زن؛ هویتی تحت هژمونی مطلق مردسالارانه!
اولویتدادن به گفتمان و «مسائل آزادی زنان» در مبارزه با استبداد مطلق «مردسالارانه» که برجهان سایه افکنده، امری مهم و حیاتی است.
اولویتدادن به گفتمان و «مسائل آزادی زنان» در مبارزه با استبداد مطلق «مردسالارانه» که برجهان سایه افکنده، امری مهم و حیاتی است.
تقدیم به روح پاک ژینای مظلوم و تمام زنان باشهامت و آزاده…
اولویتدادن به گفتمان و «مسائل آزادی زنان» در مبارزه با استبداد مطلق «مردسالارانه» که برجهان سایه افکنده، امری مهم و حیاتی است. عدم حل مسئلهی آزادی زنان، منشأ معضلات کل انسانیت است. برجستهشدن این مقوله و گفتمان در ایران، بسی خوشحالکننده است و بایستی به پیچیدگیها و ابعاد تاریخی، فرهنگی و جامعهشناختی آن توجه کنیم. لازم است از سطوح مسئله گذار و راه را برای تحلیل و تبیین ژرفای گفتمان، هموار سازیم؛ زیرا زن، زندگیاش را از دست داده است و زندگی نیز با حاکمیت مردسالارانه، طبق روال معمول خویش، در جریان است. اين گفتمان با وضعيت اجتماعي و ملي کُردها بسيار درهمتنيده، زيرا بهعنوان ملت و جامعه، کُردها هنوز هم با مسائل «تکوين ملي» و دستيابي به حقوق ملي و اجتماعي، درگيرند. کُردها تحت تهديد سياست «نسلکشي و ازخودبيگانه کردن» نظام جهاني قرار دارند. شايد گفته شود که چه ارتباطي بين مسائل ملي و مسائل زنان وجود دارد؟ اين سؤالي بسيار بجاست و در اين نوشتار به اين «ارتباط» خواهيم پرداخت.
رهبر آپو بصورت ريزبين و بسيار حساس، متوجه اين ارتباط انکارناپذير شده. در اوايل دههي 1970 که جنبشهاي رهايي ملي در اوج بودند، کُردستان با الهام از جنبشهاي چپ، دست به «خيزش ملي» زد. در اوايل، اولويت برنامه و استراتژي اين جنبش آزاديخواه خلق کُرد، آزادي زنان نبود، مسائل نسلکشي و انکار هويت ملي، بر پيکرهي تئوريکي و فکري جنبش، سنگيني ميکرد؛ اما اين سؤال پيش آمد که اگر مسائل ملي کُردها هم حل شوند و حتي بتوانند دولتي مستقل تأسيس کنند نيز، مسائل طبقاتي و ناهنجاريهاي «هويتي» همچنان در جاي خود باقي خواهند ماند! يعني «آزادي» اجتماعي با تأسيس «دولتي مستقل» تحقق نمييافت. رهبريِ جنبش به اين مسئله پي برد که «جنبش ملي، ناگزير است متکي بر جنبش آزادي زنان» باشد. در غير اين صورت، آزادي ملي و اجتماعي بر روي «بردگي زنان» بنيانگذاري خواهد شد و طبيعتاً اين مقوله را نميتوان آزادي حقيقي محسوب نمود.
به همين جهت جنبش رهايي ملي وارد گفتمان آزادي زنان شد. ازنظر تئوريک، پراکتيک، ايدئولوژيک، سياسي، سازماني، هنري، فرهنگي، اخلاقي-زيباشناسي و حتي نظامي، در تمام حوزههاي زندگي، به پژوهش و تحقيقات پرداخت. جنبش نه ميتوانست بدون حضور زنان پروسه رهايي ملي را ادامه دهد و نه ميتوانست با نگرش و ديدگاههاي کلاسيک از زير بار مسائل و مشکلات عظيم آزادي زنان، کمر راست کند. بايد به صورتي جدي در سطح آکادميک به اين مسائل ميپرداخت که اکثراً اين فعاليتها در نتيجه تلاش و تکاپوهاي «رهبري» پديد آمدند.
