سرگذشت یک گریلای زن؛ از ارومیه تا ذروه کوهستان

سرگذشت یک گریلای زن؛ از ارومیه تا ذروه کوهستان

همانطور که از عنوان نوشته هم پیداست من می خواهم که برای شما از سرگذشت یک گریلا بگویم . سرگذشت زنی از بخش شرقی کردستان که رو به کوهستان آورده است.

در گرماگرم ماه آگوست پس از طی مسافتی سخت و طولانی خود را به یک یگان از گریلاهای زن رساندیم . خیس عرق شده بودم و نفسم گرفته بود وقتی که به بالای کوه رسیدم تنها چیزی که می خواستم آب سردی مثل یخ بود .

پس از نوشیدن چایی که بر آتش هیزم درست شده بود خنده رویی یک گریلای سبز چشم که در کنارم نشته بود تمامی خستگی ام را گرفت .

وقتی که شروع به صحبت کردیم در داستان زندگی گریلایی بنام " تکوشین " زنان بسیاری در یادم زنده شدند.

از هفت سالگی پای دار قالی

تکوشین از اهالی شرق کردستان در سال ١٩٨٩ در روستای هندوان از توابع کوتول به دنیا آمده بود . پدرش سه بار ازدواج کرده و تکوشین فرزند سوم از پنج فرزند همسر کوچک پدرش است . آنها دوازده خواهر و برادرند.

تکوشین که از ٧ سالگی شروع به قالی بافی کرده است از آنزمان می گوید پدرم می خواست بروم ، کودکان بسیاری در شرایط من بودند که از ساعت چهار بامداد بیدارشان می کردند و روانه اتاق قالی بافی می شدند . ما روزانه ١٠ دقیقه برای صرف غذای ناهار وقت داشتیم و عصرها تا حدود ساعت شش و هفت پای دار قالی بودیم .

همراه با سختی و سنگینی کار ، خشونت صاحبان کار هم وجود داشت . سرکارگر بعضی وقتها با میله های بافت قالی و برخی اوقات با چوب ما را می زد . خودمان را در داخل یک قفس احساس می کردیم .

زنان بچه سال در ایران !

تکوشین علاوه بر خود از میلیونها دختر در شرق کردستان و ایران می گفت : از کودکی رویایم فقط تحصیل بود اما متأسفانه در نظام ایران زن تنها یک وظیفه و یا یک علت وجود دارد و آن هم خدمت به مردان است . این چیزیست که از کودکی به تو یاد می دهند و آدم دچار حالتی می شود که خودش نیز قبول می کند که برای خدمت به مردان وارد زندگی شده است . به عقیده پدرم ، دختر بچه ها باید از کودکی تا زمانی که از خانه خارج می شوند خدمت و سودآوری کنند . این اوضاع خیلی برای من ناراحت کننده بود . با خودم فکر می کردم که آیا شرایط در همه دنیا اینطور است یا نه . تصور کنید نفس کشیدن شما تنها برای دلخوشی دیگران است.

شاید به گوشتان رسیده باشد که در ایران امکان ازدواج با کودکان ٩ ساله هم وجود دارد و از لحاظ قانونی نیز مورد تأئید است. بسیاری از دوستان من هنوز ٩ ساله بودند که با مردهای ٤٠ ساله نامزدشان کردند و پس از مدتی کوتاه مجبور به ازدواج شدند.

تکوشین پس از سکوتی کوتاه حقیقتی که دل ما را به درد می آورد را بر زبان آورد :

اگر من الان اینجا نبودم قطعا یکی از همان عروس های کودک بودم . در ایران دختر بچه ای وجود ندارد آنها زنان بچه سال هستند.

از او پرسیدم که در چنین شرایطی چطور به صفوف نیروهای گریلایی پیوستی که در پاسخش بخش دیگری از زندگی تراژیک تکوشین دیده می شود :

" شنیده بودم که بعضی وقتها به روستایمان می آیند اما آنها را ندیده بودم . پدرم نمی خواست در این مورد حرفی بزند و وقتی که ما می پرسیدیم او نظر خوبی نداشت ، دلیلش را نمی دانم اما حرفهایش را باور نمی کردم. یک روز که صحبت از گریلاهای زن بود پدرم چهره ای بد از آنها ترسیم کرد که من اینبار اعتراضم را نشان دادم و بهش گفتم که دروغ می گویی ، هرچند که در ازای این حرف کتک خوردم . نمی دانم چرا از کسانی که هیچگاه ندیده بودم دفاع کردم. اما پیوندی میان من و آنها شکل گرفته بود و حسی وجود داشت که من را بسوی آنها جلب می کرد . وقتی که من و دوستانم در روستا دور هم جمع می شدیم از آنها صحبت می کردیم و روزی تصمیم گرفتیم پیدایشان کنیم و به گریلاها بپیوندیم . وقتی پدرم از این موضوع آگاه شد علیه من به دولت شکایت کرد و دستگیر شدم . نمی دانم یک پدر چگونه می تواند دخترش را به حکومت تحویل دهد ؟

چشمان تکوشین خیس می شود و از صدای لرزانش متوجه می شویم که دیگر نمی خواهد ادامه بدهد.

زندگی برای من یک داربست بود

می گوید پس از این اتفاق همه وابستگی عاطفی اش به خانواده از دست رفته و تنها هدفش زدن به کوهستان و پیوستن به نیروهای گریلاست . او در این فکر بوده که اگر به هدفش نرسد به زندگی خود پایان دهد چون به گفته خودش زندگی برای او یک داربست بوده است.

آنچه که فکر خودکشی را در سنین کودکی تکوشین به وجود آورد موجب تحول ذهنی و رسیدنش به موقعیت امروز بود.

" وقتی که تازه رسیده بودم وارد دوره آموزش مبارزان جدید شدم . آنجا بود که فهمیدم واحدهای مستقل مختص به رفقای زن نیز وجود دارد . با پی بردن به این موضوع در دوره آموزشی پیشنهاد کردم که من را به یکی از این واحدها اعزام کنند. همیشه در این فکر بودم که یک زن چگونه به تنهایی در کوهستان زندگی می کند . حتی تصور این موضوع برای من بسیار سخت بود ."

آرزوهای دوران روستا را در اینجا عملی کردم

"من به خودشناسی رسیدم ، به توان و آنچه قادر به انجام آن هستم پی بردم. آرزوی تحصیل که در روستایم به آن نرسیدم را اینجا عملی کردم . حالا به کردی می نویسم و می خوانم و حتی به رفقایی که قدرت خواندن و نوشتن به کردی را ندارند آموزش می دهم . یاد گرفته ام که آموزش هیچ مرزی ندارد و در هر روز و هر لحظه از زندگی انسان می تواند چیزهای تازه ای فرا بگیرد. و بی گمان عشق ورزیدن به زندگی و انسانها را نیز ... " با این سخنان بار دیگر خنده بر چهره اش نقش می بندد .

حالا در مقابل ما ، زنی جوان با اعتماد به نفس قرار دارد که نسبت به وسعت زندگی اش ایستار یک زن توانمند را از خود نشان می دهد .

و البته که هر یک از این زنان داستان و سرگذشتی داشته اند .