ديرينه در انقلاب‌هاي امروزي نيز استمرار دارد، اگر بخوبي توجه کنيم، امروزه در سطح جهان در بنيان وسايل رسانه‌اي و ارتباطات جمعي، مرجع اصلي تبليغات و آگا‌هيها، به تمامي دولتي و رسمي است. تنها به اخبار و گزاره‌هاي منتشر شده رسمي از جانب دولت‌ها، استناد مي‌شود و ديگر «منبع باورها» بيانات رسمي است. اين امر سبب گشته که در ثبت وقايع و رويدادهاي تحول ديالکتيکي، انحرافات تا درجه دماگوژي، اوج گيرد و تمامي رنج‌هاي خلق‌ها و توده‌هاي جانباز زير اين لايه‌هاي گنديده، اما به ظاهر خوش‌نما، پوشانده و دفن گردد. اوضاع رسانه‌اي امروزي در سطح جهان، گلوباليزه‌شدن اين متد رسمي را بسط و ترويج مي دهد. نبض رويدادها و پديده‌ها و نحوه شکل‌گيري و جهت دهي آنها به تمامي در دست نيروهاي هژموني رسمي است. در چنين ساختاري از سيستم، کارکرد دستگاه‌ها و نهاد‌ها به تمامي مطابق گزاره‌هاي رسمي دولتي به‌مثابه يک دستورالعمل مطلق و قطعي، مي‌باشد. لذا به خاطر همين امر است که بايد گفت: قبل از اينکه آرماني اقتصادي را در اولويت قرار دهند، آرمان ايدئولوژيک و سياسي را مدنظر دارند. اين تاريخ‌نويسي رسمي و دولتي است نه جامعه‌شناسانه. اينکه امروزه با بي‌شرمي تمام، انقلاب رنسانس و مراحل بعد از آن يعني رفرماسيون و روشنگري را محصول و رهاورد کاپيتاليسم مي‌دانند، برخاسته از همين متد عملکردي تاريخ‌نويسي است. در اين تاريخ، هستي و کيان دو صاحب اصلي انقلاب يعني فرد و اجتماع حذف شده‌اند. ماهيت عوامل و نيروهاي هژموني را بصورت دقيق و آشکار مي‌توانيم در اين نوع تاريخ بازخواني کنيم. تمامي انقلابات استقلال‌طلبي و رهايي بخش بويژه در قرن نوزده و بيست به چنين عاقبتي گرفتار شده‌اند.

اين سيستم نوين بعد از رنسانس، شديدا طبقاتي است، اما با اين تفاوت که طبقه بورژوا در سيستم کاپيتاليسم، دچار نوسان و تغيير پايگاه طبقاتی سريع‌تري در مدت زماني کوتاه‌مدت با کمک سرمايه و سود است. تغيير پايگاه طبقاتي سريع‌تر گشته، اما هيچ‌گاه از ميان نرفته. فرد در عطش دست‌يازيدن به سرمايه و سود بيشتر مدام به اين ديوار و آن ديوار کوبيده‌مي‌شود و اين تاختن و تازيدن مرگبار اگر يک لحظه زماني متوقف گردد، هستي و موقعيت فرد روبه مسکيني  نهاده و به خطر مي‌افتد، زيرا اينگونه تنظيمش کرده‌اند. تنزل و سقوط از پايگاه طبقاتي فرادستي به پايگاه فرودستي توسط سرمايه و سود تنظيم مي‌گردد. فرد چنان وابسته و نيازمند بدان گردانده مي‌شود که گريز از آن برايش خطر امحاي موجوديت و طردش را به دنبال دارد. در حقيقت، گرفتار يک ماشين خودکار به نام سيستم است. سيستم چنان کوک گشته که حفظ موقعيت برتر طبقه‌اي صرفا با انحصار سرمايه و سود طي يک رقابت شديد ميان افراد صورت مي‌گيرد. هيچ هژموني‌اي بدون انحصار ممکن نمي‌گردد.

