چشم که باز کردم کوههای سر به فلک کشیده کوردستان را دیدم، کوههایی که کلاه از سر هر بینندهای میانداخت. طولی نکشید تا بفهمم کلاههای افتاده را عدهای برمیدارند تا به نام ما و به کام خود بر سر بیکلاه مانده ما کوردها بگذارند.
کمی که به خود آمدم دیدم از ماست که بر ماست...، بیکاری، نبود کارخانه، فرار سرمایه، همه و همه معلول علتی بودند، علتی که از ماست که بر ماست... .
هر از چندگاهی آمد و رفت و فراز و نشیب سرمایه و امکانات را میدیدم، اما... از ماست که بر ماست. بگذریم...
سنگینی بار کولبری و سبکی درآمد آن نمدی بود که برخی سرمایهداران دغل برای خود از آن کلاهی بافته بودند و بازهم این سر ما بود که در سرما بیکلاه میماند. اما چارهای نمیدیدم جز کسب نان به قیمت جان....
بهای سنگینی بود که باید میپرداختم، خوب یادم است در یک شب سرد زمستانی، ده، دوازده نفری خودمان را عقب استیشن جا داده بودیم و به سمت مرز میرفتیم؛ در فکر فرو رفته بودم و با خودم مدام کلنجار میرفتم که تا کی؟؟؟؟ تا کی باید بار دیگری را بر دوش بکشم، تا کی باید پله ترقی یک مشت قاچاقچی از خدا بیخبر باشم و تا کی.... در همین افکار بودم که ناگهان یادم آمد که فرقی نمیکند تا هر وقت که باشد مجبورم مجبور، زمستان باشد یا تابستان، بهمن باشد یا ریزش کوه، گرگ باشد یا راهزن سر گردنه، باید بارش را بر دوش بکشم و قامتم را نه از سر فروتنی، بلکه از سر اجبار خم کنم تا به نرخ جان، نانی کسب کنم، چرا که چند ماهیست انسولین را به جمع خانواده ۴ نفریمان افزودهایم؛ او دیگر مهمان نیست عضوی از خانواده ماست، من برای آلام پسرم باید سختی کولبری را به باد فراموشی بسپارم؛ برای من که پسرم دیابت دارد نگاه به تاریکی شبها و بلندای روزها بیمفهوم است، من باید برای قرص دل پسرم کولههایی سنگینتر را بردارم، چرا که من یک پدرم.
در همین حال و هوا بودم که ناگهان صدای نازک و تیز تنها پسر کاک یزدان که شبیه جیغ کشیدنِ یک دسته چلچله بود رشته افکارم را پاره کرد. سرم را بالا آوردم و نگاهی به او انداختم، نهایتا پانزده سال داشت. با آن جثه ریز و لاغر، قاطی بقیه کولبرها نشسته بود و تکه نانی را که از جیبش در آورده بود به دندان میکشید، سرخوش و امیدوار خیالبافی میکرد و میگفت: فردا با پولهایم پدرم را دکتر میبرم و برای مادرم هم کفش میخرم، تعریف میکرد و دسته دسته چلچله آوازخوان از گلویش به سمت آسمان پرواز میکرد.
ایرج سرش را از روی زانوانش برداشت و داد زد: خفهخون بگیر بچه، بگذار چند دقیقه کپه مرگمان را بگذاریم. الان میرسیم.
تیز خندید و گفت: چرا بد خُلقی ایرج؟ میترسی نان تو را آجر کنم؟
ایرج که خُلقش تنگتر از دستش شده بود به سمت پسر کاک یزدان نیم خیز شد و یقهاش را گرفت و گفت: بچه ریقو، ما که سه برابر تو قد و وزن داریم با یک عمر کولبری شکممان را با نان خالی سیر میکنیم. آن وقت تو میخواهی...
کولبرها جدایشان کردند.
طفلک بغض کرده بود. نان را یکجا در دهان گذاشت و زیر لب تکرار میکرد: حالا میبینید؛ باری را بلند کنم که هیچ کدامتان نتوانید. پسر کاک یزدان نیستم اگر اینکار را نکنم...
کمی بعد رسیدیم، هوا بسیار سرد و استخوانسوز بود، بارها را روی شانههایمان بستند: یخچال(هشتاد هزار تومان)، السیدی (پنجاه هزار تومان)، گونی پنجاه کیلویی لباس(چهل هزار تومان)،....
پسر کاک یزدان هنوز دست خالی بود. جثه ظریفش خاطرخواهی نداشت، مدام از پای این تریلی به پای آن تریلی میدوید. التماس میکرد، قسم میخورد که میتواند.
بار را روی شانههایمان بستند. کمرم تیر کشید. اینجا کمر همه تیر میکشد.
صدای پسر کاک یزدان قطع شده بود، با نگاهم جستجویش کردم. یک بارِ کفش به شانههایش بود و دو اسکناس مچاله (ده هزار تومانی) در مشتش، سرش پایین بود و ابروهایش در هم گره خورده بود.
مثل مورچههای کارگر روی یک خط به راه افتادیم اما پسر کاک یزدان راهش را سوا کرده بود. بغضش را قورت میداد و پاهای لرزان و دو اسکناس قایم شده در مشتش را از ما پنهان میکرد.
نگرانش بودیم اما گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود. دلم میخواست میآمد و آسمان را پر از چلچله میکرد و سرمان را میبرد، اما اینجا همه ما یک شبه لال میشویم.
به عقب برمیگشتم و نگاهش میکردم هربار کوچکتر میشد هربار دورتر، هر بار بینشانتر آنقدر که دیگر او را ندیدم.
دیگر هرگز او را ندیدم.
حالا سالهاست آواز غمگین پرندهای را در کوه میشنوم؛ او را میشناسم؛ چلچله، چلچله پسر کاک یزدان!
آری او رفته بود، او پر کشید و رفت. این حادثه اتفاق تازهای نبود اما زلزلهای به جان من انداخت که ویرانههایش مرا به این نتیجه رساند که هجی جمله کوههای کوردستان از اول هم غلط بوده است، این کوهها نه کوههای کوردستان بلکه کوههای کورد-ستانند، کوههایی که برای لقمهای نان جان دهها کورد غیور را در سکوت سیاههی زمستان ستاندهاند.
حقیقت این است که داستان غریب ما به راستی داستانی است بیدادستان و قصهای است پر غصه. داستان ما کاوهای میخواهد، مسیحِ کوردستان، تا با دَم خود مغز منجمد و کالبُد بیروح کوردستان، این زیبای خفته را از خواب غفلت خویش بیدار سازد. تا از فراز و نشیب، به صعودی بیرکود مهاجرت کرده و دِین خود را در آبادانی روژهلات، `نیشتمان گشتمان` ادا نماید.