به یاد دایه گُل‌عُذار

ده سال پیش برایت نامه‌ای نوشتم و ارزش وجود شما برای دختران و پسرانت را بیان کردم. یک روز پس از نامه من، جانت را از دست دادی. خیلی دوست داشتم کنارت باشم. به عنوان پسرت آخرین وظیفه‌ام را به جای می‌آوردم...

دایه گُل‌عُذار

مادر عزیزم؛

شما برای مادری که ده سال پیش از دنیا رفته است چه می‌توانید بنویسید؟ مادری که عُمرش را با سه بار تبعید و بازداشت سپری کرده و کلی شکنجه دیده است. انسان می‌تواند پس از هر مرگی چیزهای زیادی به زبان براند اما با وجود همه اینها نوشتن از یک مادر کار سختی است. مخصوصا اگر به شما اجازه تشییع پیکر وی هم داده نشده باشد... محروم شدن از واپسین کلام محبت‌آمیز و در آغوش کشیدن خاک مادری که شما را به دنیا آورده، با رنجی عظیم بزرگتان کرده، رنجی که با هیچ معیاری قابل اندازه‌گیری نیست....حتی اگر حق آخرین صحبت را هم داشته باشید، باز هم نوشتن در مورد مادرها کاری دشوار است.

وجود همه مادران منحصر به فرد است اما ارزش آنان برابر است. آنان آفرینندگان زندگی هستند. آنها نقطه آغاز تمامی ارزش‌های انسانی هستند، انسانیت حاصل دسترنج، فکر و ذهنیت آنان می‌باشد. خالق و بنیانگذار روند اجتماعی شدن انسان هستند. زنانی که در ساده‌ترین برهه‌های زندگی تقدس خاک را دریافتند، همین مادران بودند که با ده‌ها ابداع خویش، نخستین گام‌ها را به سوی جهانی برداشتند که امروز «مدرن» نامیده می‌شود.

لازم نیست که ما از تمام خوشی‌های خود دست شسته و به سوگ آنان بنشینیم و یا اینکه در ماتم فرو رویم. مادرانی بوده‌اند که زندگی خوبی را پشت سر گذاشته‌اند. این مادران هستند که معنا، احساس و عشق به زندگی را خلق کرده و آنرا محقق ساخته و همچو میراثی برای ما به جای گذاشته‌اند. آنان ارزش‌هایی سرشار از معنا را برای آینده آزاد به یادگار گذاشته‌اند. از این‌رو، چرا با عشق و خوشحالی از آنان یاد نکنیم؟ اگر شما از نگرشی برخوردار باشید که مرگ را رد می‌کند، در وجود خویش زندگی را مقدس یافته و آنچه از خود به یادگار گذاشته‌اید به مثابه عشق در دل انسان‌ها جای گرفته باشد، بهترین کار این است که با احترام و امتنان از آنان یاد کنید.

اکنون ۲۲ سال است که من در زندان به سر می‌برم، آینده مشخص نیست. نمی دانم کی آزاد خواهم شد اما به عزیزانم قول داده‌ام: حتما از اینجا بیرون خواهم رفت. سختی لاینحل و سختی دائمی وجود ندارد. فراتر از هر چیزی، من با شادی، غصه‌ها، حسرت و عشق شما زندگی می‌کنم.

وقتی از دایه گل‌عُذار سخن می‌گویم، درسیم دوران کودکی‌ام را به یاد می‌آورم. مادرم الهه دوران کودکی‌ام بود. من و برادرانم توسط زنان بزرگ شدیم. تا حدودی شبیه دختربچه‌ها بزرگ شدم. در این سالهای زندان دریافتم که این اصلا مسئله بدی نیست. اگرچه دوران مدرسه و زندگی در بطن جامعه باعث شکل‌گیری احساسات مرتبط با ذهنیت مردسالار در من شده بود، اما به راحتی می‌توانم بگویم که به هیچ وجه شخصیتم با مردسالاری شکل نگرفته است. بیشتر از نصف زندگی اجتماعی‌ام قبل از جستجوگری، در مدرسه و داخل نظام سپری شده است. در مدت کوتاهی دریافتم که آزادی با زنان و آزادی آنان  پیوند خورده است. این روزها دوباره این حقیقت را به چشم دیدم: از نظر من، رفاقت با زنان مهمتر از رفاقت با مردان است. در جریان جستجوگری زندگی، همواره سعی می‌کنم شایسته ارزش‌های جامعه باشم و در کنار آن، شایسته بودن برای زنان آزادیخواه، از هر چیزی ارزشمندتر و معنادارتر است. بابت تمام خصوصیاتی که خشونت و جنبه‌های خشن مرد بودن را در بطن خود می‌پرورانند، بسیار ناراحتم. این حس به واسطه خواهر و مادرم ایجاد شد، به همین دلیل آنان برای من مقدس هستند. به همین دلیل همیشه به خاطر داشتن چنین خانواده‌ای و اینکه بخشی از این خانواده هستم، به خود می‌بالم.