بحران يعني چه؟ وقتي که يک نيروي هژمون‌گرا با توسل به صنعت‌گرايي سرمايه‌داري، تمامي عرصه‌هاي اقتصادي کسب سود بيشتر و ارزش افزوده را با هدف قرار دادن ذهنيت افراد با استفاده از هژموني‌ايدئولوژيکي، به سود خود تنظيم مي‌نمايد و نيازهاي اساسي جامعه را در وظايف خود حذف مي‌کند و در نتيجه فرد، جامعه و محيط‌زيست هم قرباني اين ميل عطشناک سود بيشتر مي‌شوند، در اين حال، بحران روي‌مي‌دهد. ماهيت اساسي سيستم اينگونه بر ما آشکار مي‌گردد. حذف برآوردن نيازهاي جامعه از دستور کار، تمامي اصول دموکراسي را به ستيزه مي‌خواند و روپوشي تقلبي و ظاهرسازانه بر آن مي‌پوشد. جامعه و فرد در قالب نيروي کار برده شده و محيط‌زيست هم در قالب مواد اوليه قرباني ولع‌هاي اين سيستم مي‌شوند. تمامي جوامع امروزي که دولتي شده‌اند، جامعه جنگي مي‌باشند. در هيچ قاره‌اي دولتي يافت نمي‌شود که دولت‌ آشتي باشد، چنين دولتي وجود خارجي ندارد، زيرا دولت يعني جنگ و ميان دو دولت هيچ‌گاه صلح و آشتي برقرار نيست و هرآن احتمال جنگ فيزيکي وجود دارد.

در خصوص مسئله ارزش‌گذاري کالا و انسان و ارزش افزوده و نيز تعيين ارزش کار انجام گرفته، اوجالان از مارکس، ژيژک و لکان گذار کرده. آنها انديشه بت‌وارگي کالا را برملا و رسوا ساختند، اما انگار خود را ناچار مي‌ديدند که ارزشي برابر براي دو کالا تعيين کنند و در رابطه ميان کار و دستمزد حدي را معين سازند که بقول اوجالان هيچ انديشه‌اي توان آن را ندارد که ارزش محدود را در قالب مفهوم يک قيمت تعيين شده، براي يک روز عرق ريختن تعيين کند؛ زيرا هر نوع تعييني به‌مثابه ابزارسازي انسان و بت‌کردن کالاي ارزشي است و ارزش افزوده هم در اين ميان بعنوان عارضه‌اي به حوزه روابط تبديل مي‌شود، يعني روابط را بخاطر کالا ايجاد مي‌کند نه ارزش رابطه‌ي انسان. رابطه بخاطر کالا نه انسان. هر نوع تعيين ارزش با کمک قيمت، موجب سقوط روابط دو انسان به صورت ديگر رابطه‌ غيرانساني يعني نفع نفساني است. هرکس براي نفع نفساني خود مي‌کوشد. لذا اين مهم موجب شکل‌‌گيري فرهنگ داد و ستد مي‌شود. از اينجا به بعد انسان حاکم نيست، بلکه آن فرهنگ داد و ستد است که بر روابط حاکم است و گرداننده آن يک سيستم خاص به نام سرمايه‌داري است. پس سرمايه، يعني مفهوم وارونه‌سازي روابط و مناسبات نه مطابق انسان، بلکه مطابق ميزان پول. پول محور است نه انسان. پول ديگر بت است. سرمايه و بازار به واسطه برجسته ساختن شيئ مانند پول بر انسان حاکم مي‌گردند و ديگر اين سوژه انساني بقاي خود را در گرو سپردن خود به مناسبات تعيين و تنظيم شده بازار مي‌داند و لذا تسليم آن فرهنگ مي‌شود. پول به حلقه و پل ارتباطي ميان انسان‌ـ بازار و سرمايه‌داري تبديل مي‌شود. حال آنکه مي‌بايست اين انسان مي‌بود که به حلقه و پل ارتباطي ميان پول، بازار و سرمايه‌داري تبديل مي‌شد. کل اين شاکله را سيستم مي‌ناميم. حال تجسم کنيم که پديده آينه‌اي بودن هر کدام از اينها براي ديگري، چگونه«من» ديگري را در آينه خود بازتاب مي‌دهد. در واقع، من فتيشي بازتاب داده مي‌شود نه من حقيقي. اينگونه، بازار مرگ انسان را منجر شده است. وقتي که کارگر طي داد و ستد و براي رفع نيازهاي خود به آينه سرمايه‌دار رجوع مي‌کند، آن را به‌مثابه يک کالاي منفعتي مي‌بيند و برعکس نگاه سرمايه‌دار به کارگر هم همينگونه است. تفاوت ماقبل سرمايه‌داري با سرمايه‌داري در اين است که در ماقبل سرمايه‌داري، فتيش‌انگاري عارضه‌اي بود که در حوزه باورها و روابط عقيدتي انسان‌ها قرار داشت، اما در دوران سرمايه‌داري به حوزه اقتصاد هم سرايت کرد و توليد طبيعي به توليد منفعتي مبدل گرديد. پيشتر هدف از توليد، توليد براي انسان بود، نه براي بازار. پيشتر توليد براي دو انسان، رابطه و مناسبات و دادوستد بدون واسطه بود. در سرمايه‌داري ميان دو انسان، به تعدد و گستردگي پول، بازار و سرمايه‌دار، واسطه وجود دارد و اين يعني ايجاد شکاف ميان انسان‌ها و ظهور فاصله‌اي عظيم و بيگانگي. لذا وقتي دو انسان از هم دورگردانده شدند، مسلما اجتماع و جامعه‌اي در کار نمي‌ماند و براحتي به ذم سوسياليسم مي‌پردازند. اگر مطابق چنين سيستم غول‌آسايي داوري کنيم، مي‌بينيم که مفاهيم آزادي چنان فروپاشي شده و در آن آينه‌هاي دروغگو بازتاب داده مي‌شود که هر سرمايه‌دار حق خود را مي‌داند که پايان ايدئولوژي را اعلام کند. جاي انسان و کالا عوض شده است و تمام ويژگي‌هاي انسان غصب و به عنوان صفت ارزشي به کالا اختصاص داده شده است و اين شکل‌گيري تعريف ايدئولوژيک سرمايه‌داري از کالا و انسان و روابط آنها و ارزش هستي‌شان است.

