دلنوشته سعید شیرزاد: پیکرتان را بر بالاترین قلههای کردستان با خون و اشک تراشیدند
".. و سربدارانش را سر به دار میکنند و باز سروهای سر به آسمان گذاشتهی کردستان میرویند و در خون میغلتند تا بهار تا امتداد زمستان و سر رسیدن همیشه بهار … "
".. و سربدارانش را سر به دار میکنند و باز سروهای سر به آسمان گذاشتهی کردستان میرویند و در خون میغلتند تا بهار تا امتداد زمستان و سر رسیدن همیشه بهار … "
زندانی سیاسی محبوس در زندان رجایی شهر کرج، سعید شیرزاد در نامهای سرگشاده از دلتنگیهای خود نسبت به “لقمان مرادی” و “زانیار مرادی” دو زندانی سیاسی که حکم اعدامشان در روز شنبه ۱۷ شهریورماه در مکان نامعلومی در تهران به اجرا درآمد نوشته است.
شیرزاد که برای سالها هم بند این دو زندانی بوده در دلنوشته خود گفته:"چگونه بنویسم وقتی در گفتگوهایمان از مرگ، مرگ را در خاکی بینام و نشان دوست داشتی و از آن هیچ هراس نداشتی و جسمت را همانگونه که دوست داشتی بی نام ونشان به خاک سپردند غافل از آنکه از آن روز سیاهِ هفده شهریور نام زانیار بر بزرگترین دانشگاه مریوان حک شد و نام لقمان بر بزرگترین خیابان سنه نقش بست و پیکر تراشان با امید فردای آزادی پیکرتان را بر بالاترین قلههای کردستان با خون و اشک تراشیدند…”
متن کامل دلنوشته سعید شیرزاد؛
"به من بگویید از شرق تا غرب
از بالا تا پایین این سرزمین
از قدیمالایام تا به امروز…
طنابهای دار چه چیزی را توانستند در ما بکشند
چه کاری توانستند با فریاد بلند آزادیمان بکنند…
دو ماه درد…
دو ماه ناباوری…
دو ماه بی تو…
و هرگز باور ندارم رفتنت را که کاش چشمانم کور میشد و انگشتهایم بر سیمهای سه تارت پودر میشد و اینگونه دست به قلم نمیشدم، که استخوانهایم تاب سوز درد فراقت را ندارد…
آه…
آهی از درد، اشک، بیکسی، آهی از خون، آهی از ناباوری ای چنین سخت که انگشتانم را یارای نوشتنی که شایستهی تو باشد نیست، آهی از جانباختن همه کس و عزیزترینت در کنج سلولهای خونگرفتهی گوهردشت، آهی از پرپر شدن اسیر دهسالهی دیوارهای بلند و سیمهای خاردار گوهردشت خون گرفته که آسمانش با رنگ خون نقاشی شده.
دو ماه از رفتنتان و از خالی شدن سلول لقمان و از سنگینی خالیِ سلولی که با خندههایش روشناییاش بود میگذرد، سلولی که در پس خندههایش مظلومیت دهسالهی اسارتش را یدک کشید و جان باختنش هم از مظلومیتش نکاست و این حقیرترین و بیچیزترین هم در سایه اسارت سنگینی نبود خندههای لقمان دلم را و سخنم را به تو میسپارم زانی گیان..
دو ماه از آخرین جملهات در پی پرسشم که به کجا میروی و خندهات که چیزی نیست…
و چیزی هم نبود جز آزادگی همیشگیات و محکوم شدن من به تنهایی و بیکسی در سلولی که جایجایش یاد و خاطرات تو وجودم را به آتش میکشد و استخوانهایم را خاکستر…
مگر میشود نوشت از دردی که با آن سنگ پودر میشود و کوه در خود آوار و دریا خشک میشود و با رفتن تو در خود زندانی شدم و پودر و آوار و خشک شدم…
به من بگو با چه کس بگویم که دیگر دوران انگشتهایت نیست که بر سه تار نغمهی درد و امید را درآمیزد…
که دیگر نه امیدی و نه پیغامی و نه قصهای برای کودک فردا وقتیکه زمین از غصه مُرد، از سایههای وحشت و قدرتی که گلویت را بریدند از سر نفرت وقتیکه سالهاست کردستان را تیر باران میکنند و سر میبرند.
و سربدارانش را سر به دار میکنند و باز سروهای سر به آسمان گذاشتهی کردستان میرویند و در خون میغلتند تا بهار تا امتداد زمستان و سر رسیدن همیشه بهار…
همچون پادگان سنندج [سنه] که سالهاست بر آسمان کردستان سایه افکنده و هر روز تکرار میشود تکراری با فرزاد تکراری با زانیار تکراری با لقمان تکراری از کوبانی و سنجار [شنگال] تا حکاری [جولمرگ] و دیاربکر [آمَد] و تکراری دگرگونه با سنندج [سنه] و مریوان و مهاباد و… تکراری تا بهار تا همیشه بهار
دو ماه از دل خون گرفته و جگر سوختهام میگذرد و آنچنان چون کاج پیری پر غبارم که گویی دیرگاهی همچون بوتیماری مجروح بر لب دریاچهی شب که تنگنای گردهی پرتگاهی تاریک را بهسوی ساحلی خاموش نشستهام و لببسته در درههای سکوت به مرگی جان میسپارم که از آن من نیست و با آن دیگر به جانب شهر تاریک باز نخواهم گشت وقتیکه همهی جهان در غمگینی چشمان تو خلاصه شد.
