2 جوان کُرد قبل از سربریدن از سوی تبهکاران فرار کردند
2 جوان کُرد قبل از سربریدن از سوی تبهکاران فرار کردند
2 جوان کُرد قبل از سربریدن از سوی تبهکاران فرار کردند
«ابراهیم جوما آتو» و «محمد جوما آتو» دو جوان کرد هستند که از دست گروههای اسلامگرای تبهکار در شهرستانهای «تلعران و تلحاصل» حلب فرار کردند و جانشان را نجات دادند. این دو جوان کرد گفتند گروههای تبهکار اسلامی سوری به آنها گفتهاند« سرتان را میبریم» آنها هم نرده زندان را شکسته و فرار کردهاند. ابراهیم جوما بخاطر شکنجه و برداشتن جراحات, در بیمارستان عفرین درمان شد. وی گفت:«آنچه به سر ما آمد, یک کابوس وحشتناک بود زیرا منتظر بودیم که بالا آمدن آفتاب سرمان را میبریدند».
گردان توحید ما را ربود
روزی که گروههای اسلامی تبهکار در شهرستانهای تلعران و تل حاصل به قتلعام کردها دست زدند, ابراهیم جوما و محمد جوما آتو سعی کردند از روستایشان فرار کنند, اما در مرکز ایستبازرسی «گردان توحید» در روستای «نکرین» دستگیر شده و برای بازجویی به دادگاه شریعت گروههای تبهکار در آن منطقه تحویل داده شدند. آنها را بشدت شکنجه کردند. ابراهیم جوما گفت:«با کابلهایی کلفت ما را زدند. حتی به سر و چشم و صورت ما هم رحم نمیکردند. آنچه از ما میخواستند این بود که بگویی «ما پ.ک.کای هستیم». ما هم گفتیم پ.ک.کای نیستیم, اما وضعیت تغییر نکرد. ما را به دادگاهی بردند که خود ایجاد کرده بودند, ولی آنجا هم چیزی از ما نپرسیدند. به ما گفتند «مجازات شما اعدام بخاطر ضدیت با دین است». شیوه مجازات ما را هم تشریح کردند. قرار بود سر ما را ببرند. پس از دادگاه ما را تحویل جبههالنصر دادند».
ابراهیم جوما گفت ما را تحویل جبههالنصر داده و آنها هم ما را به انبار مهمات خود در مسیر «تلحاصل» بردند. وی افزود:«ما را در یک اتاق حبس کردند گفتند سرتان را خواهیم برید. اما نخست ما را بسیار شکنجه دادند. به ما میگفتند «خانواده آتو همه پ.ک.کای هستید. خانوادهتان را نابود خواهیم کرد زیرا کافر هستید» . ما تا آن موقع روزه بودیم. آنها روزه نبودند و کافر واقعی بودند. به هر کار بدی تحت نام دین دست میزدند. فرمانده آنها نزد ما آمد و گفت «ما فردا سرتان را می بریم, میتوانستیم غروب امروز این کار را بکنیم, اما فردا فرمانده کل ما خواهد آمد و به دستور وی سرتان را خواهیم برید». آن فرمانده پس از این سخنان, از اتاق خارج شد. منتظر بودیم هوا روشن شود و سرمان را ببرند. ما چنان احساسی داشتیم که حتی نمیتوانستیم با هم حرف بزنیم. حرفی برای گفتن هم نداشتیم. من با خود گفتم که به این راحتی تسلیم آنها نخواهم شد. دیدم راه فراری نداریم. ناگهان چشمم به شبکه آهنی سقف افتاد و امیدوار شدم».
وی افزود:«شب در اتاق تاریک خوابیدیم و منتظر ماندیم که نگهبانان آن گروه هم بخوابند. آنوقت شبکه آهنی سقف را وارسی کرده و آن را از جا کنده و نخست من بیرون رفتم. تنها یک پیرمرد جلوی در نگهبان بود. هر دو یواشکی از آنجا بیرون رفته و با تمام سرعت از آنجا دور شدیم و با یک موتورسیکلت خود را به شهر عفرین رساندیم.»