بورژوازي، طبقه‌اي است که بجاي تمامي بشريت قرار داده شده‌است و قانون سرمايه و سرمايه‌دار بجاي حقوق بشر. دو پديده طبقه و قانون مذکور به معناي پايان ايدئولوژي نيست، بلکه به معناي آغاز يک ايدئولوژي نوين با ساختار منحصر به فرد است. به ميمنت طبقه بورژوازي و قانون سرمايه‌داري، تمامي مناسبات نيروي کار، کار، بازار، مراودات پولي، تقاضا، عرضه، سياست و اجتماع مطابق آن دو تنظيم مي‌گردند. سيستم قدرت‌مدار و هژموني با پديده دولت تمامي رفتارها را تحت کنترل دارد.

ناپايداری

آنکه قانون اساسي را به خواست خود تنظيم مي‌نمايد ولي قانوني نانوشته فراي آن را پيروي مي‌کند و سپس مطابق آن، هنگام نياز بحران مي‌سازد و موقتی هم رفع مي‌کند، بنيان سيستم است؛ بنيان سيستم هم متشکل از گروه‌ها و نهادهاي اليگارشي بروکرات هست که هر مرزي را بدلخواه تعيين و در عين حال از آن نيز تجاوز مي‌کنند. اساسا قانونهاي اساسي دولتي، صورت محسوس اين پديده پنهاني سيستم است، اما روي راستين آن نانوشته است. سياست اليگارهاي بروکرات بر بنيان «بهره‌مندسازي» و «محروميت» است؛ آنها مزدوران و کمپرادورهاي خود را به آساني از ثروت و قدرت کنترل شده بهره‌مند مي‌سازند و از طرف ديگر، نارضاييان و به قول خود مزاحمان را محروم مي‌سازند. اين عملکرد آگاهانه سبب مي‌شود که لايه‌هاي اخلاقي و سياسي حقيقت اجتماعي فروريزد. محروميت توده‌هاي ستمديده همزمان به معناي محروميت از اخلاق و سياست است که عقوبت آن، دچار شدن به بي‌حقيقتي است. عملکرد اين نيروهاي هژموني چنان مرموز و ساحرانه است که تشخيص صحيح از نادرست را آنچنان آشفته مي‌نمايد که کماکان ناممکن مي‌گردد و تشويش اذهان هم اوج بحران مي‌باشد که در آن بي‌حقيقتي و بي‌هويتي در حد ذروه است. اين سيستم مرموز، بجاي اقتصاد و ارزش کاربردي, اقتصاد کاربردي مورد قبول است که ارزش کاربردي را در مقابل سود حداکثري جايگزين مي نمايد.که مطابق رفع نيازهاي معيشتي جامعه عمل مي‌کند، ارزش سود حداکثر را جايگزين نموده‌اند و روش عملکرد چنان است که بجاي رقابت سالم، جنگ را جايگزين کرده‌‌اند، زيرا جنگ شيوه‌اي است که طي آن طرف سودپرست مطلقا سرمايه‌ها را بدست مي‌آورد. جنگ نوعي رقابت نه تنها ناسالم بلکه کشنده است.

