نامه وریشه مرادی، زندانی محکوم به اعدام، به معلم اعدامی فرزاد کمانگر

وریشه مرادی، زندانی سیاسی کورد محکوم به اعدام، در نامه‌ای به مناسبت سالگرد اعدام فرزاد کمانگر، از او به عنوان نماد ایستادگی و حقیقت یاد کرد و بر ادامه راه او و دیگر جانباختگان تاکید نمود.

وریشه مرادی، زندانی سیاسی کورد محکوم به اعدام، در پانزدهمین سالگرد اعدام فرزاد کمانگر، شیرین علم‌هولی، علی حیدریان، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامی در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹، از زندان اوین نامه‌ای را به معلم آزاده فرزاد کمانگر منتشر کرده است. این نامه که سرشار از احساس، درد و امید است، یادآور پایداری و ایستادگی فعالان سیاسی و مدنی در برابر ظلم و ستم است. مرادی در این نامه، فرزاد کمانگر را نه فقط یک معلم، بلکه راه و صدایی در تاریخ می‌داند و خود را ادامه‌دهنده راه او و دیگر جانباختگان راه آزادی می‌خواند.

در این نامه، وریشه مرادی با اشاره به شرایط سخت زندان و تهدید اعدام، تاکید می‌کند که هراسی در دل ندارد و آماده پرداخت بهای حقیقت است. او همچنین از جامعه می‌خواهد که راه این جانباختگان را ادامه دهند و برای آزادی و عدالت ایستادگی کنند.

متن کامل نامه وریشه مرادی به معلم شهید و آزاده فرزاد کمانگر:

«به نام معلمی که مرگ را به زانو درآورد

سلام فرزاد …

سلام به تویی که دیگر یک نام نیستی؛

راه هستی، فانوسی در مه و صدایی در سکوت تاریخ هستی.

من تو را نه با چشم، که با جان دیده‌ام؛

میان سطرهای خاک‌خورده‌ی دفترهای مدرسه‌ی ده،

لابه‌لای اشک‌های کودکانی که پدرشان از کوه بازنگشت…

تو را میان فریاد بی‌صدای مادری که زبانش را جرم شمردند، شناختم.

تو را نمی‌شناختم،

اما گویی قرن‌هاست که با من هستی، چون حقیقت، چون درد، چون آرمان.

آنها که دار را برایت برافراشتند…

نفهمیدند

که دار، قامت کسی را خم نمی‌کند

که به افق ایستاده باشد.

آن‌ها گمان کردند می‌توانند تو را پایان دهند،

غافل از آن‌که تو همان سحرگاه آغاز شدی؛

در لحظه‌ی خاموشی، فریاد شدی،

در مرگ، زاده شدی.

فرزاد،

تو فقط یک معلم نبودی و نیستی، تو فلسفه‌ی زیستن در زمانه‌ی مردگان هستی.

فرزاد، تو جویباری هستی که از رود صمد بهرنگی سرچشمه گرفت؛ در خاک تشنه‌ی کودکان جاری شدی، بی‌آنکه از سنگلاخ بترسد،

تو تجسم صداقت بودی در عصر جعل،

تجسم امید در سرزمینی که واژه‌ها را تیرباران می‌کنند.

می‌خواستی رؤیا را از تخته‌ی کلاس جدا کنی

و به دیوار واقعیت بیاویزی؛

رؤیاهایی که از دل فقر آمده بودند،

اما شکوه‌شان از تمام قصرها بیشتر بود.

آن‌ها بازجویت را به سراغم فرستادند.

گفت: «او هم همین‌جا نشست. نتوانست بماند و …»

و من گفتم:

او توانست

از مرگ، جاودانگی بیافریند.

از سکوت، فریاد بسازد.

از کلاس، قیام خلق کند.

من ادامه‌ی توام، فرزاد.

ادامه‌ی شیرین علم‌هولی،

زنی که عشقش به زندگی، به زبان مادری‌اش، و به آزادی، جرمش شد؛ سر به دار شد

اما نامش را بر کوه و باد و واژه حک کرد.

ادامه‌ی فرهادی

که از مرگ نترسید چون حقیقت را در آغوش کشیده بود.

ادامه‌ی علی حیدریان

که زاگرس در قلبش می‌تپید.

مهدی اسلامیان

که سکوت نکرد و تا لحظه‌ی آخر، لب‌هایش بر حقیقت بسته نشد.

ادامه‌ی تمام آن‌هایی که مرگ را در آغوش کشیدند تا ما بایستیم.

و ما هنوز ایستاده‌ایم.

دست‌هایمان شاید بسته باشند،

اما صدایمان از همیشه بلندتر است.

هر روز، حقیقت را با تازیانه‌ی انکار می‌زنند؛

هر صبح، واژه‌هایمان را در دادگاه بی‌عدالتی محاکمه می‌کنند؛

و ما، با هر زخم، معنا می‌سازیم…

با هر تحقیر، قامت می‌افرازیم…

با هر خفقان، نفس تازه‌ای برای آزادی می‌کشیم.

فرزاد،

تو دیگر نام نیستی.

تو درختی هستی که هر شاخه‌اش

یک معلم است، یک شاعر، یک عصیان گر.

و من؟

من امروز در همان نقطه‌ای ایستاده‌ام که تو ایستادی.

برای من نیز دار را برافراشته‌اند.

اما هراسی در دل ندارم.

زیرا کسی که حقیقت را بر دوش می‌کشد،

در میدان نبرد، تنها ایستادگی را می‌شناسد،

اگر مرگ، تاوان بر دوش کشیدن حقیقت است،

بگذار من نیز بهای آن را بپردازم.

ما زاده شده‌ایم تا بایستیم، نه بگریزیم.

و این راه، راه رفتن نیست…

راه برخاستن است.

تا آخرین کلمه،

تا آخرین کودک،

تا آخرین کوه

که چون زاگرس پابرجاست…

راه تو ادامه دارد، معلمم—

در صدای ما،

در گام‌های استواری که بر خاک می‌کوبیم،

در دل‌هایی که هنوز برای آزادی می‌تپند…

راه تو ادامه دارد،

تا پیروزی.

«دار، ما را نمی‌شکند؛ تنها ریشه‌هایمان را به ژرفای خاک می‌فرستد.»

وریشه مرادی _ زندانی اعدامی ‌بند زنان اوین

اردیبهشت ۱۴۰۴»