سفری به آنسوی مرزها [روژهلات کردستان و ایران]

ما از سلیمانیه به طرف روژهلات کردستان به راه افتادیم، بعد از دیدن مریوان و سنه به طرف تهران رفتیم و بعد هم شمال ایران، در سفرمان به روژهلات کردستان و ایران به چند نکته‌ی قابل توجه برخوردیم ...

ما از سلیمانیه به طرف روژهلات کردستان به راه افتادیم، بعد از دیدن مریوان و سنه به طرف تهران رفتیم و بعد هم شمال ایران، در سفرمان به روژهلات کردستان و ایران به چند نکته‌ی قابل توجه برخوردیم ...

 

خیلی وقت بود که برنامه‌ی سفر به ایران  را در ذهن داشتم اما فرصت آن برایم پیش نیامده بود تا بتوانم این کشور غنی از لحاظ فرهنگی را ببینم، اما بعد همراه یکی از رفقایم تصمیم گرفتیم در تاریخ پنجم مرداد١٣٩٧ /  ۲۳ ژوئیه ۲۰۱٨ از راه پِنجوین به ایران سفر کنیم. همینکه به منطقه‌ی پینجوین نزدیک شدیم متوجه خنک‌تر شدن هوا شدیم، بعد به باشماخ رسیدیم، به طرف مرز به راه افتادیم، همینکه ماشین شروع به حرکت کرد راننده‌ شروع به نقد حکومت اقلیم کردستان و هر دو حزب یکیتی و پارتی کرد و می‌گفت که آنها بدتر از صدام هستند.

 

بعد از ده دقیقه به مرز رسیدیم، به سرعت سوار ماشین دیگری شدیم، همه‌ی رودخانه۶۰۰ تا ۷۰۰ متر بود. بعد از آن به آخرین نقطه‌ی مرزی اقلیم کردستان رسیدیم، پس از چند دقیقه مُهر خروج را به گذرنامه‌هایمان زدند و به راه افتادیم، فاصله‌ی بین پلیس‌های کُرد و ایرانی فقط ۵۰ متر بود. در نقطه‌ی ورود به مرز ایران یک نفر کیف‌ها را تفتیش می‌کرد. حین کنترل کیف شخصی که جلوتر از من بود یک قوطی دارو روی لباسهای داخل کیف آن شخص ریخت و همه ی لباسهایش کثیف شد. آنچه برای من جالب بود کُردی حرف زدن آن پلیس بود، همین طوز تابلوهای نصب شده که به زبانهای عربی، انگلیسی و فارسی و کردی بودند.

 

از مرز به طرف مریوان به راه افتادیم

بعد از بازرسی وسایلمان برای مهر کردن پاسپورتهایمان در نوبت ایستادیم،در آنجا نیز بعد از چند دقیقه کارمان تمام شد و به در ورودی رسیدیم. در هنگام ورود افراد زیادی به طرف ما آمدند. یکی می‌خواست به ما پول ایرانی بفروشد، یکی دیگر می‌خواست تا مریوان ما را همراهی کند. ولی ما که می‌خواستیم کمی از اوضاع سر در بیاوریم کمی پیاده روی کردیم تا به در خروجی رسیدیم. در آنجا یک راننده تاکسی به طرفمان آمد و گفت می‌تواند ما را  تا مریوان برساند. به اتومبیل‌ها که نگاه کردم همه ساخت ایران بودند و مشخص بود که از کیفیت خوبی برخوردار نبودند. فوری سوار اتومبیل شدیم و به طرف مریوان به راه افتادیم و شروع به پرسش در مورد وضعیت مردم و زندگی آنها کردیم. راننده خیلی نااُمیدانه شروع به صحبت کرد، گفت هیچ وقت وضعیت تا این حد بد نبوده است. می‌گفت نمیدانیم چکار کنیم و چگونه زندگی را بچرخانیم، کار نیست و مردم بیکارند،ه ر روز ارزش پول ایران سقوط می‌کند. این حکومت دزد و فاسد است و مردم نااُمیدند.

 

بعد در مورد درگیری که سه روز پیش در مریوان (درگیری روستای دری) رخ داده بود صحبت کرد. می‌گفت به یک پایگاه نظامی حمله شده و نزدیک ۱۵ تن کشته شده‌اند، من هم از او پرسیدم چه کسی این حمله را انجام داده است؟ گفت احتمالا کار پ.ک.ک بوده چون شیوه‌ی حمله با نقشه‌ی قبلی و بسیار دقیق بوده است. به همین دلیل شبیه کار پ.ک.ک می‌باشد. بعد از چند دقیقه به دریاچه‌ی زریبار رسیدیم، تصویر بسیار زیبایی بود. ما همچنان به زریبار خیره شده بودیم که راننده گفت رسیدیم.

 