و فریاد من همه گریز از درد است وقتیکه در من وحشت انگیزترین شبها، شبهای گرسنگی و دلتنگی ات بود و بی تو همه هستی من آیه ی تاریکی شد که که تو را در خود تکرار کنان در پیوند درخت و آب و آتش به سحرگاهان همیشه بهار و به امتداد زمستان خواهم برد
با من حرف بزن زانی گیان حرف بزن لعنتی که بعد از تو چگونه بخندم و چه کسی از دلتنگیهایش برایم درد دل کند و گونههایش را ببوسم.
به من بگو از سال اشک مادر بنویسم که گریههایش در این دهسالهی دوریات خشک شد یا از سال خونِ دیده که دیدگانش در حسرت دیدارت خون گریست یا از سال هقهق و بی برادر شدن دیار و از سال درد عشقت که نگاهش را سالها چو آینهای برابر چشمانت گذاشتی و بی تو او را باید با گِرِیلی(گریهی لیلی) تجسم کرد وقتیکه زریوار با بوسههای قدغن شده و پنهانتان میعادگاه تمام عاشقان خواهد شد، همانکه شاید هرگز کسی نداند که بود و بکجا خواهد رفت و بعد از تو بانوی سرخپوش در او دوباره زنده و جاودان شد این بار اما سرخی لباسهای آن یاقوت میدان فردوسی با قلبش همرنگ شد.
یا از سالی که زیلانات را ندیدی ولی او تا به ابدیت تو را خواهد دید چرا که چشمانش چشمان تو خواهد بود و قلبش قلب تو و نفسهایش با تو نفس خواهد کشید به من بگو از سال تیر باران کردن و سر به دار شدن سنندج [سنه] بنویسم یا از سال کوچ و غرش دوبارهی مریوان و خون شدن زریوار و آویر یا از درهم شکستن کوسالان و شاهو و دالاهو…
زانی گیان مگر میشود فراموش کنم خندهها و امید تو را به زندگی حتی وقتیکه پدر را آماج گلولهها قرار دادند.
و به آرش میگفتی که در اوج تنفر باید آنقدر خودت را قوی کنی که حتی قاتلان عزیزترین کست (پدرت) را ببخشی و تو بخشیدی ولی من هرگز نخواهم بخشید و هرگز فراموش نخواهم کرد…
و به دایک آمینه
او که کوسالان در برابر قامت و استقامتش زانو زد ولی دردها و رنجهای زندگانیاش و مرگ رفیق و همراه سی و سهسالهاش را اگر فراموش کند درد دوری تو که جگرش را به آتش کشید و اشکی بر چشمانش نماند را چه بگویم، بگویم که با پارهی تنش شب و روز دایه گیان را زمزمه کردیم و زمزمهای که این روزها در محکوم شدن بهتنهایی ابدی باید با گریهای از اشک و خون آن را زمزمه کنم.
دایه گیان بگری له سه ر خاکم که وا شینم ده وی
زور بگریه دایه گیان فرمیسکی خوینینم ده وی
من گولی سه د ئاره زوی ژینم له خاکا خه وتووه
خاکی مه یدانی خه بات ره نگینی خوینی من بووه
دا مه نیشه دایه گیان بو هاتنی من چاوه ری
دلنیا به, به سیه تی ,بو ده نگی ده رگا مه گره گوی
من ده میکه جه رگی سوتاندوم هه ناسه ی سه ردی گه ل
دلپری کردوم خه می ده سکورتی و ره نگ زه ردی گه ل
من کوری کوردی شه هیدی ری ی خه باتم دایه گیان
کوتری خوینیین په ری باخی ولاتم دایه گیان
من له شاری خوم غه ریب و بو هه مو بیگانه خوم
کوتری کوژراوی ریگای لانه خوم,بی لانه خوم
دایه گیان بگری له سر خاکم که وا شینم ده وی
زور بگریه دایه گیان فرمیسکی خوینینم ده وی
به دایک آمینه چگونه بنویسم
که همدردی برایش حقیرترین واژههاست وقتیکه در پی جان باختنِ فرمانده اقبال که تجسم عشق و شجاعت بود، عشقِ به خلق و شجاعتی که با آن بارها و بارها به کمین مرگ نشست و مرگ از او گریزان شده بود برایش نوشتیم که از سنگ قبرش هم میترسند… و باز باید همان جملهها را این بار برای پارهی تنش زانیار بنویسم که از نامش هم میترسند و از مرگش گریزاناند که نام زانیار و لقمان لرزه بر تنِ شب پرستان ساطور به دست انداخته و هراسان از کودکانی که نامشان نام آنان خواهد بود.
