زنی با روح قیامی در کعبه مقاومت: آمارا
آمارا گردنبندش را به گردنش انداخت و راهی راه شد. یک دست بر گردنبندش، یک دست بر قلبش، با عصیان هزاران ساله در چشمانش. او با عصیانها، بیعدالتیها و ظلمهایی که در هر گوشه خیابان با آن روبرو میشد بزرگ شد.
آمارا گردنبندش را به گردنش انداخت و راهی راه شد. یک دست بر گردنبندش، یک دست بر قلبش، با عصیان هزاران ساله در چشمانش. او با عصیانها، بیعدالتیها و ظلمهایی که در هر گوشه خیابان با آن روبرو میشد بزرگ شد.
آمد کعبه مقاومت است، آمد جای دلیرمردان، آمد شهر خرد و کهن که آبستن چه ظهوراتی بوده است. درباره آمد بسیار نوشته و گفته شده است. خیلی چیزها در او بیان شد، اما هر چه نوشته یا گفته شود، هرگز برای توصیف آمد کافی نبود.
این شهر چنان شهری است که نمیتوان به راحتی کلماتی برای توصیف آن پیدا کرد. شما فقط میتوانید یک جنبه از آن را با توضیحات و تشریحاتتان توصیف کنید. خیابانهای آمد بوی تاریخ، مقاومت و عصیان میدهند. وقتی در آن قدم میزنی، درون خودتان سفر میکنید، شما را به زمانهای دیگری میبرد. به عصیانها و مقاومتهای دیگری میبرد. شما در هر خیابان شاهد عصیان و قیامی میشوید.
شهری است که صدایش هراسانکننده است، همیشه خواستهاند خاموش شود.
شهری است که هر چه کنند ساکت نمیماند و نمیتوان آن را ساکت کرد.
شهری است که با فرزندان خودش وجود دارد.
او بسیاری از دختران و پسران دلیر و عصیانگر تربیت کرد. هر کدام از آنها یک قهرمان هستند، هر یک از آنها توپی از آتش هستند. او همیشه به پسران و دخترانی که تربیت کرده افتخار کرده است.
با وجود کسانی که سعی میکنند سرش را خم کنند، او همیشه سربلند بوده است، چگونه میتوانند سرش را پایین بیاورند، چه کسی میتواند سر چنین شهری را که چنین قهرمانانی را در دلش میپروراند خم کند؟
او همیشه به نومانها، دلالها، آرژینها و لیلا-هایی که در دل خود پرورش داد، مفتخر بود. با آنها سربلندتر شد و حماسههایشان را برای فرزندان دیگرش بازگو کرد تا آنها نیز مانند آنها افتخارآمیز شوند. اینها را به عنوان ارث بر چشمهای همه فرزندانش نقش کرد.
او فرزندان زیادی تربیت کرد که این میراث را همچون گردنبندی به گردنشان انداختند و راهی کوهستانها شدند.
یکی از آن بچهها آمارا بود.
آمارا گردنبندش را به گردنش انداخت و راهی راه شد. یک دست بر گردنبندش، یک دست بر قلبش، با عصیان هزاران ساله در چشمانش. او با عصیانها، بیعدالتیها و ظلمهایی که در هر گوشه خیابان با آن روبرو میشد بزرگ شد. او با هر طلوع خورشید چشمان خود را به قیامی تازه گشود، همه بیعدالتیها را در بخچه خود گذاشت و بزرگ شد و منتظر زمانی بود که آنها را بیرون بیاورد. و چون آن روز فرا میرسید، قیامها و مقاومتها را از بخچهاش بیرون میآورد... تنها کافیست که زمانش فرا برسد، آماده و ناظر باشد.
این زمان او است
حالا که در طول مسیر قدم میزد، میدانست که زمان آن رسیده که بخچهاش را باز کند. اکنون زمان انتقام او بود. حالا وقت او بود. نباید مادرش را که او را در آغوشش بزرگ کرده است شرمنده میکرد، باید به او نشان میداد که فرزند شایستهای است و باید انتقام آنچه از آنها ربوده شده بود را میگرفت. مگر به همین دلیل نبود که راهی راه شد؟ بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند راه رفت و راه رفت...
او هرگز باز نایستاد، نمیتوانست جلوی قیام درونش را بگیرد.
این قیام او را به شهر درسیم، یکی دیگر از شهرهای قیام، برد. در آنجا قیام را به قیامش و مبارزه را به مبارزهاش اضافه کرد. او همچنین زیلان-ها، سارا-ها و آتاکان-ها را به گردنبندش اضافه کرد. با شناختن آنها، مسیر شناخت خودش را در پیش گرفت. هر یک از آنها قهرمانیهای افسانهای دیگری را برایش بازگو کردند. و آمارا اینها را روی قلبش حک کرد...