همانطور که ازنظر علمي و جامعهشناسي هيچ پديدهي اجتماعي نميتواند خودبهخود و بدون «منشأ و علت» باشد، مطرحشدن «آزادي زنان» نيز، نميتوانست اتفاقي و خودبهخود باشد. پس بايد در وهلهي نخست اين «علل» را همراه با استدلالهاي تئوريک، مطرح ميساخت تا بتواند کليات معضل را به صورتي صحيح بيان کرده باشد. از ديدگاه جامعهشناختي و آکادميک، منشأ معضل «ايدئولوژي مردسالاري» در بطن تمدن بود که موجب پديد آمدن «دوگانگي بردگي- آزادي زنان» شده بود.
جامعهشناسي مدرن غربي که کارل مارکس در راديکالترين و چپترين جناح آن قرار دارد، هرگز «ايدئولوژي مردسالاري» را بهعنوان معضلي اجتماعي به نقد نکشيده و مطرح ننموده است. برعکس، غالباً بر مسائل «اقتصادي و طبقاتي»، تمرکز داشته و دارد. طبيعتاً نميتوان انتظاري از ديگر مکاتب غربي که اکثراً تحت تأثير پارادايم و ذهنيت مدرنيسم و پسا مدرنيسم غربي هستند، داشت. اگر جنبشي (از هر ماهيتي که برخوردار باشد) بخواهد پُرسمان آزادي زنان را مطرح و در برنامهي استراتژيکي خود قرار دهد، اين بدين معناست که با تمدن دولتگرا حاکم برجهان، طرف است! زيرا ريشههاي ايدئولوژي مردسالاري، در تمام عناصري که تشکيلدهندهي «تمدن» ميباشند، وجود دارد. در تمام حوزهها و شبکههاي حيات انساني، ايدئولوژي مردسالاري، به صورتي مطلق حکمفرماست که در اين صورت، بخش گستردهاي از خود «زنان» را نيز، پوشش ميدهد. چيزي که در جامعهشناسي آن را «هژموني فرهنگي» ميخوانند از نهاد خانواده گرفته تا نظام آموزشي و رسانهاي، با ماهيتي مردسالارانه، حکمفرماست! جنگ با اين هيولاي «جامعهستيز»، يعني جنگ با خدايان و فرعونهاي که پنج هزار سال است بر انسانيت ما حکمراني ميکنند. براي همين وقتي زني ميخواهد با اين فرهنگ مقابله کند، قبل از دولت و نهادهاي دولتي، اول سرش به ديوار نهادهاي پدري، برادري و شوهري خويش، ميخورد، حتي اگر بتواند از اين ديوارها جان سالم به در ببرد نيز، بايد با محيط اجتماعي، بازار و دولت سروکله بزند. با قانونهاي کتبي و شفاهي، بايد بجنگد. آنهم مشروط بر اينکه بتواند «هويت» خود را حفظ کند و دچار سردرگمي نشود.
در کل، تمدن ما بر کنشگرابودن مردان و کنشپذيربودن زنان استوار است. اين عناصر ذهنيتي در بطن ساختارهاي فرهنگي و نهادهايي مانند ازدواج، نهاد مادري، پدري و در کل روابط مرد و زن، پنهان هستند. روابطي که زنان را تملّک بيچونوچراي مرد، ميشمارد و خود مرد را نيز، از عناصر بنيادين قدرت دولتي ميداند. در صورتيکه مردان در حوزه زندگي خصوصي نسبت به زنان کاملاً کنشگرا عمل ميکنند، زمانيکه پا به حوزههاي کاري و حکومتي ميگذارند، در مقابل نظام دولتي، کاملاً «کنشپذير» ظاهر ميشوند! بهعنوانمثال يکي از اساسيترين اهداف سربازي «ضعيفهسازي» مردان است. همان مرد قدرتمندي که در مقابل زن ظاهر ميشود، در طول سربازي به ضعيفهاي کنشپذير تبديل ميشود و اين، يک سنخ مرد قلّابي ببار ميآورد که ظاهراً «مرد» است اما باطناً «ضعيفه» شده! بر اين منوال، کل جامعه دستخوش ضعيفگي ميشود. اما ضعيفگي از زنان آغاز ميشود و بهمراتب در کل سطوح حيات اجتماعي گسترش پيدا ميکند. جامعهشناسي آزادي و ژنولوژي بهعنوان «مکاتب آکادميک» سعي در تبيين و تشريح اين ناهنجاري و نابساماني اجتماعي، در لابهلاي تاريخ تمدن دارند. تاريخي که از طرف مرد حاکم به نگارش درآمده و در آن زنان جايي ندارند!
