میگویند که اگر جداییها دردناک باشد، بدین معناست که پیوندها واقعی هستند. اگر از سر تا پایت درد میکشی، آن پیوند را چگونه تعریف میکنی... اگر جان و روحت در آن ماشینی که خاکستر شده، تکه تکه شود و خونریزی کند... و اگر تمام تجربیات و سرگذشتها به لحظههایت نفوذ کرده باشد، نمیتوانید زمان را بدون او تصور کنید. من هم نمیتوانم... من هم نمیخواهم.
گلویم پر از بغض میشود. چشمانم پر از اشک است. من میدانم که انقلابیون باید درد خود را به کینه تبدیل کنند و به جای غرق شدن در آنها، روی علل آن دردها تمرکز کنند. مخصوصاً اگر ما فرزندان مردمی هستیم که در معرض قتلعام قرار دارند، البته لازم است که آگاهی را نسبت به معنای شهادت بالا ببریم. البته میدانیم که ما فرزندان مردمی هستیم که هر روز با مقاومت در یکی از جبهههای مبارزه به شهادت میرسند و آخرین گلوله خود را برای خود نگه میدارند تا به دست دشمن نیفتند، و از بدنشان به عنوان سپری برای نجات رفقایشان استفاده میکنند، خود را در مغز و قلب دشمن منفجر میکنند، بدنشان را گرسنه نگه میدارند (اعتصاب غذا)، یا به آتش کشیدند و یا زیر شکنجه سرش را داده ولی اعتراف نکردند؛ البته معنای درد و رنج و اینکه چگونه باید زیست را میدانیم. انقلابیگری؛ این است که عشق، خشم، غم و ترس خود را جمعی و اجتماعی کنیم. اما این بار، دوست دارم درد از دست دادن گلستان را چنانچه حق زنان خاورمیانه را ادا نمود، تجربه کنم.
یادم میآید؛ گلستان توضیح داد که در مراسم فوت شورش مصطفی کارمند روژنیوز حضور یافته بود. سنور، همسر شورش، صورت و موهایش را کشیده بود، در خاک و گل مانده بود و با صدای بلند گریهکنان تابوت را در آغوش گرفته بود. روشی که او دردهایش را تجربه کرد، روی همه کسانی که مراسم را تماشا کردند، اثری بر جای گذاشت. گلستان در حالی که حال سنور را توصیف میکرد، برای او متاسف شد و این که او حداقل درد خود را ریخته و آن را به اندازه کافی تجربه کرده بود، معنادار یافت و گفت: «برخی افراد حتی فرصت تجربه درد خود را ندارند.» آن شب، در مورد اینکه نمیتوانیم درد خود را به طور کامل تجربه کنیم، صحبت کردیم. ما شاهد رفتن (شهادت) رفقای جوانی به ارزش الماس، فرماندهان بزرگ، آنهایی که رویاهایشان ناتمام مانده و آنهایی که شایسته زندگی هستند، بودیم. نه تنها میخواستیم صورتهایمان را بخراشیم، بلکه میخواستیم تمام دنیا را بر خائنان، قاتلان و دشمنان فرو بپاشانیم. اما در حین مبارزه بودن باید درمانکننده بود. به هر حال این است آنچه مانع از دیوانه شدن ما به خاطر درد میشود، مانع گم کردن دست و پایمان و و مانع از قهر کردن ما با تمام دنیا میشود، و احتمالاً به همین دلیل است که میتوانیم آن را تحمل کنیم. شاید همانطور که آتاکان ماهر گفت، جنگ و مبارزه آنقدر شدید است که ما «آنقدر درد را تجربه میکنیم که حتی نمیتوانیم زمانی را برای فکر کردن به آنچه از دست دادهایم، پیدا کنیم». با فکر کردن به همه اینها، میخواهم خود را از غرق شدن در درد دور نگه دارم. اما وقتی جایی که پر میکند آنقدر بزرگ است، خلأ ناشی از نبود آن، من را مثل چالهی سیاه به میان دردها میکشد.