بیوقفه راه میرفت، بدون توجه به خستگی، انگار میخواست به کسی برسد که دیر کرده بود. او میخواست با قلب جوانش هر نقطه از میهنش را در آغوش بگیرد. او میدانست که در هر مکان تازه، با قهرمانی جدید آشنا میشود، قهرمانان جدیدی را (به گردنبندش) اضافه میکند و آنها را در مبارزه خود جای میدهد. هر مکانی جدید، یک سفر جدید به درونش خواهد بود. او خود را در اینجا مییافت، با چشمان سرکش جدیدی روبرو میشد و آنها را در چشمانش نقش میکرد. او میدید که چقدر دلیل برای مبارزه دارد. این امر آتش انتقام او را بیش از پیش شعلهورتر میکند و او را به راههای تازهای میرساند. او به گاره و متینا میرسید و در آنجا با روشنایی و گرمای آتش پکک از نزدیک آشنا میشد و در این آتش انقلاب بیشتر خود را میساخت. وقتی او به روژاوا رسید، وحشیگری که با آن مواجه شد ترسی در دل او ایجاد نکرد، بلکه ارادهای از جنس پولادین بود و در حالی که میجنگید، یاد میگرفت و همانطور که یاد میگرفت، آیندهای را میساخت که آبستن پیروزیها بود.
خودبودن در معبد
برای قویتر و عمیقتر شدن سویش را به درگاه (معبد) رهبر آپو برمیگرداند. در اینجا او رهبری و فلسفهاش را قویتر میآموزد. همانطور که رهبری را بهتر میشناسد، شروع به شناخت و درک بهتر میهنش، تاریخ آن و خودش میکند. او کشف میکند که سفر به سوی رهبری در واقع سفری است به سوی خودش، برای یافتن خودش. آمارا در این معبد، درد بازآفرینی خود را با نزدیک شدن به خودبودنش تجربه میکند. خشم او از دزدی ارزشهایی که از او و ملتش دزدیده شدهاند بیشتر میشود. او میداند که اگر خشم خود را سازماندهی کند و آنرا در جنگش منعکس کند، نتیجه میگیرد. او میداند که خشم بدون آگاهی معنایی ندارد و پیروزی به ارمغان نمیآورد. به همین دلیل اساس آن، عینیت بخشیدن به وحدت اندیشه - ذکر - عمل است. آمارا با تلاش برای این امر، این بار توجه خود را به (منطقه) گارزان معطوف میکند.
اکنون لحظه انتقام است
آمارا هیجان سفر به گارزان را تجربه میکند. او نمیتواند آن را متوقف کند، نمیتواند قلبش را کنترل کند. رفتن دوباره به باکور هیجان دارد. نفسزنان و مشتاقانه به سمت گارزان میرود و حتی به زخمهای پاهایش توجهی نمی کند. در آنجا با قیام، تسلیمناپذیری و مقاومت مزگین-ها و آرژین-ها مواجه میشود. او این را میداند. هیجانش از این روست.
این بار، بارش سنگین است. دیگر آن زن جوانی که در باکور به صفوف پیوسته بود نیست. رشد کرده و بالغ شده و در آتش پکک تکامل یافته است. او تمام تلاش خود را میکند تا لایق ارثی باشد که برای او به جا گذاشته شده است. او میداند منطقهای که از آن آمده است چه نوع میراثی دارد. در هر کوره راهی با رهروان حقیقت روبرو میشود، حماسههای نو را میشنود، حماسههای نو را میبیند و حماسههای تازه میآفریند. آمارا با نگاهی سرکش میگوید: "وقت آن رسیده که تمام انتقامی را که در گردنبندش جمع کرده است، بگیرد. " به همین دلیل از عملیاتی به عملیاتی دیگر میشتابد. او در هر لحظه از زندگی بیآنکه پاپس بکشد مبارزه میکند. او تلاشی نفس به نفس و بیامان را برای خودش مبنا قرار داده بود تا شایسته آن وعدههایی باشد که داده بود. بعد از هر عملیاتی صدای زیبای مزگین و نگاه سرکش آرژین را میشنید و میدید. این بار ترانههای مزگین برای آنها بود. آنها پس از هر عملیاتی، پس از هر کاری، با آنها تقدیس میشدند.
در ۲۷ ژوئیه، گردنبند خود را به فرزندان عصیانگر آمد میسپارد. حال آمد از قهرمانیهای او به آمارا-های جدید میگوید...