از نظر جامعهشناسي و آکادميک هيچ انساني بهعنوان «زن يا مرد» چشم به جهان نميگشايد، مراحل آموزشي از حوزهي خانواده گرفته تا مدارس و در کل محيط اجتماعي، از اين انسان، زن و يا مرد ميسازد. براي همين «زنبودن» امر ذاتي نيست، امري است که طي مراحل حيات اجتماعي به ساختوساز آن پرداخته ميشود و «زنبودن» نتيجهي اين ساختوساز اجتماعي و فرهنگي است!
اگر زنان قادر باشند که نه از سر ضعف، بلکه با اعتمادبهنفس و احساس قدرت، به زندگي عشق ورزند و مردان نيز نه از سر قدرتطلبي و سلطهجويي، بلکه از سر ايمان به «انسان بودن زنان» براي زندگي احترام قائل شوند و عشق ورزند، زندگي بامفهومتر و عشق پُرمعناتر خواهد بود. اگر زنان نه بهعنوان هويت «ديگري» و سايهي مردان، بلکه بهعنوان هويتي مستقل و کنشگرا که به تعريفي دقيق از «هويت خويشتن» دستيافتهاند، عمل کنند، در اين صورت حيات اجتماعي شايد از انحرافاتي که تمدن دولتگرا به وجود آورده، نجات پيدا کند. بايد تأکيد نمود که تحقق اين آرمانها، زير سايه تمدن دولتگرا، هرگز امکانپذير نيست!
چرا مسئله آزادي زنان، در ايران اينهمه بهصورتي پُررنگ و رسا مطرح ميشود؟ به شکلي که انگار بر مسائل مليتي، قومي و اتنيکي غلبه کرده است؟ چون زير تمام اين پوششهاي ملي، قومي، ديني و اتنيکي، واقعيت انکارناپذير زنان وجود دارد و باقدرت هژموني مردسالارانه، لاپوشاني ميشود!
از ديدگاه رهبر آپو، زن ارتباط مستقيمتري با زندگي دارد و يا شايد بهتر آن است که بگوييم نسبت به مرد، کمتر دچار ازخودبيگانگي گشته است! به دليل قويبودن «هوش عاطفي» نسبت به مردان، زنان ارتباط نزديکتري بازندگي دارند. از يک بُعد ديگر، جامعهشناسي آزادي باور دارد که «مسائل طبقاتي» نخستين ناهنجاري اجتماعي طول تاريخ نيستند، اولين شکاف اجتماعي تاريخ بشر، شکاف «جنسيتي» است که شکافهاي طبقاتي زاده و برخاسته از آنند. اين استدلالها بهصورت سفتوسختي از پشتوانهي علوم باستانشناسي، انسانشناسي و جامعهشناسي برخوردارند و انکار اين حقايق، کاري نيست که با سهولت بتوان انجام داد.
به اين نتيجه ميرسيم که تمدن ما، بهشدت دچار بيماري سرطانزاي «ايدئولوژي مردسالاري» است. زندگي نوع بشر تحت تهديد اين «فرهنگ نهادينه» شده قرار دارد. حاکميت تمدن دولتگرا بر زنان، به صورتي ديالکتيک مولد حاکميت تمدن بر «کل» حيات اجتماعي شده است. به همين خاطر تمدن، همزمان خاصيتي «جامعهستيز» و «زنستيز» دارد. اگر انسانيت بخواهد زندگي به اسارت درآمده را کمي با رنگ آزادي، نقاشي کند، ناگزير است با «جامعهستيزي» مقابله کند، و مقابله با جامعهستيزي، مقابله با «زنستيزي» را به صورتي ديالکتيک ناگزير ميسازد. در نتيجه راه احقاق پارادايم «تمدن دمکراتيک»، از آزادي زن ميگذرد. بدون آزادي زنان، آزادي در هيچ حوزهي اجتماعي نميتواند سهمي از حقيقت داشته باشد، پايدار باشد و گرهگشاي مسائل انسانيت باشد! از حيث اخلاقي نيز، زندگي با آزادشدن زنان، ميتواند به آزادي واقعي خود دست پيدا کند. چگونه ميتوان ادعاي زندگي آزاد داشت در صورتيکه زنان در يوغ بردگي زندگي کنند؟ به همين دليل آزادي زن، تأثيري دومينوآسا بر آزادي کل حوزههاي حيات دارد. درست بهمانند اين ميماند که بخواهيم آجرهاي رديف اول ديوار يک ساختمان را از زير آن ساختمان بيرون بکشيم، در اين صورت، تمدن دولتگرا که هژموني فرهنگي خود را بر کل جامعه گسترانده است، فروخواهد ريخت. براي همين آناني که در طبقه بالاي ساختمان قرار دارند، بهشدت از آزادي زن، هراس دارند. حتي بهاصطلاح علميترينها!
