یکی از گریلاهای «نیروهای مدافع خلق» به نام «ههلو مهاباد» در نبردهای منطقه اورامار واقع در استان جولمرگ 5 روز کامل به تنهایی بر روی یک تپه علیه سربازان تا دندان مسلح ارتش ترکیه جنگید و 8 سرباز کشته شدند. گریلا ههلو این نبرد را برایمان روایت کرد.
در منطقه گور از توابع جولمرگ همانند دیگر مناطق شمال کردستان نبردهای شدید روی میدهند. ارتش ترک برای اینکه بتواند مناطق تصرف شده توسط گریلاها را بازپس گیرد, از هیچ اقدامی فروگذار نمیکند. یکی از آن نقاطی که نبردی شدید در آن روی داد, تپه مشهور به «شهید رحیمه» است.
گریلا ههلو مهاباد که اهل شهر مهاباد در شرق کردستان است, مسئولیت یک واحد نظامی سه نفره راه برعهده داشت. ارتش ترکیه بسیار تلاش کرد که این تپه را تصرف نماید, اما نیروهای گریلا مدام حملات آنها را با شکست مواجه میسازند. صدها سرباز ارتش ترک بطور همزمان به آن تپه حمله میکردند اما هر بار با مقاومت گریلا «ههلو مهاباد» مواجه میشدند و عقبنشینی میکردند.
ما منتظر آمدن سربازان ارتش بودیم
گریلا ههلو در خصوص نبردها در آن منطقه میگوید:«ما سه نفر بودیم که روی تپه شهید رحمیه سنگر گرفته بودیم. در 9 ژوئن برای آوردن آب آشامیدنی از چشمه رفتهبودند. ما هم در یک نقطه, منتظر آمدن دشمن بودیم. مدتی طولانی بود که در آن منطقه حملات تداوم داشت و نمیتوانستی تخمین بزنی که دشمن که پیدایش میشود. ما هم در یک مکان مطمئن سنگر گرفتیم. وقتی دو تن از رفقایمان برای آوردن آب رفتند, من اطراف را کنترل کردم. یکدفعه دیدم که سربازان دشمن آن دو رفیق ما را زیر آتش گرفتند. اما رفقا از خود دفاع کردند. این سربازان در کمال ناامیدی بهسوی تپه اورامار عقبنشینی کردند. جای ما هم بسیار استراتژیک بود.
دشمن میخواست بصورت مخفیانه در منطقه ما نفوذ کند
باخود میگفتیم اگر دشمن به تپهای که ما روی آن قرار داریم حمله کند, نخست از طریق هوا و زمین آن را بمباران و توپباران میکند بعد از زمین حمله میکند. این تاکتیک کلاسیک ارتشها همیشه به این صورت انجام میگیرد, اما دشمن این کار را نکرد. می خواست با استفاده از فناوری پیشرفته نظامی و به صورت مخفیانه تپه را محاصره و تصرف کند, اما ما این یکی را هم پیشبینی کرده و مدام اطراف را کشف میکردیم.
غروب 9 ژوئن بود و وقتی که مشغول کشف با دوربین بودم, دیدم که دشمن به تحرکاتی دست زده است. ما روی تپه سه نفر بودیم, با روحیهای بالا منتظر آمدن دشمن بودیم. به دو رفیق دیگر خود گفتم میآیند, گفتند «بگذار بیایند». تا اینکه با هم گپی زدیم و کمی شوخی کردیم, دیدیم که دارند میآیند.
نبرد زیر نور ماه: 3 سرباز کشته شدند
ساعت 20 غروب بود. دور و بر را به دقت پاییدم. کمی از تپه پایینتر رفتم و صداهایی شنیدم . صدای غلط خوردن سنگ میآمد. اول با خود گفتم شاید بز کوهی باشد. گوشم را تیزتر کردم و دریافتم که یک صدای غیرعادی است. ماه میدرخشید و همهجا تا حدی روشن بود. پشت یک سنگ بزرگ قایم شدم و به صداهایشان گوش دادم. پس از کمی متوجه شدم که سربازان دشمن هستند. آنها از سه طرف به سوی قله تپهای که ما روی آن مستقر بودیم میآمدند. پس از چند دقیقه کار بجایی رسید که میان من و سربازان دشمن فقط 30 متر فاصله بود. خواستم پیش دو رفیق دیگرم بازگردم, اما متوجه شدم که یک گروه دیگر از نیروهای دشمن آن طرف تر هم هجوم میآورند. آنها متوجه حضور من نبودند. کار بجایی رسید که دیگر فقط 8 الی 9 متر باهم فاصله داشتیم. آنها را به گلوله بستم. دو سرباز کشته شدند. آنهای دیگر دستوپایشان را گمکرده و هراسناک فریاد میزدند. هر حرکت آنها را تحت نظر داشتم. در همان محل دو تا از سربازان بالای یک صخره رفتند. آنها را هم به رگبار بستم. یکی از آنها به پایین افتاد و دیگری هم از آن طرف صخره سقوط کرد. بقیه سربازان به طرف من آتش گشودند, لذا سنگرم را تغییر دادم.