و شما، اکنون در دهمین سالگرد دایه گل‌عذار از او یاد می‌کنید و من با چشم‌انتظاری بزرگی در انتظار روزی هستم که شما را ببینم. خواهرانم برای من نیز یک شمع روشن می‌کنند. در زندان همه تلاشم را برای گذار از زمان و مکان به کار گرفتم. به یمن این گذار، برایم سخت نیست که دیوارهای زندان را پشت سر گذاشته و به راحتی خود را به کسانی برسانم که دوستشان دارم. این یکی از امتیازات ذهن و وجود انسان‌هاست.

روستای ما از روستاهای مرتفع درسیم بود. در غرب هَنگیروان واقع شده است. آفتاب از پشت تپه‌های روبروی خانه ما طلوع می‌کرد. در تمامی صبح‌های دوران کودکی‌ام، مادرم قبل از طلوع آفتاب بیدار می‌شد. او آفتاب زرتشت بود. آفتاب زرتشتی که زندگی را به ما آموخت، همان آفتاب زرتشت که هزاران سال قبل در کوهستان‌های زاگرس، نور و تاریکی،نیکی و بدی، زشتی و زیبایی را به ما یاد داد و برای ما راه زندگی را آفرید.

مادر عزیزم، بعد از تو حالا من قبل از طلوع آفتاب بیدار می‌شوم. تو زمانی بیدار می‌شدی و چشم‌هایت را با پرتو آفتاب می‌شستی و دعا می‌کردی، اکنون من نیز دل خود را با فروغ همان آفتاب گرم می‌کنم و برای همه بشریت، خوبی‌ها را آرزو می‌کنم. در واقع در همه سپیده‌دم‌ها با تو بیدار می‌شوم. صدای مشک در خانه می‌پیچد و من به کمک تو می‌آیم. وقتی آفتاب طلوع می‌کند، با خوشحالی به رفیقم می‌گوییم که «Tija ma onca vejio» (دوباره آفتاب ما زندگی را از سرگرفت) و به یکدیگر نگاه کرده و می‌خندیم.

چند روز قبل، وقتی پشت تلفن به من گفتند که «ما در دهمین سالگرد مادر برایش مراسم یادبود برگزار می‌کنیم، آیا میتوانی چیزی بنویسی؟»، با خودم فکر کردم که چطور ده سال گذشت. در زندان زمان زود می‌گذرد. متوجه نیستم که زمان ما را به دنبال خود می‌کشاند و ما در پسِ زمان می‌تازیم. و تو، پس از سه بار تبعید، اکنون در درسیم هستی. ما در این سرزمین به چشم خود دیدیم که مرده‌ها را هم تبعید می‌کنند. البته الآن دیگر می‌دانم که نمی‌توانند تو را تبعید کنند. اما به جای مرکز درسیم، دوست داشتم در مکان ابدی، در روستای خودمان بودی. منزل ما بر روی خاکستر خانه‌مان ساخته شده که در سال ۳۸ سوزانده شده بود. صد تا دویست متر آن طرف خانه ما، قبرستانی وجود داشت. پرتوهای آفتاب که هروز صبح بر صورت و چشمان موقرت ظاهر می‌شد، آنجا را نیز روشن می‌کرد. اگر تو آنجا بودی با همان پرتوهای آفتاب به اسقبال سپیده‌دم میرفتی.