چند روزی است که رفقای من از من میخواهند که راجب او توضیح دهم، بنویسم، دربارهاش صحبت کنم. زمانی که ناگیهان (آکارسل) به شهادت رسید همین حس را تجربه کردم. صحبت کردن و نوشتن در مورد آنها دردناک است. ننوشتن بیانصافی است. با عناد در برابر کسانی که با خائنانهترین و ناجوانمردانهترین روشها میخواهند آن را نابود کنند، مسئولیت گفتن و نوشتن رفقا وجود دارد. علیرغم اینکه از دست چند نفری که به خاطر آنها عصبانی و سرزنش شدهایم، ما نمیتوانیم همان بیعدالتی را انجام دهیم. جوانان و فرزندان کوردستان باید بدانند و بشناسند که چه کسانی را الگو قرار دهند. باید معنای دوستی و میهندوستی و انقلابیگری را از زندگی این رفقا بیاموزند. آنها باید قهرمانشان باشند. زنان باید بدانند که رفاقت چقدر انسان را زیبا، محترمانه و ارزشمند میکند و زندگی معنادار به جز چنین پیوندهایی امکانپذیر نیست.
اما در حالی که هنوز زخمهایش در من خون میریزد و با تمام وجود آنرا تجربه میکنم، این سطور را مینویسم بیآنکه بدانم آیا میتوانم حق آن را ادا کنم یا نه.
دوستی عمیق
۲۰ سال با گلستان دوستی و رفاقتی داشتیم که هر لحظه آن را نقاشی کرده بودیم. تقریباً هیچ لحظهای در زندگی من وجود ندارد که لبخند، غم، فوریت، هیجان و احساسات خوبش منعکس نشود. دوستی عمیق بین زنان نیازمند تلاش زیاد است. این دوستی را از گلستان آموختم. با چیزهایی که از او آموختم، توانستم روابط دوستانه معناداری برقرار کنم. راههای ایجاد دوستیهای عمیق برای زنان پیچیده است. زندگی همیشه آن پیوندها را آزمایش میکند. آزمونهای سنتی زنانگی عقبمانده، آزمونهای مرد مسلط، روابط قدرتگرا همیشه استحکام این پیوندها را آزمایش میکند. و البته عقبماندگی درونی و شخصیتی ما را نیز امتحان میکند. برقراری روابط طبیعی تخریب شده توسط جامعه جنسیتگرا مستلزم تفاهم، مبارزه و پیوندهای عشق و احترام است که یکدیگر را تعالی میدهد. در صورت موفقیت، آن رابطه سازنده است. این عواطف، افکار و رفتارها شما را تنظیم و اصلاح میکند. ما آن امتحان را با موفقیت پشت سر گذاشتیم، اما این بیشتر مهارت او بود. زیرا گلستان مانند آینهای بود که در سادهترین شکل خود را در مقابل آن میدیدی. شما را گمراه نمیکند، شما را مبالغه نمیکند، شما را به پسرفت وانمیداشت؛ معیار میداد. در سادگی او پاک میشدید. از شر احساسات قدرتگرایتان خلاص میشدید و به امور انسانی نزدیک میشوید. حدس میزنم این فقط احساسی نبود که من تجربه کردم، هر فردی که با او رابطه داشت عمیقاً آن را احساس میکرد.
وقتی همدیگر را دیدیم، تازه در فعالیتهای مطبوعاتی شرکت کرده بودم. وقتی اجرای کارش را دیدم ترسیدم. نوارهای صوتی مصاحبهها و گفتگوها را تا صبح رمزگشایی میکرد. با اینکه گاهی بیخواب بود و از درد میپیچید، اما کارش را خیلی جدی انجام میداد. او آنقدر سریع از صفحه کلید استفاده میکرد که گاهی نیازی به ضبط صدا نبود. یکی از رفقا از رفتار او متاثر شد و گفت: «تو آنقدر سریع مینویسی که تقریباً میتوانی هر چیزی که به ذهنمان میرسد را یادداشت کنی.» بیوقفه کار میکرد تا زمانی که انگشتانش بیحس میشد و کارش را به موقع و به بهترین شکل ممکن تمام میکرد. وقتی او را در این حالت دیدم، گفتم ده انگشتی یاد نمیگیرم. خیلی خندید.