از مریوان به طرف سنه

مریوان یک شهر زیبا و آرام به نظر می‌رسید، اما در عین حال خیلی غمگین بود. به محض رسیدن به مریوان به یک مغازه‌ی سیم کارت فروشی رفتیم و سیم کارت خریدیم. دو سیم کارت ایرانی را به مبلغ ۹ دلار خریدیم که شارژ یک ماه به همراه اینترنت یک ماه را داشت. بعد از آن به ترمینال مریوان-سنه رفتیم. به محض رسیدن به ترمینال چند نفر به ما نزدیک شدند و گفتند اگر می‌خواهید به سنه بروید با ما همراه شوید ما شما را با ۶۰ هزار تومان می‌بریم، در حالی که بالاترین نرخ ۱۰۰ هزار تومان است. ما هم به همراه یکی از همین راننده‌ها به راه افتادیم. در راه دوباره با راننده مشغول صحبت شدیم. اما این بار راه بسیار طولانی بود و ما برای حرف زدن زمان کافی داشتیم، راننده گفت ٨ سال پیشمرگ کومله بوده است و مدت زیادی را در اطراف سلیمانیه زندگی کرده است. او هم مانند راننده‌ی قبلی در مورد سختی زندگی در ایران و درندگی جمهوری اسلامی سخن گفت. می‌گفت من هیچ وقت نمی‌توانم شغل دولتی داشته باشم زیرا به گفته‌ی آنها سابقه‌ی من 'پاک نیست' و 'قابل اعتماد نیستم'. اینجا تمام کسانی که زمانی کار سیاسی انجام داده باشند هرگز نمی‌توانند در یک شغل دولتی منصوب شوند، به همین دلیل من مجبورم از راه رانندگی کسب معاش کنم چون دو فرزند دارم که هر دو دانشجو هستند و خرج دانشگاه آنها بسیار گران است. او همچنین در مورد گرانی حرف زد و اینکه هر روز کالاها گرانتر می‌شوند، در هنگام سخن گفتن ناراحتی شدید در رخسارش نمایان بود. پیشانی و صورتش کاملا چروک شده بود. گاه گاهی می‌گفت؛ خدایا شکرت، خدایا شکرت. گاهی اوقات سکوت می‌کرد ومن هم از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. روستاهای زیادی در مسیرمان بودند که همگی پر جنب و جوش می‌نمود. اهالی روستاها را می‌دیدم که مشغول کشاورزی و دامداری بودند. به یک رستوان سرراهی رسیدیم. در مورد رستورانها باید بگویم در کل خوب نبودند. شکایات بسیاری وجود دارد که بهداشتی نیستند، وقتی گارسون جلو آمد و از ما پرسید که چی می‌خوریم، ما گفتیم برایمان مرغ بیاورند، اما من نمیدانستم طرز پخت مرغ در ایران با جنوب متفاوت است. چون آنها مرغ را با زردچوبه درست می‌کنند، من از گارسون پرسیدم که آیا خوراک مرغی دارند که داخل آن زردچوبه نریخته باشند. گارسون گفت که خیر. در نتیجه ما هم گفتیم برایمان گوشت و کباب بیاورند. کباب آنها کمتر چربی دارد، برای همین خشک به نظر می‌رسد، اما طعم خوبی داشت، خوشمزه‌تر از آن دوغ روژهلات بود که بسیار خوشمزه بود، بعد از خوردن یک غذای خوشمزه به طرف سنه به راه افتادیم.

 

سنه شهر زیباییست، خیلی به سلیمانیه شبیه است، همان طور که سلیمانیه کوه اَزمَر را دارد سنه نیز آویَر را دارد، که می‌شود از آنجا کل شهر را دید، همین که به سنه رسیدیم و پیاده شدیم چند راننده به طرفمان آمدند و از ما پرسیدند که کجا می‌رویم. به همراه یکی از آنها به طرف غرب سنه راه افتادیم. برای دیدن یکی از رفقایمان که به او قول داده بودیم به راه افتادیم، همین که اورا دیدیم به یک کافه رفتیم و با چای نوشیدن شروع به صحبت کردیم، من و رفیقم از او سوالهای بسیاری پرسیدیم و آن خانم یکی یکی همه‌ی سوالاتمان را پاسخ داد، از او پرسیدم آیا حرف زدن با ما برای تو مشکلی درست نخواهد کرد؟ او گفت  چون سن من بیشتر از ۳۰ سال است پلیس به من زیاد گیر نمی‌دهد، اما برای زنان کم سن‌تر وضع متفاوت است. از او پرسیدم کسانی که در این کافه کار می‌کنند چقدر حقوق می‌گیرند؟ او گفت حدود ۶۰۰ تا ۷۰۰ هزار تومان، یعنی کمتر از ٨۰ دلار. علاوه بر این زن‌ها همیشه دستمزد کمتری نسبت به مردها می‌گیرند. سپس در مورد زندگی مردم سنه سوال پرسیدیم. او گفت فقر شدیدی وجود دارد، مردم بیشتر با قرض کردن زندگی می‌گذرانند. او گفت در زمان خاتمی وضع کمی بهتر بود اما بدترین وضعیت اقتصادی ایران در زمان احمدی نژاد بود که هنوز هم بازار تاوان آن زمان را می‌دهد، واضح است که این کشور به سوی آینده‌ای نامشخص پیش می‌رود، ملت نمی‌داند کدام مشکل و بحران را حل کند چون کشور به کلی در بحران گم شده است.

 

بازار سنه

بعدا به او گفتم دوست دارم به بازار برویم و بعضی جاها را ببینم، از نزدیک سنه و کوچه هایش را ببینم. آنچه خیلی توجه مرا جلب کرد چهره‌های غمگین مردم بود. خیلی کم می‌خندیدند، وقتی به چشمان مردم نگاه می‌کردم غم را در عمق نگاهشان می‌دیدم. چیز دیگری که خیلی توجه مرا جلب کرد عکسهایی بود که در کوچه و خیابانها آویزان کرده بودند. در مورد آنها سوال کردم که این عکسها متعلق به چه کسانی هستند؟ گفت اینها عکس مزدورانی است که در جنگ با احزاب کُرد کشته شده‌اند. رژیم به منظور گرامیداشت آنها عکسهایشان را در کوچه و خیابان‌ها نصب می‌کند. بعد از آن به یک بستنی فروشی رفتیم. در آنجا یک فالوده سفارش دادیم که بسیار مورد علاقه‌ی مردم ایران و روژهلات است. سپس از دوست سنه‌ای خود جدا شدیم و به منزل یکی از دوستان همسفرم رفتیم. خانه‌ی آنها در دامنه آویر بود و از پنجره می‌توانسی بخش بزرگی از شهر را ببینی، خیلی هم خنک بود، داخل خانه بسیار زیبا بود، وقتی از صاحب خانه در مورد آن سوال کردم گفت قدمت آن بیش از ۳۰ سال می‌باشد. بعد از مدت کوتاهی برای ما یک شربت با مزه‌ای بسیار متفاوت آوردند که می‌گفتند شربت آلبالو است. بعد از آن کم کم سر و صدای آشپزخانه بلند شد و صاحب خانه گفت بفرمایید غذا حاضر است. وقتی سر سفره حاضر شدیم متوجه شدم که خلق روژهلات بسیار مهمان دوست هستند، آنها سعی می‌کنند حداکثر احترام را به مهمان خود بگذارند و حتی بر روی محل نشستن مهمان هم حساسیت نشان می‌دهند. صبح هنگامی که از خواب بیدار شدیم صبحانه حاضر بود. من متوجه شدم مردم روژهلات و ایران به صبحانه زیاد اهمیت نمی‌دهند به همین دلیل ساده‌ترین وعده صبحانه است. سپس به سرعت وسایلمان را جمع کردیم. از صاحب خانه سوال کردم چرا اینترنتم هیچ برنامه‌ ای را باز نمیکند او هم گفت باید با فیلترشکن کار کنی، چون بدون فیلتر شکن بسیاری از برنامه ها قابل باز کردن نیستند. با صاحب خانه به طرف بازار راه افتادیم، در راه خانه‌ها و زمینهای بسیاری را به ما نشان داد و گفت که سپاه آنها را به زور از صاحبانشان مصادره کرده است به بهانه‌ی اینکه آنها بر ضد جمهوری اسلامی فعالیت کرده‌اند. سپس به یک موبایل فروشی رفتیم و از صاحب آنجا خواستیم تا یک فیلترشکن برایمان نصب کند. صاحب مغازه پسر جوانی بود و گفت قیمت فیلتر شکن از ۷ هزار به ده هزار افزایش یافته است. بعد از بیست دقیقه کارش تمام شد، همه‌ی سایت‌ها و برنامه‌ها مانند فیس بوک و اینستاگرام و... برایم قابل دسترس شد. سپس به طرف ترمینال تهران به راه افتادیم.