صرفاً بيان اينکه «آزادي زنان مهم است»، نميتواند نمودي از تغيير پارادايمي، فرهنگي و ذهنيتي باشد، حتي اگر به کرّات براي افکار عمومي و رسانهها اعلامشده باشد! زيرا اين مباحث، به ميزان مواضع اخلاقي، مستلزم مباحثي آکادميک و فلسفي هستند و آسيبشناسي اين مسائل نيز، فعاليتي مستمر و نهادينهشده را ميطلبد.
اگر بسياري از سياستمداران، سران حزبي و حتي دولتي، از پشت پردههاي شعار «زن، زندگي، آزادي» مطلع بودند، شايد به خود اجازه نميدادند که اين شعار را تکرار کنند. نه اينکه حق نداشته باشند، بدون شک افکار و انديشهها را نميتوان به تملّک گرفت. منظور اين نيست. منظور اين است که رويهي ديالکتيکي اين شعار، از هرکسي که اين شعار را بر زبان ميراند، ميخواهد که «مردسالاري و پدرسالاري» را به صورتي قاطع، «رد» کند! افراد، گروه و احزابي که به دمکراتيزاسيون ايمان دارند، بايد ابتدا قدرت ازنو ساماندهي ارتباطشان را نشان دهند، از ايدئولوژي مردسالاري تنفر کنند و قدرت احترام و محبت به هويت زن را از خود نشان دهند!
برخي از چهرههاي فرهيخته، آکادميک و انديشمند جهاني که متوجه بار معنايي اين شعار شدهاند، آنرا با شعار مشهور انقلاب فرانسه، يعني «آزادي، برابري، برادري» مقايسه ميکنند؛ زيرا بهخوبي متوجهاند که در پس اين شعار، کدامين ديدگاه و پارادايم نهفته است.
اين پارادايم از آسمان بر زمين جلوس نکرده است، انديشمندي، فرزانهاي و رهبري کلمه به کلمه، ساعتبهساعت تمام طول عمرش را نثار «چيدمان پلههاي آزادي زنان» کرده و در آزادي زنان، آزادي سرزميناش، خلقاش و انسانيت را يافته است. حال خود 23 سال است که در زندان انفرادي با همين تمدن مردسالاري که زنان را در اسارت قرار داده، در جنگ و جدالي تاريخي است. همه ميدانيم که سر سخن از رهبر آپو [رهبر عبدالله اوجالان] است.
ارتباط زن با زندگي!
رهبري در يکي از آثار خود ميگويند: «ميتوان زوال زندگي در کُردستان را بيشتر از هر چيز پيرامون پديدهي زن مشاهده نمود. در يک فرهنگ اجتماعي که نامهاي زن و زندگي را بصورتي حقيقي يکي نموده است (کلمات ژن، ژيان، جان، شَن در جهان همگي از يک ريشه هستند و همهشان بيانگر واقعيت زندگي و زن هستند) نابودشدن زندگي در شخصيت زن، نشانهي اساسي نابودي اجتماعي نيز ميباشد. آنچه از فرهنگي باقي مانده که راهگشاي ايجاد فرهنگ ايزدبانويي گشته و شالوده تمدن را پيرامون زنان بنا نهاده، يک کوري عظيم در موضع زندگي با زن و تسليم شدني دونمايه در برابر غريزههاست».