من نتوانسته بودم تو را تشییع کنم. اجازه نداده بودند. این حق هر انسانی است که در آخرین وداع در کنار عزیزانش باشد و محروم کردن یک نفر از این حق، بزرگترین جنایت و گناه است. البته من برای کسی بدی نمی‌خواهم. اما هنوز هم داغی بزرگ بر دل من است، من می‌خواستم برای آخرین بار خاک تو را در آغوش گیرم. هنوز هم احساسِ نبخشیدن کسانی که این اجازه را به من ندادند، در دلم وجود دارد. بعد از تو نیز در تمام این ده سال دردِ خود را نشان داده است. اما زندگی برای کسانی که می‌خواهند تاریکی حاکم باشد، روشن نخواهد‌بود. آنان که برای خواب‌ها برنامه می‌ریزند، با کابوس از خواب بیدار خواهند شد. من نمی‌گویم که خوب شد که تو آنقدر درد نکشیدی و خوب شد که فوت کردی. اگر فوت نمی‌کردی، دلهایمان را یکی کرده و این درد را پشت سر می‌گذاشتیم.

وقتی که خواستم باری دیگر بخاطر تو بنویسم، قصد نداشتم دوباره دل خود را در معرض طوفان درد قرار دهم. می‌خواهم به موطن خود بازگردم. می‌دانم که تو صدایم را خواهی شنید. بر سر مزارت بیایم، چند قطره‌ای اشک بریزم، زندگی از نو شکوفا خواهد شد. یاد کردن از تو با عشق و حسرت، بهتر بود. دلم را از این موضوعات پاک می‌کنم. در بدن ما سرچشمه درد و خوشحالی یکی است. حال که اینگونه است، چرا از عزیزانی که فوت کرده‌اند با درد و غصه یاد کنیم؟ من همه زیبایی‌های عزیزان فوت شده‌ام را در دل خود زنده نگه میدارم. زیباترین جا در دل من متعلق به آنان است. به همین دلیل می‌گویم که من هیچگاه از عزیزان خویش جدا نگشته‌ام. من هیچگاه چنین جدایی را باور نکردم. اگر عزیزانمان پس از ما زندگی کنند و ما از خود چیزی به جای گذاریم، آنگاه ما نیز خواهیم زیست. ما در کنار عزیزان خود هستیم. تو در زندگیِ در تبعیدت، افراد خوب زیادی را می‌شناختی. تو برای آنان مادر شدی. برای آنان به عشق ، امید و مقاومت تبدیل شدی.

نمی‌دانم که در این ده سال گذشته چند بار تو را در خواب دیده‌ام. سعی می‌کنم تمام خواب‌هایم را با زبان دل تو تعبیر کنم. دو-سه روز پیش، با تمام روح خود در دشت پایین روستایمان بودم. دیدم که تو از راه باریکی می‌گذشتی. از تو پرسیدم کجا می‌روی. تو جواب دادی: «به روستایمان می‌روم.» مادر، من پسر کوچک تو هستم، هیچوقت جوانی تورا ندیده‌ام. سال‌های دهه ۱۹۷۰ را به یاد می‌آورم. اما من در خواب جوانی تو را دیدم. مطمئن هستم که خودت هستی. جوانی آزادی است، در آغوش گرفتنِ آزادی است. من نیز با وجود تو خواهم زیست.

در بالا نوشتم که من هم در تمام مدت دوری‌ از تو ، قبل از طلوع آفتاب بیدار می‌شوم. درست نمیدانم که برای استقبال از توست یا به خاطر آفتاب زرتشت. می‌توانم بگویم که هردوی شما مثل هم هستید. چرا مادری که به زندگی روشنایی می‌بخشد و زندگی می‌آفریند، نباید شبیه آفتاب باشد؟ تودر تمام سپیده‌دم‌های من حضور داری، آفتاب زرتشت هم هست. و تو بارقه‌های نور را در قلبت جمع می‌کنی. من از نور تو رنگ می‌گیرم. این نیرو و عشق،ازآنِ تو است. تو پرتوهای گرم آفتاب را جمع کرده و آنها را به قلب من می‌سپاری و عزیزان من را اینجا می‌آوری.

اینجا برای آنکه زنده بمانم، برای خود جهانی ساخته‌ام. با اینکه ۲۲ سال است که زندانی هستم، هنوز هم رفقایی هستند که با وجود آنکه ۳۰ سال خود را تمام کرده‌اند، آزاد نمی‌شوند. شاید به خاطر خواهری-برادری هزاران ساله است. در این مکان که می‌خواهند از آن برای ما دوزخی بسازند، برای حفظ روح، دل، خویشتن و رویاهایم، به یک جهان نیاز داشتم. کسانی که ۲۳ ساعت از روز در را به روی ما می‌بندند، می‌خواهند دل‌های ما نیز بپوسند. اما بدون آن که این مسئله را به دردی بزرگ برای قلب خویش تبدیل کنم، در مقابل تمامی بدی‌ها و تاریکی‌ها ایستادگی می‌کنم.