 

به طرف همدان

به ترمینال تهران رسیدیم، پسر جوانی به طرفمان آمد، گفت من عمادم و دختر کاک بابان با من تماس گرفت تا برای شما جا رزرو کنم. صندلی شما در جلوی اتوبوس است، از او تشکر کردیم و سعی کردیم پول بلیط اتوبوس را به او بدهیم اما قبول نکرد. خیلی تلاش کردیم اما فایده‌ای نداشت. ساکهایمان را در صندوق اتوبوس گذاشتیم و روی صندلیهایمان نشستیم، وقتی اتوبوس حرکت کرد فقط ٨ مسافر داشت، کل پول بلیط‌ها با هم ۶۰۰ هزار هم نمی‌شد. بعدا متوجه شدم مردم ایران بیشتر شبانه بین شهرهای بزرگ سفر می‌کنند. اتوبوس بسیار مدرن به نظر می‌رسید. صندلیهایش بزرگ و راحت بود. جلوی هر صندلی صفحه‌ای قرار داشت که فیلم و موزیک داشت. کم کم اتوبوس از سنه دور و دورتر می‌شد، اما به هر شهر یا روستایی می‌رسیدم راننده به دنبال مسافر می‌گشت، در مسیر چند نفری را سوار کرد اما باز هم نصف اتوبوس خالی بود، هر چه بیشتر به طرف تهران راه را طی می‌کردیم دشت و بیابان وسعت بیشتری می‌یافت و کوه و درختان کمتر دیده می‌شد. وقتی به شهر بزرگی رسیدیم به تابلو دقت کردم نوشته شده بود همدان. همدان بزرگ و شلوغ به نظر می‌رسید، مدت طولانی داخل شهر حرکت کردیم تا از شهر خارج شدیم، همسفرم چون مدت طولانی در ایران زندگی کرده بود و زبان فارسی را خوب بلد بود به همین دلیل آشنایی زیادی با فرهنگ و نقشه ی سیاسی ایران داشت، وقتی استان همدان را پشت سر گذاشتیم گفت از اینجا به بعد خاک کردستان تمام می‌شود و وارد خاک فارس می‌شویم.

 

به طرف سرزمینهای فارس

اتوبوس به راه خود ادامه میداد، تا اینکه جلوی یک رستوران توقف کرد، مسافرین کم کم پیاده شدند. من هم با دوستم وارد رستوران شدیم، ولی وقتی داخل رستوران و میز و صندلیها را دیدم نتوانستم چیزی برای خوردن سفارش دهم، چون مشخص بود محیط تمیزی ندارد. به همین دلیل خود را به خوردن چای مشغول کردیم تا زمان رفتن فرا رسید. هر چه به تهران نزدیکتر می‌شدیم همه جا خشک‌تر و بیابانی‌تر می‌شد. دوستم می‌گفت ایران با مشکل خشکسالی مواجه است و بخش وسیعی از ایران بیابانی شده است. بعد از ۶ ساعت و نیم به شهر کرج رسیدیم. نمی‌دانم چرا من هر وقت اسم کرج را می‌شنوم انقلاب ایلول برایم یادآوری می‌شود که تعداد زیادی از پیشمرگه‌ها بعد از شکست همراه ملا مصطفی به این شهر آمدند، به هر حال هر چه بیشتر شهر کرج را نظاره می‌کردم بیشتر متوجه میشدم که این رژیم چه بلایی به سر مردم آورده است. وقتی به فضاهای سبز شهر نگاه می‌کردم بسیار زرد و پژمرده بود و تشنه به نظر می‌رسیدند. به این فکر می‌کردم که گناه این مردم چیست که باید اینگونه تاوان پس بدهند؟ این رژیم چه چیزی به مردم ایران بخشیده است غیر از فقر و گرسنگی؟ وقتی به این افکار مشغول بودم دوستم گفت وارد محدوده‌ی شهر تهران شده‌ایم.

 

آن تهرانی که من دیدم با آنچه تصور میکردم بسیار متفاوت بود

وقتی وارد تهران شدیم بسیار شوکه شدم، قبلا در ذهن خودم تصور بسیار زیبایی از تهران داشتم که بسیار متفاوت بود با آنچه که دیدم، شهری با ساختمانهای مخروبه‌ی بسیار، درختان پژمرده، رودخانه‌ای خشکیده، ساختمانهای بدون رنگ ...