پایبندی او به رفقایش
رفاقت برای او اولویت بود. چون وفادار بود؛ در برابر همه رفقایش در همه جا، از زندان گرفته تا اروپا، از کوه تا شهر. نامهها و یادداشتها مینوشت و وضعیت آنها را پیگیری میکرد. نامههایی که مینوشت، شدت احساسی و صمیمیت او را چنان زیبا توصیف میکرد که جایی برای کلمات باقی نمیگذاشت. او در یکی از نامههایش میگوید: «ابرهای سیاهی در آسمان وجود دارد. از مهتاب و ستارگان پنهان شده در پشت ابرها میپرسم: حال زوزان دل (کنایه از کسی که دلی مرفح و به زیبایی ییلاق داشته باشد) من چطور است، حال و احوالش چطور است؟ میگویند در شبهای یخبندان، پس از بارش برف، مانند ستارههای روشنتر و زندهتر است... مثل ستارهای است که با وجود باران و برف، در حال و هوای زوزان، چشمک به «مهتاب» میزند. میفهمم که حال و هوا خوب است... (...) هر بار که ستارهای از آسمان میافتد، «عصیانگر» دیگری از این دنیا میرود. آن ستارههای شجاع با قلب عصیانگری، رفقای ما... دل ما را پاره میکند حتی اگر در میانش نباشیم، باور کن. جنبه دلخراش بودن در آن البته متفاوت است و زندگی با دردی که ایجاد میکند را ضروری میسازد. (...) ما در زمانی هستیم که زمان به ما اجازه نمیدهد درد خود را تجربه کنیم. او گفت: «این فرآیند مستلزم موفقیت است.»
مقدسترین یادگار او یادداشتها، نامهها و خاطرات کوچکی بود که رفقایش برایش فرستادند. هر کدام را با دقت نگه میداشت. اگر کسی در تنگنا یا مریض بود، نزد او میشتافت و هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد. مشکلات و دغدغههای آنها فردی نبود. به رفقایش اطلاع میداد و میگفت حتما زنگ بزنید و احوالش را بپرسید. او از بیعدالتی و ناحقیها عصبانی میشد، اما هرگز خشم خود را به کینه یا نفرت تبدیل نمیکرد. نگرش او نسبت به رفتاری که او را خرد کرده و آزارش داده بود عاقلانه بود. شاید به همین دلیل بود که کسانی که به او ناحقی کردند را شرمنده میکرد...
عشق به میهن
گلستان... میهناش را مثل نامش یک باغچه گل میدید... عاشق سنگ و خاک و گل و مهتاب و باران و برگهای زردش بود... با تحسین به تاریخ و جغرافیایش مینگریست. از چهار بخش کوردستان او رقص و پایکوبی را بسیار دوست داشت و میتوانست به زیبایی رقص و پایکوبی اجرا کند. به خصوص در حین چَپکی (نوعی رقص کوردی است)، او به معنای واقعی کلمه بال میگرفت و از خوشحالی پرواز میکرد. لحظاتی که او در فضای آهنگهای محلی با ساز و سرودن شرکت میکرد، شادترین لحظات او بود. او عاشق پیادهروی در بارانهای بهاری بود. عاشقانه بود؛ او به مهتاب و گلها و برگهای زرد پاییز معنا میبخشید. او میدانست و معتقد بود کسانی که بتوانند ببینند، در زیبایی این سرزمینها سهیم خواهند بود. این البته میهندوستی بود. هدف او آگاهی از زیباییهای میهنش، معنا بخشیدن به تاریخ و جغرافیای آن و مبارزه برای آن بود. عاشق هر بخش کوردستان بود که تکه تکه شده بود. در هر شهر و بخشی که کار میکرد سعی میکرد با فراگیری فرهنگ و لهجه آن مکان به بهترین نحو با مردم ارتباط برقرار کند. به همین دلیل لهجه سورانی را فرا گرفت و همچنین لهجه کرمانجی خود را ارتقا داد. او شخصیت خود را با ترکیب میهندوستی که از خانوادهاش به ارث برده بود با ایدئولوژی آزادی زنان ساخت.