علوم تاريخشناسي و انسانشناسي اثبات ميکنند که گُسست «انسان» از پريماتها (اجداد اوليهي انسان) و «اجتماعيشدن» (پروسه انسان شدن) با «محوريت نقش زن» بوده است. به زبان سادهتري اگر بخواهيم بيان کنيم، زن کليدواژه خروج انسان از «دوران توحّش» و فرايند «حيات اجتماعي» است. گذار انسان از زبان اشاره به زبان نمادين، با ايفاي نقش زن، تحقق يافته است که حتي امروز (پس از گذشت 10-15 هزار سال) انسانيت ما آنرا «زبان مادري» ميخواند. اگر زبان نمادين تکامل نمييافت، از نظر علمي «اجتماعيشدن» نوع بشر، امکانناپذير بود. از اهليکردن حيوانات وحشي گرفته تا تشخيص گياهان مفيد به عنوان تغذيه، تا سفالگري و تمام «چيزهاي» که حيات انساني را ممکن ميسازند، از آثار زن هستند که در تاريکي تاريخ، پنهان مانده است. حتي زن، به عنوان «اولين موسيقيدان» در صحنهي تاريخ ظاهر ميشود و نخستين «لالاييها» را در گوش انسانيتِ هنوز در گهواره را، زمزمه ميکند که هنوز هم در تمام فرهنگهاي مختلف جهان، اين تنها زبان مشترک انسانيت است. صرفا تصور زن به عنوان جنس مونث که بچه به دنيا ميآورد، برداشتي ايدئولوژيک است. مسئله اين نيست که فرزند به دنيا ميآورد، مسئله اينجاست که اين فرزند را به موجودي «اجتماعي» و يا به ديگر سخن «انسان» تبديل ميکند. آفريدن انسان از موجودي که هيچ خلاقيتي براي زندگي ندارد، نقش زن را بهتر بيان ميدارد. چون جانداران بسياري هستند که بچهدار ميشوند اما نميتوانند از اين بچهها «انسان» بسازند.
در کل، زن پايههاي زندگي را هموار ميسازد که انسان از توحّش به تکامل اجتماعي، گام بردارد. اين رويداد تاريخي در سپيده دم تاريخ اجتماعي، در ميان قبايل آريايي تبار و در هلال زاگرس و تورس (بينالنهرين عليا 10-15 هزار سال ق.م) رخداده است. به همين جهت نقش زن در اجتماعيشدن انسان، اساسي و پايهاي است که بدون آن، نميتوان مراحل پس از آن را تصور کرد. اگر اين نقش زن نبود شايد ما هنوز در دوران توحّش زندگي ميکرديم. البته برخلاف برخي از مراکز پژوهشي، اين نقش ماهيتي «حکمفرمايانه» در معني «زنسالارانه» نداشته است، نقشي طبيعي بوده که در اساطير و عقايد بجامانده از آن دوران، زن مدت طولاني در ميان مردمان جهان، «مقدس و سرچشمهي» زندگي بشمار آمده است. در حد الهه و ايزدبانوي مادر، زنان مورد پرستش و عبادت مردمان جهان بودهاند و «رد پاهاي» اين فرهنگ در جامعهي کُردستان، هنوز هم به چشم ميآيد. از لحاظ لغتشناسي و زبانشناسي در زبان کُردي «ژن» (يعني زن) هممعناست با «ژيان» (يعني زندگي) که چون زبان کُردي و فارسي هر دو ريشههاي مشترک آريايي دارند، در زبان فارسي نيز، زن و زندگي از نظر لغتشناسي و زبانشناسي، همريشه و هممعنا هستند. به همين علت نيز، رهبر آپو ميگويند: «امروز در تاريخ و تاريخ در امروزمان پنهان است»!
در کل، زن به عنوان نخستين معلم، طبيب، دانشمند و «مادر انسانيت» از نظر حيات اجتماعي هممعنا و مترادف است با خود زندگي! در اين صورت اگر زن تحت اسارت باشد، زندگي تحت اسارت است و چيزي به نام «آزادي» وجود ندارد. از ديد و پارادايم رهبر آپو، «زن، زندگي و آزادي» حلقههاي به هم پيوستهاي هستند که کل حيات بشر را پوشش ميدهند و گُسست حلقهي «زن» از دو حلقهي ديگر، يعني زندگي و آزادي، بيمعنا و مفهومشدن تمام حيات انسان است. براي همين هم در يکي از ديدارهايش (سال 2013م) با سران هيئت مذاکره کنندهي دولت ترکيه، گفتند: «من شهروند دولتي نخواهم شد که زنان در آن برده باشند»!
