یادداشت

برای پیر شعر

تو با نامت، دروازه‌ای هستی، قصیده‌ای، سرگذشت همه گریلا‌ها، آینده و راهنمای همه دوران‌ها... سفرت به خیر ای پیر شعر، سفرت به خیر ای پیر هر کوردی که در زیر آسمان کوردستان احیا شده است...

تاریکی بی‌سرپناه خاموش می‌شد. فصل گیلاس‌ها فرا رسیده است. همه پیران، همه قهرمانان اکنون می‌دانند که در کوهستان‌ها ماه می است.

من خلاهای جیب خدایان را بیرون کشیدم. سوت و کور یک شهر فرسوده را به سینه‌ام می‌فشارم.

کاش پیراهن قومی می‌شدم؛ کمی از اولیا، کمی از فقها، کمی از فقرا، کمی از عصیان‌گران، کمی از دلیران می‌شدم؛ در آن سفر، در آن دره، در آن جنگ، در میان آن مرزهای دشوار.

در باز می‌شود، خورشید طلوع می‌کند، در اعماق تاریخ. اما کف دست چه کسی، در مسیر چه کسی باشم، زمان، زمان گیلاس‌هاست. قهرمان در سینه‌ام می‌گوید، پیشگام، انقلابی و پیر در سینه‌ام می‌خواند...

تو انسانی جاودان هستی، تصویری، منظره‌ای، در این جغرافیا...

ما نیز قدر خدا را دانسته‌ایم. موجودات نیز قدر خدا را دانسته‌اند. قدر طبیعت و قدر کائنات را. پس از این رفتن نیز، زمان در جای خود خواهد بود، ایام نیز در جای خود. این داستان‌های اساطیری ممکن است، آفرینش ممکن است، مقایسه خود با عشق، دوست داشتن، زیبایی، هوشمندی و سرفرازی نیز ممکن است. انسان امانت خود را می‌برد. هر جا که زندگی هست، هر جا که باشد، در صحرا، در بیابان، هر جا که رو کند، مقدس است و در این راه پاک است. معناست، زندگی است و در نظر انسان مقدس است.

اکنون! باید زودتر به سر اصل مطلب می‌آمدم. پیر درسیم، پیشگام فرشتگان، سفر آغازین. سوی انسان نیز به جغرافیای خود باشد، پای انسان، ردپای آن، درویشی آن، هم‌زمانی آن، رویای آن، بر خاک خود باشد، درد مال خودش، غم، حقیقت، فداکاری مال خودش باشد.

فرزندان این جغرافیا، هر که در داستانی زیسته باشد، هر که به آمدن خود، به دنیا آمدن خود، به آفریده شدن خود قانع باشد، باید در راه تو، در نام تو، در آرمان تو، در شعرها و داستان‌های تو، امانت همه ما باشد...

هر کوهی معنایی را قصه خواهد کرد، وجود را، خود بودن را، همچون گنجشک، درنا، پرنده، عقاب و بلبل نیز خواهند دانست که در کدام فصل زندگی است.. برای هر قومی، در خواب مرگ، راه زندگی را احساس کرده باشد..

در سفر، بر فراز کوه احاطه‌شده، در سایه سنگی، دره‌ای که گریلا‌ها در آن کوله‌بار خود را زمین گذاشته‌اند، به رقص و پایکوبی پرداخته‌اند، سوگند شهیدی خورده شده است.. زمان در چهار فصل، اشتباه انسان‌ها، شک و گمان به بدی را از هم جدا کرده است. شعر کوهستان‌ها نیز، از قلم دست من باشد، از صدای خدا، از داستان ستمدیدگان باشد...

این اعتراض، طلوع انسان، طلوعی جدید خواهد بود. زندگی نیز، جنگ نیز، امید نیز، آزادی نیز قطب‌نمای انسان خواهد بود.