به خودت چگونه بنویسم زانی گیان که فرزاد را عاشقانه دوست داشتی و فرزاد تر از فرزاد شدی، بنویسم که کردستان از شمال تا جنوبش و از غرب تا شرقش فارغ از هر رنگ و عقیدهای که به گواه تاریخ بیسابقه بود پشتتان ایستاد و تنهایتان نگذاشت و وقتیکه به تو میگفتم بالاترین افتخار انسان آن است که همچو فرمانده اقبال سرو سر به آسمان گذاشتهی خلق کردستان برای خلقش زندگی کند و برای خلقش جان بسپارد ولی با تو فهمیدم که افتخاری بالاتر از این هم هست و آن اینکه خلقت بر آسمان شب گرفتهی کردستان فریاد اعتراض سر داد و به خاطر شما با تمام قامتش ایستاد…
چگونه بنویسم وقتی در گفتگوهایمان از مرگ، مرگ را در خاکی بینام ونشان دوست داشتی و از آن هیچ هراس نداشتی و جسمت را همانگونه که دوست داشتی بی نام ونشان به خاک سپردند غافل از آنکه از آن روز سیاهِ هفده شهریور نام زانیار بر بزرگترین دانشگاه مریوان حک شد و نام لقمان بر بزرگترین خیابان سنندج [سنه] نقش بست و پیکر تراشان با امید فردای آزادی پیکرتان را بر بالاترین قلههای کردستان با خون و اشک تراشیدند و از آن روز زانیار نه تنها نامی برای کودکان کردستان که زیباترین نام برای تمام کودکان ملتهای در بندِ جغرافیای موسوم به ایران شد و به دایکه آمینه قول میدهم برای آنان تا به همیشه اینگونه زمزمه کنم
تو نمیدانی غریو یک عظمت
وقتیکه در شکنجه یک شکست نمینالد
چه کوهی ست!
تو نمیدانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان
وقتیکه در چشم حاکم یک هراس خیره میشود
چه دریایی ست!
تو نمیدانی مردن
وقتیکه انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمیدانی زانیار کیست
زانیارگیان سالهاست عاشق چشمهای زیبا و مغرورت هستم که درد زندان و شکنجه و دوری را پشت پلکهایت پنهان کردی و من از امروز بر هر شعر و ترانه و آوازی که معنای آزادی و برابری دهد نام شما را خواهم نوشت و از آن روز من همان جفت دمپایی سیاهرنگی شدم که برای آخرین بار پوشیدی و با آن از سکوی اعدام بالا رفتی و طناب دار را بوسیدی، طناب داری که آن را با طنین سیمهای سه تارت نواختی و بر نتهای زندان نامت جاودانه شد، همان طنابهای داری که بازندههای همیشگیاند و ما هنوز هستیم و خواهیم بود.
برای رفیق مبارزم که ایستاد چون کوه و سرخ چون آتش
فرزند ناخلف خلق کردستان
کمتر از هیچ
سعید شیرزاد / زندان رجایی شهر کرج / ۱۷ آبان ۹۷"
قابل ذکر است روز شنبه ۱۷ شهریورماه ۱۳۹۷ / ٨ سپتامبر ٢٠١٨، رژیم ایران سه جوان سیاسی کردستانی را به نامهای "زانیار مرادی"، "لقمان مرادی" به همراه "رامین حسین پناهی" را در محل نامعلومی در تهران به چوبه دار سپرد.
با گذشت بیش از هفتاد روز اعدام آنان هنوز جمهوری اسلامی از اشکار کردن محل دفن آنان میترسد و خانوادههای آنان را نسبت به خبررسانی در مورد عزیزانشان تهدید کرده است.
سعید شیرزاد، زندانی سیاسی کُرد محبوس در زندان رجایی شهر کرج، در خرداد سال ١٣٩٣ بازداشت و به زندان اوین تهران منتقل شد. در شهریور ١٣٩۴ توسط قاضی صلواتی به اتهام "اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور" به تحمل ۵ سال حبس تعزیری محکوم گردید. با فاصله اندکی ۱ سال حبس تعلیقی نامبرده از بابت پروندهای قدیمی به اجرا درآمد و محکومیت وی به ۶ سال حبس افزایش یافت. علاوه بر محکومیت مورد اشاره با توجه به اینکه سعید شیرزاد در ماجرای انتقال اجباری زندانیان سیاسی به بندی امنیتی در زندان رجایی شهر کرج بعنوان معترض نقش فعالی داشت دو پرونده دیگر نیز علیه این زندانی از بابت اتهاماتی چون توهین به رهبری و اخلال در نظم زندان مفتوح شده است. این زندانی سیاسی که مدت زیادی در اعتصاب غذا به سر برده و از سوی دیگر نیز مورد ضرب و شتم مسئولین زندان قرار گرفته است از مشکلات پزشکی و سلامتی در رنج است.