نگهدارنده سيستم

تنه سيستم بطور کلي متشکل از کابينه دولت، ارتش منظم، ادارات منظم بروکراتيک و شرکت‌هاي کلان است با زيرمجموعه‌هاي وزين‌شان. اين تشکل نگه‌دارنده، تمامي مقاومت‌هاي حفظ موجوديت سيستم را به عهده‌دارد و کل عرصه قدرت را تشکيل مي‌دهند. اما بطور کلي، روح سيستم و اسکلت آن، «قانون» است. بدون قانون، نه قدرت و نه سرمايه و آخر سر نه خود سيستم نمي‌توانند حتي براي يک لحظه کوتاه و دوام بياورند. قانون، دستورالعمل مشروعيت بخشي به سيستم است؛ بدان ماهيت ويژه مي‌بخشد. هم‌اکنون سرمايه‌داري از طريق استراتژي گلوباليسم، قانون‌هاي ويژه خود را جهاني مي‌کند. اگر چيزي به نام قانون وجود نداشته باشد، نمي‌توانيم بگوييم سيستمي وجود دارد و اگر قانون سرآمد نباشد، نمي‌توانيم بگوييم سيستم سرآمد است. لذا اگر قانون با آن ماهيت امروزيش وجود نداشته باشد، آنگاه انسان سرآمد مي‌گردد. قانون يعني انکار و حذف اراده. يعني تعيين سرنوشت انسان بدست سيستم نه خود او. آنچه از قانون ترشح مي‌شود، «حکم» است و قدرت از بطن قانون زاده مي‌شود. قانون را با اصطلاح فريبنده «حقوق» تفسير و تمجيد مي‌کنند و با اين جلادهي و لاپوشاني، عقليتي سحرانگيز مي‌آفرينند. سيستم از راه گلوباليسم قانون و قانون گلوباليسم به تحکيم قدرت خود مي‌پردازد، اما از سوي ديگر با ترويج نسبي‌گرايي پوزيتيويستي که شديدا علم‌گرا و پديده‌گرا است، انسان را در عرصه عمل و مقاومت ضعيف مي‌سازد که بقول عبدالله اوجالان:«نسبي‌گرايي:حالت دورگردانيده‌شدن کامل انسان تحقيرشده را از «قاعده، راه و روش» بيان مي‌نمايد». همچنانکه مي‌دانيم پراگماتيسم، اساسي‌ترين شکل فلسفي است که پيروي مي‌کنند. پراگماتيسم يعني منفعت‌پرستي و انکار قاعده، مبدأ و اصول». تنها منفعت را در چشم‌انداز دارد. تبليغ اساسي آن اين است که بي‌نهايت روش و قاعده حصول به آرمان را ارايه مي‌نمايد، اما در بنيان خود گزاره بي‌نهايت يعني عدم پايبندي به يک روش در فرايند منفعت‌طلبي. زيرا به گفته آنها، قاعده و روش خاص انسان را از رسيدن به نفع مورد نظر، سود بيشتر و قدرت تثبيت شده باز مي‌دارند و اخلاق و وجدان را تحميل مي‌نمايند. و اخلاق و وجدان هم مستلزم گذشتن از اميال و منافع خود به سود ديگري در بسياري موارد است. پراگماتيسم مي‌گويد که هرکسي قانون مخصوص خود را دارد و اينگونه هوس رقابت ناسالم را عطشناک مي‌سازند.