من نیز ناقصم، من نیز در برابر باد انکار، بر صخره‌ها و بر فراز کوه‌های درسیم آمده‌ام. عبادت انسان در برابر زمان، در برابر این دوران است. و اکنون! من از آب مونزور، در حضور بهشتی برخاسته و آمده‌ام.. گاهی رد پای من در آنکارا، در سفرهای کوردستان، در دمشق، در حلب، در کوهستان‌های کوردستان نیز ابدی است. این صدا، این قدسیت، این سفر مانند لیلی و مجنون آغاز شده است.. چهره انسان‌ها، چهره هر قومی، در پی قداست خود، در پی بهشت خود می‌گردد. به این سفر کوردستان هر چیزی گفته می‌شود. زن در سایه خود کشته شده، بهشت و سرزمین‌های مقدس نیز رها شده‌اند.. نه درسیم، نه مونزور، نه آگری، زیلان، کوچگیری، مهاباد، در خواب خود عمیقا خفته‌اند.

پیر درسیم رنگین!

پیمان من با زمان است... پیمان من بر آسمان کوردستان است. سه سخن من، در روزنامه و در دفتر هر گریلا جای گرفته است..

تنها باد حقیقت را به من می‌دهد

فریادی مقدس، در سودای صبحگاه

سه صدا در میان یک روز جریان دارند

مرگی نیست، سحری می‌خواند و گل بی‌تاب می‌شود در خلاء، چهره هر کس بی‌شک می‌شود و در لذت جریان یافتن ادامه می‌یابد.

تو نیز شدی، الفبای کوهستان‌ها، الفبایی که تاریخ می‌گوید، جاری شو. تو می‌گویی، به معنا جاری شو، به قرآن جاری شو، به قلب آهوها جاری شو، در کنار گل‌ها و شقایق‌ها..

تو ای پیر درسیم، کوه تو را به یاد من می‌آورد، شعر تو را به یاد من می‌آورد، بی‌وقفه، پیمان انسان، عظمت والایی، نیمی از معنا، همه کتاب‌های مقدس نیز تو را به یاد من می‌آورند..

و اکنون! آیا تو می‌گویی؟ نگاه‌های من از خدا دور شده‌اند، پیامبران از من گلایه می‌کنند. در کف دست چه کسی باشم، کدام راه، کدام رود و رودخانه خروشان باشم..

می‌گویم، قدسیت اینجاست، بهشت اینجاست، تفنگ اینجاست، انسان اینجا متولد شده است، رقص خود را اینجا برگزار کرده است.. از این رو می‌گویم، ای پیر من، زمان آن رسیده که درخت بلوط را، درخت مازو را نیز ستایش کنم...

این چند روز می‌بینم که هر چریک عهد خود را با تو مهر می‌کند...

این عهد را برای دختران گمشده درسیم مهر می‌کنند.. هر گریلا، بر فراز صخره‌ای باشد، در دفتر خود، در داستان خود، در سرگذشت خود هر چه اضافه کرده باشد، عهدی برای راه توست، برای خداست..

آلودگی زمان‌ها از ما زدوده شد. روحمان به ما بازگشت.. روزمان نیز زیبا طلوع می‌کند، بر فراز دریاچه...

دنیایی که در آن نفَسی برای کشیدن هست. طبیعتی سبز نیز هست.

عبادت و فکر در ذهن ستمدیدگان هست. نان فقیران کم نمی‌شود. شرف و عزت در جای خود پاک است.

پرچم ما نیز کوهی بلند، دنیا، سیاره، ماه نیز سرپناهی است.

سواران بر اسب‌های خود سوارند، در این گردش و سفر کوردستان...

ای پیر من، شعر در دل هر انسانی، بدرقه راه توست... زیبایی تاریخ، صدا و آهنگ هر گریلا، بدرقه راه توست...

تو با نامت، دروازه‌ای هستی، قصیده‌ای، سرگذشت همه گریلا‌ها، آینده و راهنمای همه دوران‌ها... سفرت به خیر ای پیر شعر، سفرت به خیر ای پیر هر کوردی که در زیر آسمان کوردستان احیا شده است...