مادر عزیزم، فکر می‌کنم که تو اهریمن، خدای بدی‌های باورداشت زرتشتی را بشناسی. ما امروز و ایام گذشته را سرگرم مبارزه بقا در چنگال اهریمنان هستیم. نیروهای بدی که پنج هزار سال است خود را پنهان کرده‌اند، ما را محاصره کرده و می‌خواهند روح، قلب و عشقمان را به نابودی بکشانند. از نظر من بزرگترین تباهی عصر ما، همین روح تیره و تاری است که خود را پنهان کرده است.

من در برابر این روح، در دریای دل خویش جهانی ساختم. به طور کلی به آنجا متکی می‌شوم. هنرمند جوانی گفته بود: «حصار است اما نمی‌تواند روح مرا به چنگ آورد، روح من آزاد است.» من از همه چیز خود، از تمام زیبایی‌های مربوط به زندگی اینگونه صیانت می ‌نم. به همین دلیل، وقتی زندانی شدم، گفتم که باید فقط جسم من زندانی باشد، روح، زمان و مرزهای مکانیم آزاد بمانند. یعنی من هر شب فراری هستم.

سال‌ها پیش گفته بودم: «روح عصیانگر باشد، قلب یاغی است.» من آن یاغی را که در برابر بدی‌ها می‌ایستد، گرامی می‌دارم. مَخلص کلام، به این دلیل نمی‌خواهم در چارچوب دیوارها محبوس بمانم.

وقتی من به این کشور تحویل داده شدم، یکی از رفقا به من گفت: «دنیز، از قلب و روحت مراقبت کن، بدون اینکه تغییر کنی از اینجا بیرون بیا.» اکنون آنچه را که رفیقم می‌خواست بیان کند، درک می‌کنم.

مادام که در دنیا جنبش و تحول وجود دارد، خود را تغییر دادن نیز به بخشی از این زندگی بدل می‌شود. البته من در این مسئله که چه چیزی باید تغیر کند و چه چیزی باید بدون تغییر باقی بماند، تمرکز ژرفی کردم و جهان قلب خویش را بزرگتر کردم. اما باید از روح خود در برابر روح بدی و تاریکی مراقبت می‌کردم. یعنی نباید به پلیدی آلوده شوم. وقتی دیپورت شدم، دریافتم که من در زندگیِ خارج از جستجوگری آزادی، هنوز در طفولیت به سر می‌برم و بزرگ نشده‌ام. کودکی جنبه‌های زیبایی دارد. کودکان، ساده و پاک بوده و روحشان هنوز دچار پلیدی نشده است.

می‌دانستم که آزادی از کودکی آغاز می‌شود. من نیز در جغرافیایی شبیه بهشت به دنیا آمده بودم. اما به شیوه‌ای آزاد بزرگ نشده بودم. در این مکان جهان من بزرگتر شد. خط افق جهان، گسترده‌تر است. من این را به خوبی می‌دانم. سعی می‌کنم مثل خود بمانم و با قلب، روح و ذهنیتی شایسته خودم از اینجا بیرون بروم. من برای تو و خلق خودم فرزندی شریف خواهم بود.

در فرهنگ ما، «تقدس» مسئله مهمی است. در روزگاران گذشته هر چیزی جنبه‌ای قدسی داشت. پیرِ من روزی خطاب به من گفت: «در زندگی روستایی ما نوعی «زندگی کْلان» جریان دارد.» بعدها فهمیدم که فرهنگ و زندگی کلان در جوامع طبیعی وجود دارد و در چنین فرهنگی، «تقدس»، بزرگترین ارزش بود. مادری که خلق می‌کند، بزرگ می‌کند، دروازه‌های زندگی را به روی چیزهای نو می‌گشاید، زن است. ما بر پایه فرهنگ علویت بزرگ می‌شدیم و زندگیمان بر این فرهنگ استوار بود. مادر و پیر به شکلی یکسان، مقدس بودند. طبیعت مقدس بود، خورشید مقدس بود. تمام چیزهایی که در طبیعت زندگی را زیبا می‌کردند، مقدس بودند. مانند ارتفاعات و بزهای کوهی. هرسال پس از زراعت، برای ادای دِین به مادر طبیعت، قربانی می‌کردیم. طبیعت از نظر ما مقدس بود و دِینمان را به آن پرداخت می‌کردیم.