با خود درگیر بودم که ممکن نیست اینجا تهران باشد، چون در ذهن مردم جنوب کردستان، تهران پایتخت زیبایی و تمدن است. اما حالا انگار در پایتخت یک کشور فقیر آفریقایی هستم. اما در هر حال سعی کردم تصور خود را پنهان کنم تا آنرا به دوستم منتقل نکنم. کم کم هوا تاریک می‌شد. اتوبوس به ترمینال تهران رسید. همین که از اتوبوس پیاده شدیم چند نفر به طرفمان آمدند و از ما خواستند با آنها برویم. ما هم گفتیم که قرار است کسی به دنبالمان بیاید. در هر حال خود را نجات دادیم و بعد از مقداری پیاده روی به خیابان اصلی رسیدیم. بعد به میدان آزادی رسیدم، دوستم مدام گوشزد می‌کرد که مواظب کیفت باش. به خصوص مواظب موتوری‌ها باش چون در دزدیدن کیف بسیار مهارت دارند. بعد از چند تلفن بالاخره دوستمان ما را پیدا کرد. خیلی سریع سوار اتومبیل شدیم و به طرف منزل دوستمان آکام به راه افتادیم. در راه از او پرسیدم چرا تهران اینقدر کثیف و نامرتب است؟ گفت تهران جمعیتی حدود ۱٨ میلیون تن دارد به همین دلیل جاهای کثیف و زشت هم در آن زیاد پیدا می‌شود. اما جاهای زیبا و مدرن هم دارد که فردا برای دیدنش خواهیم رفت. همچنین یادت باشد که این کشور ۳۵ سال است تحریم شده وتوانایی خریداری بسیاری چیزها را ندارد. شما نمی‌دانید این دولت تا چه حدی دزد و دروغگو و فاسد است. فساد به اوج خود رسیده است، مثلا برای نمونه الان دولت به برخی از تجار خود دلار با قیمت ۴ هزار تومان می‌دهد تا با آن کالاهای اساسی مورد نیاز مردم را وارد کنند اما آنها به جای وارد کردن کالا همان دلار را در بازار آزاد با قیمت ۹هزار تومان می‌فروشند. یعنی از هر دلار حدود ۵ هزار تومان سود می‌برند،حالا می‌خواهند دوباره بنزین را گران کنند، این لایحه الان در مجلس است و مطمئنا مدتی دیگر بنزین هزار تومنی پیدا نمی‌شود. من این ماشین را با قیمت ده ملیون تومان خریدم اما الان گرانتر شده است. در کدام کشور چنین چیزی وجود دارد که ماشین یک سال پیش الان گرانتر باشد؟ ما گرفتار شده‌ایم و نمیدانیم چکار باید بکنیم. دوستم از او پرسید خیلی مانده تا برسیم؟ آکام گفت خانه‌ی من خیلی نزدیک است اما این ساعت همه جا شلوغ و ترافیک است،کم کم ترافیک کمتر شد و به یک محل مدرن‌تر رسیدیم. سپس جلوی یک ساختمان پنج طبقه توقف کردیم، آکام گفت باید ماشین را داخل پارک کنیم چون اینجا دزد زیاد است. در گاراژ کنترل دار بود در را باز کرد و ماشین را داخل پارک کرد. سپس داخل خانه شدیم، از دم در هیوی همسر آکام با گرمی به پیشوازمان آمد و چندین بار به ما خوشامد گفت. گفت برایتان چای بیاورم ما هم که از صبح چیزی نخورده بودم گفتیم بعد از خوردن شام چون بسیار گرسنه هستیم. آکام و هیوی به سرعت سفره را چیدند. هیوی چند نوع غذا درست کرده بود که خیلی خوشمزه بودند، هنگام خوردن شام گفت ببخشید که سر میز شام نوشیدنی نداریم چون وضعیت اینجا متفاوت است، غذاهای روژهلات و ایران در کل کم روغن و کم نمک هستند. به همین دلیل باید بیشتر بخوری تا سیر شوی، به هر حال تا سیر شدیم خوردیم. سپس فوری چای را آوردند و مشغول نوشیدن چای شدیم. چای ایرانی کم رنگ است و آنرا با قند می‌نوشند، مردم ایران زیاد چایی می‌نوشند یعنی تا وقت خواب پشت سر هم چای میل می‌کنند.

 

روز دوم در تهران

ساعت ۹ و نیم از خواب بیدار شدیم، بعد از خوردن صبحانه آکام باید به سر کار می‌رفت، ما گفتیم برایمان یک تاکسی خبر کن و خودت هر وقت کارت تمام شد پیش ما بیا، با یک برنامه که در موبایلش نصب بود برایمان یک تاکسی گرفت. ما هم سوار تاکسی شدیم و گفتیم ما را به بازار قدیمی تهران ببر، از ما پرسید که اهل کجا هستیم. دوستم گفت کردستان. راننده گفت شما هم حق دارید مانند تمام ملتها حکومت خود را داشته باشید، هیچ بهانه‌ای برای گرفتن این حق از شما وجود ندارد. این حرف راننده مرا متعجب کرد چون وقتی ما به ترکیه سفر می‌کنیم حتی نمیتوانیم بگوییم اهل کردستانیم. اما یک راننده‌ی تهرانی اینگونه سخن می‌گفت. راننده مسن بود اما مشخص بود از جمهوری اسلامی خسته شده است،

 

به همین دلیل شروع به نقد دولت کرد، گفت مدتی در ژاپن کار کرده است. در مورد زمان شاه حرف می‌زد و می‌گفت ببین به کجا رسیدیم. خیلی نگران و ناراحت صحبت می‌کرد، انگار دوست داشت گریه کند، گفت سختترین کار در تهران رانندگیست چون هیچ کس به قانون اهمیت نمی‌دهد و هرکس فقط به فکر این است زودتر به مقصد برسد. به همین دلیل در تهران اتومبیلی نمی‌بینی که تصادف نکرده باشد. غیر از اتومبیل‌ها خیابان پر از موتورسیکلت است که به سرعت در میان اتومبیل‌ها حرکت می‌کنند. همین امر سبب سخت‌تر شدن کار راننده‌ها شده اما آنچه برای من جالب بود آرامش راننده‌ها بود،خیلی کم عصبانی می‌شدند. وقتی راننده گفت رسیدیم پیاده شدیم. هوا خیلی گرم بود. بعد مدتی با پای پیاده رفتیم من مدام به دنبال چهره‌ای خوشحال می‌گشتم اما پیدا نکردم. لباسهای مردم بی‌کیفیت و بی رنگ بود. لباس جین خیلی کم بود، پیراهن بیشتر بود تا تی شرت. مشخص بود که زنان از پوشش خود بیزار هستند. برخی روسریشان را آنقدر بالا کشیده بودند که قسمت کمی از موهایشان پوشیده شده بود. اما تعدادی اندک هم که بیشتر کارمندهای دولتی بودند خود را کامل پوشانده بودند.

 

تصمیم گرفتیم به خیابان ولی عصر که از مهم‌ترین خیابان‌های تهران است برویم، سپس سوار یک تاکسی شدیم، راننده‌های تهرانی بسیار خسیس به نظر می‌رسند چون هر وقت از آنها می‌خواهی کولر را روشن کنند ناراحت می‌شوند. به همین دلیل وقتی از راننده خواستیم کولر را روشن کند به شوخی می‌گفت نمی‌شود به جای کولر شما را فوت کنم! وقتی به ولی عصر رسیدیم با آنچه دیروز دیده بودم خیلی متفاوت بود، این خیابان پر بود از درختهای چنار تنومند، خیابانها پر بود از اتومبیلهای مدرن خارجی.