سربازان تحت دید کامل ما بودند
این درگیری در عرض چند دقیقه روی داد. جعدی پیش رفقایم برگشتم. آنها کاملا آماده نبرد بودند. هرسه طی یک تاکتیک خوب سنگر گرفتیم. چند لحظه منتظر حرکت دشمن ماندیم, اما سکوت حکمفرما شده بود. ساعت 12 شب بود که متوجه شدیم دشمن از دو طرف به ما یورش آوردند. برای اینکه منطقه را روشن کنند, از یک وسیله خاص نورافکن استفاده میکردند. در آن لحظه که همهجا روشن شده بود, متوجه شدیم که دشمن کشته و زخمیهایش را منتقل میکند.
روز بعد دیدم که 12 سرباز به سوی پایگاه شان میروند. به رفقا گفتم 3 تن کشته و یک تن هم زخمی شده و واحدهای دیگرشان هم به پایگاه برمیگردند. رفقا تو سنگر بودند و سراسر روز را سکوت فرا گرفته بود.
در روز سوم, هنگام سحر هر دو رفیق بازهم برای آوردن آب رفتند. از آنها خواستم که وقتی میروند از همدیگر محافظت کنند. ساعت 9 صبح بود که صدای گلوله آمد. یکدفعه دیدم که قریب 50 سرباز تپه را محاصره کردهاند. با خود گفتم اینها دستبردار نیستند. از جایی که من فکرش را نمیکردم, هجوم آوردند. تصمیم گرفتم که هر حرکت آنها را تعقیب کنم و فریبشان دهم. من تنها بودم و آنها از دو طرف میآمدند. چند دقیقه فرصت داشتم و عهد کردم که تا آخرین نفس بجنگم. رفقایم حدود چهل دقیقه از من دور بودند. سربازان ترکی حرف میزدند و من حرفهایشان را نمیفهمیدم. یک سرباز را درحالی که مشغول حرف زدن بود, زدم که افتاد و مرد. دو سرباز دیگر به طرف من یورش آوردند. تقریبا بالای تپه رسیدند و با دقت تمام آنها را زدم. از هر طرف به سوی من تیراندازی میشد, جایم را تغییر دادم. درگیری شدیدتر شد و به مدت سی دقیقه ادامه یافت. با چشم خود جنازه 5 سرباز را دیدم. یکی هم زخمی شده بود و فریاد میزد.
نبرد بسیار شدید بود
جای من از جای سربازان بهتر بود و به راحتی از هر طرف در تیررس دید من بودند. هر دو رفیق دیگر خود را به من رساندند. خیالم راحتتر شد. باخود گفتم از این پس حتی اگر یک لشکر هم بیایند کاری از دستشان برنمیآید. پس از کمی گروهی دیگر از رفقایمان رسیدند. دیگر کاملا خیالمان راحت بود. تعداد ما زیاد شد, اما از سوی دیگر دشمن میخواست مخفیانه خود را به بالای تپه برساند, ولی درگیری شدیتر شد. دشمن دچار تلفاتی سنگین شد. نتوانستیم تعداد کشتهشدهها را مشخص کنیم, اما درگیری به مدت یک ساعت به طول انجامید.
وقتی نتوانستند تپه را تصرف کنند, عقبنشینی کردند
پس از اینکه دشمن فهمید که نمیتواند کاری انجام بدهد, به استفاده از تسلیحات سنگین توپخانهای متوسل شد. آنها با استفاده از هواپیمای جنگی, هلیکوپتر کبرا, توپخانه و تانک تپهای که ما روی آن قرار داشتیم را زیر آتش گرفتند. این بمباران دو روز تمام به طول انجامید. جای ما بسیار محکم و امن بود و نتوانستند نتیجهای حاصل کنند. دشمن با ناامیدی در روز پنجم عقبنشینی کرد.