تمدني غولپيکر در مقابلمان قرار دارد، که سرتاپا، با تمام ابزارهاي ايدئولوژيکي، سياسي، فرهنگي و اجتماعي خويش را مجهز گردانده است. تمدني که اتيکت «مرد» بر چهره دارد بهآساني نميخواهد دست از سلطهگري بردارد. اين تمدن سرشتي «زنستيز» و «جامعهستيز» دارد. ارزشي براي انسان قائل نيست و حتي جامعه را بهعنوان «تجمع انساني» نميپذيرد، چه برسد به «انسانشمردن» زنان! چطور ممکن است که نظم اجتماعي «زنستيز» باشد، اما «جامعهستيز» نباشد؟ از نظر علمي ميتوان با استدلالهاي قوي به اثبات رساند که هيچ تمدني زن را بهعنوان «زن» نپذيرفته است.
در جهان غرب، متکي بر ارزشهاي ليبراليستي، زن «الهه کالاهاست» و ابزاري تبليغاتي در ويترينهاي مدرنيتهي سرمايهداري! در جهان شرق متکي بر ارزشهاي تئوکراتيکي، زن «تملّکي مطلق» در حريم خصوصي مرد است که حتي از پنجره سر بيرون کشيدن وي، با مرگ مجازات ميشود! در هر دو جهان هويت زن، زير سايه و نگاه سنگين مردسالارانه و در کمال از خودبيگانگي، حکايت از فرسايش و فساد اخلاقي تمدن کهنسال ما دارد!
براي همين، آنچه ژنولوژي بر آن تمرکز و تأکيد دارد، ارائه تعريفي مستقل از هويت زن، فراسوي مفاهيم نهادينه شدهي «شوهر»، «پدر»، «برادر»، «دولت»، «تمدن» و … است که از طرف خود زنان بازتعريف شود. هويت موجود زنان، از جانب ايدئولوژي مردسالار، تعريف و تعيين گشته است. هويت زني رسمي است که گاه با نقاب ديني، گاه با نقاب مدرن و سکولار جلوه ميکند، اما نهايتاً تعريفي مردانه از زن دارد. درست مانند مکتب اوريانتاليسم (شرقشناسي) که از نگاه غرب در تلاش تعريف تمدن شرق است!
احترام به آزادي زنان، صرفاً احترام بهحق زندگي و نفس کشيدن زنان نيست، چون فقط نفس کشيدن براي يک انسان، نشانهاي از زندگي کردن آن نيست. سخنگويان ايدئولوژي مردسالار، چنان چهرهاي از خود نشان ميدهند که انگار بزرگواري ميکنند که هر روز زنان را سلاخي نميکنند! زيرا ازنظر آنان، زن فقط حق تنفس دارد، آنهم نه براي زندگي کردن، بلکه بهعنوان برده، براي خدمت به انگيزه، تمايلات، سلايق و غرايز مردسالارانه! بردگي و به بردگي کشيدن زنان، از همان دوران کودکي و خردسالي آغاز ميشود. روند ضعيفهسازي و تبديل کردن يک انسان، به بردهاي تمامعيار!
احترام واقعي اين است که براي هر تعريفي که زنان از خود دارند، احترام قائل شد! اين معرفتي آزادمنشانه و دمکراتيک است. بزرگترين بياحترامي و گستاخي ايدئولوژي مردسالارانه، از آنجا پديد ميآيد که نهتنها هويتهاي ملي، ديني و مذهبي را، بلکه هويت جنسيتي را نيز طبق منافع دولتي و حکومتي، تعريف ميکند و اين تعاريف را به خورد جامعه و انسانيت ميدهد. اجازه به هيچ نگرش و ديدگاهي نميدهد از خود و در مورد خود، تعريفي سالم داشته باشد! هر تعريف ديگري را بهشدت سرکوب ميکند. در اينجا مسئله اين نيست که زنان چادر سر کنند يا نکنند، زنان اگر بخواهند ميتوانند چادر سر کنند يا نکنند. مسئله اينجاست که چه کسي اين را تعيين ميکند؟
گروهي از مردان حاکم، طرفدار حجاب هستند، گروهي نيز مخالف! کشف حجاب و حجاب اجباري، هر دو نيز از سوي خود زنان مطرح نشدهاند، کسي اجازه نداده که زنان خود تصميم بگيرند که ميخواهند چگونه ظاهري داشته باشند؟ دقيقاً گفتمان آزادي زنان، از اينجا «مسئلهساز» ميشود. چون اين مردها هستند که تعيين ميکنند، زن چه چيزي را دوست بدارد يا دوست نداشته باشد، بايد در کجا چگونه رفتار کند يا نکند؟ از چه چيزي تنفر داشته باشد، چگونه راه برود و يا لبخند بزند! حجاب فقط سر کوه يخي است، مابقي کوه، زير اقيانوس نهان است. حتي تعداد فرزندان يک زن را نيز، حتماً بايد «به تعبير خود آنها رهبر معظم» تعيين نمايند! اين فراتر از مرزهاي دخالت است، حکمراني بر روح، جسم و کل زندگي و حوزه خصوصي زنان است. آيا نمايندگان تمدن دولتگرا در ايران و جهان، حاضر خواهند شد براي زنان احترام قائل شوند؟ براي مباني زندگي احترام قائل خواهند شد؟ اين ذهنيت و فرهنگ آنچنان ژرف و گسترده است که از فرهيختهترينها، روشنفکرترينها، انديشمندترينها گرفته تا حوزههاي هنري و ادبي را پوشش ميدهد. جنگ با اين فرهنگ، يعني جنگ با تاريخ تمدن!