یکی از مقدس‌ترین امور دوران کودکی‌ام، دریاچه بویَر و زیارتگاهش بود. طبعیتی بسیار زیبا دارد. شب و نیمه شب بیدار می‌شدیم و به سوی غرب به راه می‌افتادیم، راه قله کوه‌ها را در پیش می‌گرفتیم. وقتی به سمت مکان مقدس حرکت کرده و به دامان کوه‌ها می‌رسیدیم، خورشید نیز بالا می‌آمد. آفتاب و پرتوهایش، ما و ارتفاعتمان را با هم متبرک می‌کردند. ما به دور این تقدس می‌گشتیم و سهم خود را از آن گرفته و قلب‌هایمان را متبرک می‌کردیم.

من در خواب‌هایم مهمان مقدسات و زیارتگاه‌هایمان می‌شوم. خواب دیدم که در دریاچه بویَر بودم. آب زیادی به سمت دشت‌های پایینی می‌رفت. اما در خواب من، جهت حرکت آب به سمت دشتی بزرگ و سرسبز بود. آهان، من در این زیارتگاه، پیر و مرشد دل خویش را دیدم. در این خواب، پیام: «ارتباطت را با مادر مقدس حفظ کن و احترامت به این زندگی را از دست نده» را دریافت کردم. حتی اگر جایی که در آن زندگی می‌کنی شبیه جهنم باشد، می‌توان آن را به بهشت تبدیل کرد. البته شاید نتوانم اینجا را به بهشت تبدیل کنم، اما می‌توانم آنرا به صورت مکانی درآورم که در آن، هیچگاه از نور چشمانم کاسته نشده و امیدهایم همواره زنده بمانند. چنین ساختمانی که به شکل یک تابوت ساخته شده است.

مادرم در یکی از آخرین ملاقات‌ها به من گفت «چیزی از تو می‌خواهم اما باید قول بدهی که به آن عمل کنی». من خندیدم. گفتم که درخواستت را بگو تا من بر اساس آن تصمیمم را بگویم. گفت: «اگر روزی از زندان آزاد شدی و خواستی در جایی سکونت کنی، آنجا باید درسیم باشد.» یک بار دیگر خندیدم. چون کلمه «سکونت» که مادرم گفته بود، در زندگی من خیلی معنایی ندارد، اما در اهداف آینده‌ام، به اندازه سرزمینم، درسیم نیز جای دارد، و من قول می‌دهم.

اصطلاح «خاک مقدس»، بیش از همه برای ما کوردها صدق می‌کند. چون هم اولین سرزمین مقدس است، ما اهل مزوپوتامیایی هستیم که سرزمین انقلاب زن است، و هم اینکه ریشه‌های ما به نخستین اجتماعات متمدن باز می‌گردد. سرزمینی که ما ده‌ هزار سال است روی آن زندگی می‌کنیم، بهشت عَدَنی است که در میان دو رود قرار دارد. به همین دلیل همه کسانی که از سرزمین خود دورند، باید هر روز راه شرق را در پیش گرفته و سرزمین خود را به یاد آورده و آن را لمس کند. روزی که فوت می‌کنیم، باید خاک خود را در آغوش گیریم و خود را به خاک دیگران نسپاریم.

مادر، وقتی ده سال پیش شنیدم که حالت خوب نیست، فورا برایت نامه نوشتم و بختِ بودن تو را برای دختران و پسرانت بیان کردم. نامه من بدستت رسید و خوانده شد، یک روز بعد آخرین نفست را کشیدی. تو خواستار عشق من نسبت به خودت و مادران هستی. من بدون مخفی‌کاری آنرا بیان کرده و تلاش کردم فرزند شایسته‌ای برای تو باشم.

خیلی دوست داشتم در آخرین نفس‌هایت کنار تو باشم. به عنوان فرزند، وظیفه خود را به جا آورم. طبیعی‌ترین درخواست هر فرد این است که عزیزانش را در آخرین وداع همراهی کند. ممانعت از این درخواست انسانی، بزرگترین بدی است. مانند بسیاری از بدی‌ها، من این  رفتار بد را نیز از یاد نبرده و از یاد نیز نخواهم برد. اینجا و در جاهایی شبیه به اینجا، ۱۰ سال است همه چیز را محدود می‌کنند. رفقای بیماری داریم، با بیماری‌های سختی نظیر سرطان مبارزه می‌کنند. می‌خواهند همین یکی-دو روز آخر را در کنار خانواده‌هایشان سپری کنند. اجازه این کار را هم نمی‌دهند. آن‌ها در برابر روح کیهان یا همان عدل الهی، حساب پس خواهند داد. ما می‌گوییم «پاسخ خود را خواهند گرفت.»