 

تصمیم گرفتیم به یک کافه برویم و کمی استراحت کنیم،جو کافه بیشتر غربی بود و موزیک انگلیسی پخش می‌شد، وقتی منو را نگاه کردم بیشتر نوشیدنیهای غربی موجود بود، وقتی با دوستم مشغول حرف زدن بودیم آکام تماس گرفت و گفت کجا هستید تا پیشتان بیایم. ما هم آدرس را به او دادیم و بعد از نیم ساعت ما را پیدا کرد و پیشنهاد کرد برویم و کاخ شاه را ببینیم.

 

به طرف محله‌ی سعد آباد حرکت کردیم برای دیدن خانه‌های شاه چون از چندین کاخ و تالار تشکیل شده است. غیر از آن دهها هزار متر فضای سبز و درختان چنار تنومند و استخر هم دارد. به دلیل زیادی درخت و فضای سبز هوای آنجا چند درجه خنکتر است.

 

وقتی به جلوی کاخ رسیدیم فکر کردیم فقط یک خانه با باغچه است،اما متوجه شدیم تعداد زیادی خانه و کاخ است،ابتدا آکام به وسیله کارت بانکی بلیت ورود به خانه ی شاه،محل آشپزی برای شاه و مهمانهای ویژه اش،نمایشگاه اتومبیل شاه و خانواده اش را به طور جداگانه خریداری کرد،گفت چون مکانها دور از هم هستند بهتر است با تاکسی برویم،سوار تاکسی شدیم و به طرف کاخ به راه افتادیم،جلوی در کاخ یک اتومبیل قدیمی خارجی قرار داست که میگفتند متعلق به دو روزنامه نگار خارجی بوده که تمام دنیا را با آن گشته اند و در زمان رضا شاه به تهران آمده اند و اتومبیل را آنجا گذاشته اند.

 

دیزاین خانه‌ها بسیار زیبا و قابل توجه بودند. بیشتر اثاثیه کار دست و از اروپا بودند، معلوم است شاه و همسرش فرح در مسئله‌ی دکوراسیون سلیقه‌ی خوبی داشته‌اند و خوش ذوق بوده‌اند، چون وقتی به این همه اثاثیه مدرن و دیزاین زیبا دقت میکنی متوجه می‌شوی که هنر در پشت آن قرار دارد، میتوانی به داخل همه‌ی کاخها بروی اما نمی‌توانی به اتاقها داخل شوی. همه‌ی اثاثیه، مجسمه‌ها، تابلوها و وسایل تزئینی مانند خودشان مانده‌اند، البته آنطور که آکام می‌گفت در روزهای اولیه‌ی سقوط شاه بسیاری از وسایل کاخها دزدیده شده‌اند، البته بعدا تعدادی را برگردانده‌اند و تعدادی را هم دوباره درست کرده‌اند. وقتی به نمایشگاه اتومبیل‌ها رفتیم تعدادی عکس شاه با سران کشورهای دیگر آویزان بود، در یکی از تصویرها جیمی کارتر رئیس جمهور آمریکا در جلوی اتومبیل نشسته بود و شاه راننده بود. محل نمایشگاه تاریک و تنگ بود و به خوبی دیده نمی‌شد. بعدا به آشپزخانه شاه و مهمانهایش رفتیم، بر اساس لیست غذاها به غذای ایرانی خیلی اهمیت داده شده است، وقتی از آشپزخانه خارج شدیم مجسمه‌ای آنجا بود که تا زانویش مشخص بود و سالم مانده بود، در موردش از آکام سوال کردم. گفت این یک مجسمه‌ی بزرگ مسی از رضا شاه، پدر محمد رضاشاه بوده که وقتی شاه سقوط می‌کند این مجسمه را از زانو بریده‌اند.

 

دربند و درکی تهران

ما از کاخ شاه خارج شدیم. آکام گفت به دربند تهران برویم، آنجا مکان مرتفعیست و در دامنه‌ی کوهستان قرار دارد، به خاطر مرتفع بودنش بسیار خنک بود، تعداد زیادی رستوان و کافه‌ی شیک در آنجا قرار داشت، به یکی از این رستورانها رفتیم. وارد که شدیم تعداد زیادی گلدان گل خوشبو و زیبا در ورودی رستوران قرار داشت، از همه جا صدای صحبت کردن عربهای عراقی شنیده می‌شد، به همین دلیل گارسون رستوران که فکر می‌کرد ما هم عرب هستیم سعی میکرد با ما عربی صحبت کند. دوستان من هم که فارسی را خوب صحبت می‌کردند توضیح می‌دادند که ما عرب نیستیم و دنبال یک جای خوب می‌گردیم که غذایی بخوریم. بعد یک میز مناسب پیدا کردیم. منو را آوردند و مشغول انتخاب غذا شدیم، بعد غذا را سفارش دادیم، اما قیمت غذاها بسیار گرانتر از سایر رستوران‌ها بود. دوستم گفت آن میز آن طرفتر را نگاه کنید که یک مرد با لباس کردی آنجا نشسته، من او را می‌شناسم اهل رانیه است و قبلا مزدور بود. الان در هولیر زندگی می‌کند،شنیده‌ام بسیار ثروتمند است، چند نفر همراه آن مرد بودند یکی از همراهانش پسر جوانی بود که او هم لباس کردی بر تن داشت، خیلی شبیه آن مرد مزدور بود فکر می‌کنم پسرش بود.

 

بعد از خوردن غذا صورت حساب را برایمان آوردند، پس از خارج شدن از رستوران متوجه شدیم که سرمان کلاه گذاشته‌اند و حدود صد هزار اضافه از ما گرفته‌اند، اولین بار بود که فهمیدیم در ایران سرمان کلاه گذاشته‌اند، در همین حین موبایل دوستم دارا زنگ خورد. فردی بود به اسم دیار که اهل مهاباد بود، می‌خواست دارا را ببیند دارا هم گفت ما الان دربند هستیم. بعد از تمام شدن سخنانش گفت این مرد برادر بفراو است که اینجا کار می‌کند. بعد از ۴۰ دقیقه دیار ما را پیدا کرد. پسری ریز نقش و لاغر، کیفی به دست داشت، خیلی آرام سخن می‌گفت و از ما خواست به خانه‌اش برویم. بعد به یک کافه رفتیم، در میانه‌ی سخنان رد و بدل شده متوجه شدیم دیار کسیست با افکار چپ. در مورد سفر خودش به استانبول برایمان حرف زد که در آنجا با گروهی از کردها و ترکهای چپ آشنا شده است، بسیار ه.د.پ را دوست داشت و می‌گفت آنها پیروز خواهند شد، گفت با یک دختر فارس ازدواج کرده است، در یک کارگاه ساخت لاستیک کار می‌کرد. روزانه ٨ ساعت کار می‌کرد اما حقوق ماهیانه‌اش به ۲۰۰ دلار نمی‌رسید. گفت من مجبورم در تهران زندگی کنم. اینجا خرج زندگی بسیار زیاد است اما مناطق کردنشین هیچ کاری وجود ندارد به همین دلیل جوانان به ناچارند برای امرار معاش به تهران می‌آیند.