خودبودن به معنای شکوفا شدن از ریشه است. گلستان نیز به ریشه خود وفادار ماند. به همین دلیل او داستان مادربزرگ آشوری خود را که از قتلعام جان سالم به در برد و اقوام خود را در شهر قامشلو در روژاوای کوردستان پیدا کرد، دنبال کرد. او داستان مادربزرگش را از خانواده آشوری در سرزمینهایی که برای گزارش انقلاب آمده بود شنید. به یاد دارم، او از برخورد سرد عموی ناتنیاش (کودکی که مادربزرگ آشوریاش در روژاوا به جا گذاشته بود) دلخور بود. او نه میتوانست او را برحق و نه ناحق ببیند. «آیا او هنوز عصبانی است؟» از خودش پرسیده بود. «اگر عصبانی است، حق دارد، در آن سن از مادرش جدا شد، بدون مادر بزرگ شد... سخت است» و بلافاصله به او حق داد. قبل از اینکه حتی فرصتی برای درک جمله به شما بدهد، او خودش بلافاصله به سؤالات پاسخ میداد. «اما تقصیر من چیست؟ جستجو کردم و پیدایش کردم. اگر نمیخواستم زنگ نمیزدم. چرا به سردی با من برخورد کرد؟» انگار از عصبانیت عصبانی شده باشد و بار دیگر تُن صدایش کم میکرد و با صدایی پر از مهر و محبت میگفت: «رنگ صورتش پریده و بیمیل بود، اما با این حال زمانیکه مرا در آغوش گرفت احساس میکردم که انگار پارهای از مادرش را در آغوش گرفته است. آیا او در شوک، ناباوری یا هنوز عصبانی بود؟ واقعاً برای او هم سخت بود.» او در تمام طول روز از خودش سوال میپرسید و خودش به آنها پاسخ میداد. او تلاش زیادی برای درک مردم انجام داد. او برای رفتارهایی که نمیتوانست بفهمد توجیههای برحقی ایجاد میکرد. شاید اینها انعکاس قلب پاک و تمیز او بود که معتقد بود در مردم بدی وجود ندارد.
با سادگی و صميميتش دوست چشمان زيبای بچهها بود. او در کیفش آب نبات حمل میکرد و به آنها گردنبند و مهره هدیه میداد. همبازی آنها بود. بچهها هم عشق ساده او را احساس میکردند و همینطور به او نزدیک میشدند. هنگامی که او روژاوا را ترک میکرد، ماه کوچک ۴ ساله اهل آموده، با ارزشترین اسباببازی خود را به او هدیه داد. آن عروسک هنوز کنار تختش قرار دارد. او با کودکان و سالمندان محلهای که در آن زندگی میکرد و محل کارش بود، پیوندهای صمیمانه برقرار میکرد. او به زنانی که با آنها کار میکرد کمک میکرد، به مشکلات آنها گوش میداد و آنها را راهنمایی میکرد.
حالا در حالی که سعی میکنم این مقاله را بنویسم، مدام در حال گوش دادن به آهنگ قدیمی هستم که اخیراً برایم فرستاده است...
Nikarim dûr bifirim
Ava deryan bibirim
Li ser lat û zinaran
Sitranê xwe biqêrim
Destên me wê bibin bask
Emê bifirin herin
Welatê xwe vegerin
Welatê xweş û bihuşt
Dibînim xewnê şeva
Hesreta li ber çava
Dixwazim te bibînim
Welatê gulşîlana
همانطور که آهنگ میگوید ما تو را با حسرت دیدار در آن سرزمین بهشتی مسافر میکنیم، رفیق من. ما تو را فراموش نمیکنیم، نمیگذاریم فراموش شوی. نه قلمت، نه دوربینت و نه امیدت بر زمین نخواهد ماند...