آيا تابهحال اين سؤال در ذهنتان به وجود آمده است که چرا در فرهنگعامه، «شجاعبودن» به مردها نسبت داده ميشود و «ترسو بودن» به زنان؟ چرا زنان اجازه ندارند شجاع باشند؟ زنان شجاع چرا «غيرمعمولي» به نظر ميرسند؟ و حتي اين عقيده را از دوران خردسالي به دختران، القاء ميکنند؟ چرا زن بدون وجود مردي، نميتواند احساس امنيت کند؟ چرا احساس امنيت يک زن، هميشه باوجود يک مرد، امکانپذير است؟ چرا بايد حتماً مردي بالاي سر زن باشد (و نه در کناراش) و چرا حتي خود زنان نميتوانند زندگي را بدون اينکه مردي بالاي سرشان باشد، تصور کنند؟ چرا «زنصفت» بودن در ميان مردان، به معناي تحقير و دشنام است؟ مگر زن چه صفات زشت و ناپسندي دارد که نبايد «يک مرد» داشته باشد؟ اصطلاح «زنصفت» بودن بهعنوان تحقير و دشنام، ميتواند چه اثرات نابهنجار روحي -رواني و رفتارشناختي در ميان هر دو جنس، به وجود بياورد؟ تمام اينها و جهاني مملو از «ادبيات مردسالارانه» در شعر، سينما، ادبيات، هنُر و لابهلاي زندگي اجتماعي که طرف دولتها ترغيب و تحميل ميشوند، در انتظار بازتعريف، از نظر «معناشناسي» هستند که دقيقاً جامعهشناسي آزادي و ژنولوژي چنين وظيفهاي دارند.
از نظر رفتارشناسي و کنششناسي، تمام اين حالات روحي و رواني، تأکيد بر ناهنجاربودن و تنشزابودن يک هويت دارند که جز ايجاد «احساس وابستگي» مطلق زنان به مردان و «وابسته نمودن کل جامعه» به دولت، هيچچيز ديگري اين «فرهنگ» را توجيه نميکند؟ تضادها، چالشها و ناهنجاريهاي رفتارشناختي هويتي زنان، در همان روزهاي نخست به دنيا آمدن بهعنوان «جنس مؤنث» شروع ميشود. از همان دوران خردسالي اين عقيده در ذهن و روح زنان بذرافشاني ميشود! در اينجا جنسيت و صفات جنسيتي دو عنصر مجزا هستند که اولي کاملاً طبيعي و ذاتي است، در صورتيکه دومي، ايدئولوژيک و فرهنگي است که از طريق نهادهاي آموزشي ترغيب ميگردد. جنس مؤنث با «صفاتي زنانه» و جنس مذکر با «صفاتي مردانه» به بار ميآيند. هر دو نيز از شاهکارهاي ايدئولوژي مردسالاري ميباشند.