 

حین بازگشت همراه آکام دیار را به خانه‌اش رساندیم و ما هم به سوی خانه براه افتادیم. در مسیر راه با دارا در این مورد گفتگو کردیم که آیا به شمال ایران برویم یا نه؟ شمال ایران در سواحل خزر آب‌وهوایی مرطوب دارد و من حس کردم که دارا مایل است از شمال ایران دیدار کنیم. به خانه که برگشتیم تصمیم بر آن شد که فردا صبح از ترمینال شمال بسوی چالوس حرکت کنیم.

 

به طرف شمال ایران

بعد از خوردن صبحانه سریع وسایلمان را جمع کردیم و به طرف ترمینال به راه افتادیم، آنجا هم سریع یک تاکسی کرایه کردیم و به طرف چالوس در شمال ایران به راه افتادیم.

چالوس در نزدیکی دریای خزر قرار دارد، این دریا از لحاظ خاویار بسیار غنیست و افراد زیادی در این کار مشغولند.

دارا با راننده مشغول صحبت شد. از کرج عبور کردیم، سپس به سمت شمال به راه افتادیم، جاده یک لاین و بسیار پر پیچ و خم بود، به همین دلیل سرعتمان حدود ۵۰ تا ۶۰ بود. فکر می‌کنم مسیر مدام مرتفع‌تر می‌شد به همین دلیل هوا خنکتر و اطرافمان سرسبزتر می‌شد. در مسیر رودخانه‌ای جاری بود که دهها روستا بر روی آن واقع شده بودند، در مسیر رستوران و کافه زیاد بود، دارا از راننده خواست که برای نوشیدن چای توقف کند، در جایی توقف کردیم و داخل شدیم و چای سفارش دادیم. مدتی منتظر ماندیم اما خبری نشد. دوباره سفارشمان را تکرار کردیم اما باز هم خبری نشد. با دارا در مورد کندی سرویس دهی در ایران صحبت می‌کردیم چون در بیشتر رستوران‌ها و کافه‌ها این مشکل وجود داشت. بعدا به ناچار آنجا را ترک کردیم، آکام با دارا تماس گرفت و گفت اگر به کندوان رسیدید توقف کنید و آش دوغ ایرانی را امتحان کنید. دارا هم از راننده سوال کرد و او هم گفت ده دقیقه‌ی دیگر به آنجا خواهیم رسید. وقتی به کندوان رسیدم ماشین‌های زیادی جلوی رستوران‌ها توقف کرده بودند. مردم برای آش دوغ صف بسته بودند، ما هم مانند بقیه فیش گرفتیم و آش دوغ خریدیم. شروع کردیم به خوردن، خیلی ترش مزه بود. از آن زیاد خوشم نیامد اما به ناچار خوردم چون غیر آن چیز دیگری برای خوردن نداشتند. دوباره به راه افتادیم،جاده باریکتر و مرتفع‌تر می‌شد، بسیار هم پر پیچ و خم بود اما هرچه بیشتر پیش میرفتیم سرسبزتر می‌شد. انگار وارد کشور دیگری شده‌ایم، گاه گاه دارا با راننده صحبت می‌کرد و کلمات کُرد و ترکیه را به زبان می‌آوردند، حرفهایشان را نمی‌فهمیدم اما متوجه شدم در مورد شمال کردستان سوال می‌پرسد و علامت نارضایتی در چهره‌اش مشخص بود، من هم به دارا گفتم در مورد چه چیزی صحبت می‌کنید؟ گفت من برایش توضیح دادم که جمعیت کردها در ترکیه ۲۰ میلیون است اما هیچ آزادیی ندارند،حتی نمی‌توانند به زبان خودشان صحبت کنند، لباس کردی بپوشند، الان نزدیک دو سال است رئیس حزبشان صلاح الدین دمیرتاش را زندانی کرده‌اند. راننده هم گفت اردوغان فردی ستمگر است و می‌خواهد ترکیه را به طرف استبداد دینی به پیش ببرد، راننده تفکرش در مورد خلق کُرد بسیار خوب بود و میگفت شما هم باید سرنوشت خود را بدست بگیرید.

 

بعد از سه ساعت دارا از راننده پرسید چقدر مانده تا به چالوس برسیم، گفت حدود یک ساعت، اما هرچقدر نزدیکتر می‌شدیم جاده سرسبزتر و البته ترسناکتر می‌شد. در جاده‌های ایران سرعت مجاز مشخص شده به همین دلیل در ورودی شهرها مرکز راهنمایی و رانندگی وجود دارد که سرعت خودرو را کنترل می‌کند تا بفهمد با چه سرعتی و در چه زمانی مسیر را طی کرده‌اند. راننده یک لباس مخصوص داخل ماشین دارد باید آنرا بپوشد و پیش پلیس برود. هر بار که توقف می‌کردیم دارا به سرعت سیگارش را روشن می‌کرد و چیز تازه‌ای در مورد ایران به من می‌گفت. راننده گفت چند دقیقه‌ی دیگر به چالوس می‌رسیم، شما خانه کرایه کرده‌اید؟ ما هم گفتیم نه، گفت شما را به ویلاهای نزدیک دریا می‌برم، آنجا قیمت خانه‌ها بین ۱۲۰ تا ۱۵۰ هزار تومان است بیشتر از این نپردازید. مگر اینکه خانه‌ای استخر داشته باشد که گرانتر است.