رفقای من ۳۰ سال است در زندان به سر می‌برند، یکی پس از دیگری مادرانشان را از دست می‌دهند. هر مادری که از دست می‌رود، همان درد تکرار می‌شود. در ژانویه ۲۰۲۴، ما دایه حزنا را از دست دادیم. وقتی پسرش از زندان آزاد شود، مزار مادرش را در آغوش خواهد گرفت. از آنجا نیز قلب من را گرفته و به دیدار تو خواهد آمد. او به جای من مزارت را در آغوش خواهد گرفت و بر روی آن گل قرار خواهد داد و حسرت دل من را بیان خواهد کرد. او به نیابت از من هوای درسیم را نفس خواهد کشید و با چشمان من در این سرزمین خواهد نگریست.

سعی می‌کنم خیلی دیر نکنم. مادر، من پیش تو  وهمه عزیزانم برمی‌گردم. من خاکت را در آغوش خواهم گرفت و ترانه «دایه دایه» را می‌خوانم. سال‌ها پیش، در رادیو ترانه «مَسو» را درخواست کردی. آخرین باری هم که از هم جدا شدیم، تو آنجا من را سرزنش کردی. اما من مجبور به رفتن بودم. بقایای نازی‌ها اجازه ندادند آنجا بمانم. اما نتوانستم به سرزمین حسرت‌ها برسیم. من ۲۶ سال پیش، از اساس جستجوی خود جدا گشتم. ما در سال پس از دوران سیاه قرار داشتیم. این بزرگترین جدایی من بود. درد فراق. شب آخر، من با ستاره‌های آسمان و پیر خویش وداع کردم.

مادر، مطمئن هستم که از اینجا بیرون خواهم آمد. برای درهم‌شکستن این درهای آهنی، انسان‌ها در نصف جهان رنج می‌برند. وقتی این درها را پشت سر بگذارم، در اولین فرصت به نزد تو، به آغوش تو و پدرم خواهم آمد. پس از فوت پدرم در تبعید، من خطاب به دامادمان که دلش را به روی ما گشود، صحبت می‌کنم. منتظر من بمان، به نزد تو برخواهم گشت. من با حسرت شاعری که می‌گوید «حتی اگر هیچکس منتظر نماند، تو منتظر بمان»، خواهم آمد. من با امیدهای بزرگ، به نزد هر کسی که این جمله‌ها را برایت می‌خواند و یا می‌شنود، برمی‌گردم. من تا زمان به زندان افتادن همیشه بچه بودم، گفتم که همیشه یک چیزی کم می‌گذاریم. تا به حال، من در مورد جایی که در سال ۱۹۳۸، برای فرار از به آتش کشیده شدن روستایمان به آنجا گریختید، سوال نکرده‌ام، اما در مورد آن مکان خیلی کنجکاو هستم. برای آنکه کسانیکه دنبالتان بودند ردتان را نزنند، مادری که فرزندش را که گریه می‌کرد به سینه‌اش فشرد و راه نفس او را بست. من می‌خواهم در محل اختفای شما، ردپای درد مادری را ببینم که نظیر آن در جهان وجود ندارد. مادر؛ بابت اینکه در مورد آن مکان نبپرسیدم و از آن بی‌اطلاع ماندم، من را ببخش.

مادر؛ به عنوان کلام پایانی‌ام‌ می‌توانم بگویم: دوران حکومت‌های تاریکی به پایان خواهد رسید. ما در قرن آزادی زنان به سر می‌بریم. ابداع‌گران نخستین تقدس، نخستین ارزش، نخستین تمدن و بشریت، با روح زمانه خود،  وبا قلب و عشق خود، بار دیگر وارد قلب کسانی خواهند شد که زاده می‌شوند.

ما به آمارگی و دوران آزادی خویش بازخواهیم گشت. با اندوهی بزرگ، مزار تو و تمامی مادران مقدس را می‌بوسم.

پسرت، دنیز