چون طبق ايدئولوژي مردسالاري نبايد زنان خود را يک «انسان کامل» احساس کنند و هميشه در مقابل مرد احساس کمبود، نقض و ضعف داشته باشند. حوزه حکمراني مردان، محيط خانواده است و حوزهي حکمراني دولتها، کل جامعه! آيا زني که با اين ايدئولوژي و فرهنگ پرورش داده شود، اثري از «انسان بودن» آن باقي خواهد ماند؟ آيا با کشتن روح و روان زن، مردان هم زندهبهگور نميشوند؟ آيا تمامي اينها به معنا و مفهوم «مرگ زندگي» نيست؟
اميدوارم با طرح اين سؤالات، حال بتوانيم ارتباط سالمتري ميان «زن و زندگي» برقرار سازيم و نبايد فراموش کرد که تمام اين مسائل مستلزم «تاريخسازي و فرهنگسازي» هستند که ژنولوژي بهعنوان بخشي از جامعهشناسي آزادي يکي از نويدبخشترين و اميدبخشترين شاخههاي علوم اجتماعي، اميدوارکننده است. رهبر آپو گفتند: چرا بايد در هر حوزهاي حتماً شاخهاي از علوم وجود داشته باشد، چرا حتي شاخهي علوم «مورشناسي» به وجود آمده است، اما چرا شاخهاي از علوم مختص به زنان وجود ندارد؟ ژنولوژي زادهي اين انديشه و پارادايم ميباشد.
تئوريسينها و ايدئولوگهاي مردسالار، صرفاً مراجع ديني نيستند، آکادمسينها، فرهنگيان و تمام حوزههاي اجتماعي با ايدئولوژي مردسالارانه، پوشش داده ميشوند که اکثراً قشري از زنان را نيز به صورتي «ابزاري» مورد سوءاستفاده قرار ميدهند. معيار و ملاک سطح آزادي يک جامعه را، سطح آزادگي زنان آن جامعه مشخص ميکند. اگر زنان يک جامعه در بردگي مطلق زندگي ميکنند، بايد شکي به دل راه نداد که اين جامعه، در شرايط بردگي مطلق زندگي ميکند.
درست مانند «هويت مرد»، «هويت زن» نيز، هويتي چالشبرانگيز است که از طرف «مردسالاري» ارائه گشته و ميتوان گفت «هويت موجود زنان» يک شاهکار ايدئولوژي مردسالارانه است که انسانيت را به پايينترين سطح ممکن، نزول داده است و يک چراي ديگر، چرا زنان هميشه سعي ميکنند «ظاهر و باطني» طبق اميال مردها داشته باشند؟ شايد به اين خاطر باشد تا به عنوان «انسان» بتوانند خود را بقبولانند؟ آيا اين بزرگترين نشانه ازخودبيگانگي و «بحران هويتي» انسانيت نيست؟
بهتر از هر هويتي، هويت تحت سرکوب، انکار، نسلکشي فرهنگي و نابودي «کُرد»، ميتواند موقعيت زنان را ادراک و تفهيم کند. زيرا روابط کُردها با فرهنگهاي فرادست، شباهت بسياري با رفتارهاي مردسالارانه با زن دارد. در ميان هويت تحت ستم زن و کُرد، تفاوتها کم و شباهتها بسيارند!
زماني که زن بتواند هويت ذاتي خويش را بازتعريف نمايد، در اين صورت هويت مرد هم از تعاريف فرهنگ حاکم نجات پيدا ميکند.
در نتيجه، کنشگرا بودن زنان، از طريق مشارکت در تصميمگيريهاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي و تمام امور زندگي امکانپذير است. اما نه بهعنوان هويتي که مردسالاري، تعريف نموده و آفريده است. نه بهعنوان زناني که «اثر مردها» هستند، بهعنوان زناني آزاده که قدرت ارائهي تعريفي آزاد از هويت خويشتن را دارند و زير هيچ فشار فرهنگي، اجتماعي و ايدئولوژيکي تصميمگيري نميکنند! حق خودسازماندهي را در تمام حوزههاي زندگي اجتماعي دارند و در مسائل ملي و اجتماعي گرهگشا عمل ميکنند. کسي که براي اراده و هويت زن احترام قائل است، قبل از هر چيزي نبايد، سخن را از «بايد» شروع کند. ميتوان پيشنهاد داد، اظهارنظر کرد، اما «بايدهاي مردانه»، بايد به کناري نهاده شوند و دختران و زنان، اگر ميخواهند آزاده باشند، بايد با «بايدهاي اجباري» مردانه بجنگند…
منبع: مجلهی آلترناتیو دورهی سوم شمارهی ١٢