 

رسیدن به چالوس

به چالوس رسیدیم، بسیار زیبا و سرسبز، اما بسیار هم گرم و مرطوب بود. در جایی ما را پیاده کرد گفت اینها همه خانه‌ی کرایه‌ای هستند اما مواظب باشید بیشتر از ۱۵۰ هزار تومان پرداخت نکنید. در یک مسیر ساحلی حرکت می‌کردیم و گاه گاه در مورد قیمت ویلاها پرسش می‌کردیم، چند جایی را هم دیدیم اما نپسندیدیم. بسیار گرم بود و لباسهای تنمان کاملا خیس شده بود. یک تاکسی گرفتیم، یک پسر تپل خوش رو بود. گفتیم دنبال یک جای خوب و تمیز می‌گردیم. گفت اینجا زیاد خوب نیست الان شما را به یک محل تمیز می‌برم. ۲۵ دقیقه‌ای طول کشید تا به یک خیابان بزرگ و مدرن رسیدیم، خانه‌ها اکثرا تازه ساخت بودند، گفت خانه‌ها اینجا تمیز هستند، داخل یک خانه شدیم، بسیار تمیز و تازه ساخت بود و رو به ساحل باز می‌شد. اما برای هر شب کرایه‌ی آن ۶۰۰ هزار بود. گفتیم زیاد است، گفت برای دو شب ۵۵۰ پرداخت کنید، ما باز هم راضی نبودیم. او هم حاضر با پایین آوردن نرخ نبود، به همین دلیل رفتیم هتل اما دو برابر گرانتر بود و مانند آن خانه هم تمیز نبود. در نزدیکی هتل یکی دو جای دیگر را هم دیدیم اما قابل ماندن نبود. به ناچار به خانه‌ی ۵۵۰ هزاری برگشتیم. سریع ساکهایمان را زمین گذاشتیم و دوش گرفتیم. چون گرما و رطوبت تمام لباسهایمان را خیس کرده بود، بعد از دو ساعت استراحت بیرون آمدیم و کمی در ساحل قدم زدیم. تعدادی مشغول شنا بودند که بیشترشان مرد بودند، آن طرفتر تعدادی زن را دیدم که با لباس داخل آب رفته بودند،برای من هم قابل توجه بود و هم برای آنها ناراحت شدم. چگونه با مانتو و روسری و آن همه لباس می‌شود شنا کرد؟ همین طور کنار دریا قدم می‌زدیم. یک سالن بزرگ روباز را دیدیم، ابتدا متوجه نشدم که برای چیست چون ظاهر خیلی زشتی داشت، بعدا صدای موسیقی و سر و صدای مردم را شنیدیم، سعی کردیم بفهمیم این شلوغی برای چیست، فهمیدیم مسابقه‌ی کشتی برگزار می‌شود. آن طرفتر هم موسیقی نواخته می‌شد و مردم هم بسیار شلوغ میکردند. اما آنچه برای من عجیب بود این بود که نه موسیقی و نه کشتی آنقدر جالب نبود که آن همه شلوغی و سر و صدا درست کنند. اما بعدا متوجه شدم این رژیم بسیار کم اجازه‌ی این گونه مراسم را می‌دهد. آنجا را ترک کردیم و در یک رستوران شام خوردیم و از شدت گرما با عجله به خانه برگشتیم.

 

روز دوم در چالوس

روز بعد در همان نزدیکی‌ها جایی را برای خوردن صبحانه پیدا کردیم، اما همان طور که گفتم صبحانه کم اهمیت‌ترین وعده غذایی در ایران است. اگر با نهار و شام مقایسه‌اش کنی به آن هیچ اهمیتی نمی‌دهند. باز هم گرما شدت گرفت و به ناچار به خانه بازگشتیم، ابتدا گفتیم تا عصر که هوا خنک می‌شود همین جا بمانیم اما دارا گفت خیلی جاهای دیدنی هست که باید ببینیم. حدود ساعت ۵ بیرون رفتیم، کسی آمد و گفت اگر تاکسی میخواهید من شما را می‌رسانم. گفتیم میخواهیم به تلکابین برویم. می‌گفت ۳۰ هزار، ما هم گفتیم زیاد است، سرانجام در قیمت ۲۵ هزار توافق کردیم، در راه کمی در مورد شهر سوال کردیم. گفت در این شهر همه چیز پیدا می‌شود، گفت اگر مشروب میخواهید داریم. اگر زن می‌خواهید بایتان جور می‌کنم. دختر تهرانی ۲۳ و ۲۴ ساله تنها با نرخ ۱۲۰ تا ۱۵۰ هزار تومان، از آنها هم ارزانتر هست، ۲۵ تا ۳۰ ساله. اینجا همه چیز پیدا می‌شود. گفتیم چطور حکومت اجازه‌ی این چیزها را می‌دهد؟ کمی خندید و گفت مشکلی نیست، در همین حرفها بودیم که ماشین خاموش شد، خیلی سعی کرد آنرا روشن کند اما فایده نداشت، به ناچار پیاده شدیم و کمی آنرا هل دادیم اما باز هم نتیجه‌ای نداشت، همان جا کرایه‌اش را پرداختیم و سوار یک تاکسی دیگر شدیم تا ما را به محل تلکابین رساند، اول فکر کردیم نزدیک است اما ۴۵ دقیقه پیاده روی کردیم تا به محل فروس بلیط رسیدیم، جایی بود تا انتها درخت و سبزی بود، انگار در وین یا استکهلم هستی، خانه‌ها هم به شیوه ی اروپایی درست شده بودند، احساس میکردی که آنجا خاورمیانه نیست، احساس می‌کردم در مالزی هستم، کوهها پارچه‌ای از سبزی بودند. دارا دو عدد بلیط خرید و سوار تلکابین شدیم و بر روی یک دریای سبز عبور کردیم، انگار موج میزد، چقدر تصویر نابی بود، بعد از بیست دقیقه به بالای کوه رسیدیم، آنجا افراد زیادی بودند، غیر از مردم فارس زبان عربهای عراقی هم بودند، بالای کوه بسیار خنک بود و احساس می‌کردی پر از اکسیژن است، بعد از یک ساعت به خانه برگشتیم، قبلا شنیده بودیم یک نوع ماهی سفید برای خوردن دارند اما وقتی سوال کردیم گفتند در این فصل نیست به ناچار غذای دیگری سفارش دادیم.