خداي سرمايه

در سيستم، آنچه حکم حاکم ابدي و ازلي دارد، سرمايه است نه سرمايه‌دار، زيرا اين سرمايه فينانس است که پايگاه طبقاتي فرد را مشخص مي‌سازد. برخورداري از سرمايه يعني سوژه‌بودن و عدم برخورداري يعني ابژه‌بودن. چرا امروزه پايگاه طبقاتي فرد بسيار سريع‌ تغيير مي‌کند؟ امروزه کيفيت تشکل طبقاتي تفاوت بسيار با کيفيت ديروزين دارد. در گذشته پايگاه طبقاتي فرد و مراتب آريستوکراسي‌ـ برده‌داري در قالب سوژه‌ـ ابژه ثابت بود؛ اما امروزه سرمايه فينانس اين امر را با تحولي لرزان روبرو ساخته است. در سيستم گلوباليسم اقتصادي سرمايه‌دار صرفا از پايگاهي سوژگي برخوردار است، اما حرف اول را نمي‌زند، حرف اول از آن سيستم قانوني‌ـ اداري است که خود سرمايه‌دار در لاي چرخهاي غول‌پيگر مدام‌ گردان آن، اسير است. هرچند برده در مدت زماني کوتاه مي‌تواند پايگاه طبقاتي خود را تغيير دهد، اما اساس مسئله اين است که اين تغيير، سقوط از ابژگي به سوژگي است که مقوله‌اي متفاوت‌تر از ابژگي نيست، در اين امر هم نفي حيات صورت مي‌گيرد. بعبارت واضح‌تر، موقعيت سوژه (سرمايه‌دار) را هميشه سرمايه و قدرت تعيين مي‌کنند(اوجالان). کل جهان و در راس آن آمريکا، توسط کلان‌شرکت‌ها اداره مي‌شوند که بر بنيان رابطه غالب و مغلوب صورت مي‌گيرد. روابط از نوع غالب‌ـ مغلوبيت، برآورنده سرمايه و قدرت است. هيچ‌گاه معلوم نيست که يک سوژه سرمايه ‌دار کَي و چگونه غالب و کَي ‌و چگونه مغلوب مي‌گردد. «کسب سود و ورشکستگي» دو لبه تيز نابود‌گر سيستم مي‌باشند. سرمايه و قدرت دو نماد بنيادين در سيستم هستند که انسان مدام اسير آنهاست. در اين ميان، انسان و روابطش دچار کالاشدگي و شيءوارگي مي‌گردد. وقتي که سرمايه و قدرت متکثر مي‌شوند، در آن صورت اين سيستم است که سرآمد است نه علم، زيرا کليت علوم را دچار انشعاب و دورشدن از يکديگر مي‌کنند. اولين تجزيه علوم با سربرآوردن سرمايه‌داري به ميان آمد. فاصله‌گرفتن علم از اجتماع به معناي فاصله گرفتن انسان از اراده‌مندي سياسي است، لذا انسان حذف و سيستم جاي آن را مي‌گيرد، نوعي آريستوکراسي به ميان مي‌آيد که آريستوکرات اساسي سيستم اداره و مديريت يعني ايدئولوژي سرمايه  سرمايه‌داري است. اينگونه، علم بصورت سرمايه در مي‌آيد و آرمان آن ايجاد سيستم و در نهايت قدرت است. سيستم، علم را وسيله‌اي براي دويدن در پي مزد و سرمايه تبديل نمود. به همان اندازه که نهادهاي سياسي و وزارت‌خانه‌ها، پايه‌هاي قدرت را تثبيت ساختند، مراکز آموزشي هم بنيان سرمايه‌يابي را ترويج بخشيدند. مدرک‌گرايي، محرکي است که مدام انسان را در پي سيستم مي‌دواند. اين، وجدان و رابطه جمعي جامعه است که حصول حقيقت را تعيين مي‌نمايد.

در مدرنيسم و پست‌مدرنيسم، اداره (بوروکراتيسم) و حقوق جاي سياست و اخلاق را گرفته‌اند. ادارگی, در ضديت با سياست ؛و حقوق, در ضديت با اخلاق قرار گرفته است.