 

بازگشت به تهران

روز بعد با اتوبوس به تهران برگشتیم. اینبار در تهران با تصویر دیگری مواجه شدم، شاید به دلیل اینکه در راه بازگشت به تهران جاده‌ها را بهتر و تمیزتر دیده باشم. به محض رسیدن به خانه آکام، با اینکه خسته بودیم اما بناچار مجبور به ادامه گردش در تهران بودیم، زیرا آخرین روز سفرمان در تهران بود و می‌بایست آنجا را ترک کنیم. با آکام در مورد دیدار از برخی مکان‌ها گفتگو کردیم، با خودرو آکام به مرکز شهر آمدیم و سپس برای خرید برخی اقلام به سوی ولی‌عصر براه افتادیم. در مجموع اینجا وسایل اروپایی را کمتر دیدم و اغلب ساخت خود ایران هستند. به بسته‌بندی و تنوع آنچنان اهمیتی داده نمی‌شود. به همین دلیل آکام و دیگر جوانان تهران تصمیم به خرید از بازار‌های اجناس دست دوم خارجی (تاناکورا) گرفته‌اند. سپس به یک کافه رفتیم. موزیک خارجی و بوی قهوه مشتری را فرامی‌خواند. در کافه دختر و پسر جوانی را دیدم که مدرن جلوه می‌کردند. برای یک لحظه فکر کردم که به یکی از کافه‌های پراگ- پایتخت چک آمده‌ام. فقط با این تفاوت که سرویس خدمت اینجا ضعیفتر است. در مقابل مهمان‌پذیری کارگران کافه و جوی که در آنجا حاکم بود انسان را به ماندن بیشتر ترغیب می‌کرد. گفتگو با آکام لذت‌بخش بود، زیرا به فرهنگ ایرانی‌ها آشنا بود، به همین دلیل نگرش من به تهران از دوستی این چند روز با آکام نشات گرفته است. خواستم به یک رستوران سنتی برویم. آکام نام چند رستوران را گفت و من را به بهترین آنها دعوت کرد. به محض ورود فضایی پرجنب و جوش دیدم، طراحی میزها و دیوار و رنگ داخل رستوران با طرح‌ها و سلایق ایرانی‌ها نظرم را به خود جلب کرد. به منوی غذاها و آشامیدنی‌ها که نگاه کردم تنوع را در غذای آنان درک کردم. در کنار همه اینها یک خواننده خوش صدا و آهنگ‌نواز کنار ترانه‌های بسیار دلپذیری را اجرا می‌کردند. فکر می‌کردیم که نه در یک رستوران که به کنسرت موزیک آمده‌ایم. امشب شبی بسیار متفاوت و استثنایی بود و ممکن نیست آنرا فراموش کنیم.

 

به سنه برمی‌گردم

از چگونگی تأثیر افکار پ.ک.ک در میان مردم روژهلات کردستان بهت‌زده شدم. دو بلیط اتوبوس برای بازگشت به سنه از طرف آکو برایمان رزرو شد. می‌بایست فورا خود را به ترمینال برسانیم زیرا اتوبوس ما ساعت ١٠ حرکت می‌کرد. اما با رسیدن به ترمینال یک ساعت و ربع منتظر حرکت بودیم. در جاده‌های خارج شهری حتی در مسیرهای دوبانده اتوبوس نمی‌تواند با سرعت بیش از ١١٠ کیلومتر حرکت کند. به مین دلیل اتوبوس‌ها از خودروهای دیگر امن‌تر هستند. پس از شش ساعت و نیم به سنه رسیدیم. قبلا هماهنگ شده بود که غذای ویژه سنه را میل کنیم. به همین دلیل به محض رسیدن به یکی از رستوران‌های شناخته‌شده غذای کُردی در سنه رفتیم. سپس با ویان تماس گرفتم و گفتم می‌خواهم قبل از اینکه به سلیمانیه برگردم همدیگر را ببینیم. پس از ٢۵ دقیقه ویان هم آمد و به یک کافه رفتیم. در حین پیاده روی از آنها پرسیدم که چرا صدای اذان اینجا آنقدر کم است. گفتند که مردم به مساجد محله‌‌ها اعتراض کرده‌اند و تصمیم بر این شده که تنها در دو مسجد بزرگ اذان داده شود. به همین دلیل مسجد‌های کمتری دیده می‌شوند. ویان به من گفت که باورمندی به دین به شدت تضعیف شده است و این امر بخصوص در میان جوانان گسترش یافته. دیگر باید به خانه کاک بابان رفیق کاک دارا برمی‌گشتیم. با احترام و لطف ویژ‌ه‌ای از ما پذیرایی کردند. سپس داماد آنان ما را به دیدار از آویَر دعوت کرد و گفت؛ آویَر برای ما حکم اَزمَر برای شما را داراست. در ارتفاعات آویر متوجه مشابهت‌های فراوان آن با ازمر و همچنین مشابهت‌های سنه و سلیمانیه شدم. پس از ساعت‌ها نیمه شب به خانه برگشتیم، صبح روز بعد کاک بابان خاطرات خود از دوره حکومت پهلوی‌‌ را برای دارا بازگویی می‌کرد. از پایان آن دوران ناراحت بود و سپس به آزادکردن شهر سنه از سوی نیروهای کومله طی سال‌های ١٩٨٠ تا ٨٢ پرداخت که در آن تعداد زیادی از جوانان سنه به شهادت رسیده بودند. خطوط صورتش نشان می‌داد که چه زندگی طاقت‌فرسایی را پشت سر گذاشته است. به گفته خودش بیشتر روز را در خانه می‌ماند، می‌گفت به کجا بروم؟ هیچ جایی برای رفتن نیست، جمهوری اسلامی به خوشبختی پایان داد و شادی برای مردم نگذاشت. دیگر نمی‌دانیم [با این رژیم] چه کنیم. مگر آمریکا ما را از این جانورها نجات دهد.

 

ما دیگر باید برمی‌گشتیم. با کاک بابان برای خرید برخی اقلام به بازار سنه رفتیم. در مسیر راه از گسترش مواد مخدر در میان تمام مردم ایران سخن گفت. می‌گفت ٢٠ سال معتاد بوده است. اما چند سالیست از آن دست کشیده. گفتم چطور آن را می‌خریدی. گفت به راحتی با یک تماس تلفنی، پس از ١٠ دقیقه مواد را به تو می‌رساندند. ارزش هر گرم تریاک ۴ یا ۵ هزار تومان است. گفتم چرا این قیمت بسیار کم است. می‌گفت بله بسیار ارزان است زیرا خواست دولت این است که مردم را معتاد کند. خود دولت مواد مخدر را توزیع می‌کند. برای تبلیغ خود گهگاه سر یک نفر را به چوبه دار می‌سپارند. اما چیزی از واقعیت تغییر نمی‌کند. زیرا مهره‌های رژیم در پس پرده همه‌ بازی‌ها هستند.

 

به ترمینال سنه - مریوان آمدیم. آنجا یک خودرو دربست برای آمدن به مرز باشماق کرایه کردیم ...