◼️ با جرات میتوان گفت که وضعیت اخیر افغانستان و مستولی گشتن برقآسای طالبان بر کل افغانستان، از قدرت نظامی، درایت سیاسی، مقبولیت ایدئولوژیک، نفوذ و یا مشروعیت اجتماعی طالبان نشأت نگرفته است. بلکه در واقع حاصل بیکفایتی و فساد دولت اسلامی و دستنشاندهی حاکم بر افغانستان و بازیهای سودجویانه و قدرتطلبانهی نیروهای مدرنیتهی سرمایدار از قبیل آمریکا و اروپا، روسیه، چین و دولتهای مرتجع و محافظهکار منطقه بویژه ایران، ترکیه و پاکستان میباشد.جهت در ک بیشتر این مقوله بایستی به بسیاری مسائل مرتبط دیگر نیز اشاره کرد. بایستی بر این نکته تاکید کنیم که تمامی پروژههائی که به ظاهر دمکراتیک، انقلابی، خلقی و جامعهگرایانه از سوی نیروهای مدرنیته سرمایداری، دولتهای مرتجع منطقه، عناصر مزدور و دست نشاندهی آنها ارائه میشوند، نه تنها مرهم التیام بخشی برای زخمهای جامعه نیستند، بلکه نهایتا روزانه مصیبت بر مصیبت جامعه میافزایند. زیرا در حقیقت نیروهای قدرتطلب، سودجو و ضد اجتماعی دغدغهای مبنی بر جور و جفای ملل و جوامع ندارند. بدون تردید در کنار موارد اشاره شده، ناتوانی نیروهای چپ و دمکراتیک در سطح جهان، منطقه و بویژه افغانستان در طرح مبارزه و پروژههای چارهیابی فرهنگی، سیاسی – اجتماعی نیز مزید بر علت اوضاع موجود میباشد. در واقع تمامی جامعه و ملل تحت ستم، بویژه نیروهای چپ و دمکراتیک بایستی به جای اتکا به نیروهای بیگانه و مزدوران منطقهای، همچنین بر پروژههای سطحی و به ظاهر سوسیالیستی و دمکراتیک، که ناقص بوده و با شرایط فرهنگی و اجتماعی خاورمیانه، غیر منطبقاند اصرار ننمایند. بلکه بدنبال استراتژی و تاکتیکهای متکی بر نیروی ذاتی جامعه، استراتژی خط سوم ( خط دمکراسی و اتحاد جوامع و خلقها که نه با خط دولتهای قدرتمند سرمایهدار و نه کشورهای مستبد منطقه و ایادی آنها در یک راستا قرار ندارد ) و تاکتیکهای مبارزه خلق انقلابی ( مشتمل بر دفاع مشروع و ذاتی، سازماندهی، قیام اجتماعی و ایجاد ائتلافهای تاکتیکی و استراتژیکی با نیروهای دخیل در وضعیت خاور میانه ) را مبنا قرار دهند. همچنین بجای پروژهای دولت – ملتی و فرماسیونهای منقضی شدهی به اصطلاح دمکراتیک و سوسیالیستی، بایستی پروژههای جامعهگرایانه، طبیعت گرایانه، انسانگرایانه و مُصّر بر برقراری برابری جنسیتی و عدالت اجتماعی تحت عناوین ملت دمکراتیک، کنفدرالیسم دمکراتیک و خود مدیریتی دمکراتیک را بعنوان فرماسیونهای حاوی ظرفیتهای تئوریک و جامعهشناسانه برای حل مسائل ملل و جوامع، را مبنای مبارزات خود قرار داد.
آمریکا بدنبال آن است تا با قدرتگیری طالبان و نیروهای افراطی اسلامی، پروژهی جادهی ابریشم را برای رقیب جهانیش یعنی چین ناامن کند. همچنین میخواهد روسیه را با گسترش اسلام بنیادگرا در کشورهای آسیای میانه با معضل روبرو سازد. از سوی دیگر میخواهد بجای خاورمیانه از تلاش چین برای قدرتگیری و جای گرفتن در رأس نظام مدرنیتهی سرمایهداری، جلوگیری نموده و بیشتر بر مناطق خاور دور و اطراف چین متمرکز شود.
در نتیجه شکست پروژههای آمریکا در افغانستان و عدم کسب نتیجه مطلوب، با وجود هزینههای هنگفت مادی در جنگ با طالبان، اینبار بجای هزینههای مادی در جنگ، از طریق سیاسی طالبان را ضمیمهی سیاست و بازار جهانی کند. چرا که متوجه شد، فساد دست نشاندههایش اجازهی تقبل آنها از سوی جامعه را نمیدهد و فساد نظام مدیریتیشان، روی ارتجاع طالبان را سفید کرده است. همچنین بایدن همان سیاست استراتژیک آمریکا یعنی پروژه نئوناسیونالیسم آمریکایی را که ترامپ به نحوی دیگر انجام میداد، پیگیری میکند. به این مفهوم که آمریکا دیگر نباید هزینههای هنگفت نظامی را در خارج از آمریکا صرف کند و استمرار آن باعث ضعف قدرت آمریکا میشود. از همینرو تمرکز نیرو در داخل توسط دولت آمریکا، قابلیت انحصار قدرت جهانی را محتملا همچنان در دست این دولت باقی خواهد گذاشت.
ایجاد ارتباط با طالبان و دعوت آنها به پکن، توسط چین پوچ گرداندن اهداف آمریکا را بویژه در مورد نا امن ساختن مسیر جاده ابریشم را به همراه خواهد آورد. همچنین از طالبان جهت مسکوت گرداندن مسلمانان داخلی و اطراف چین که گاه و گداری آنها را با چالش مواجهه مینمایند، بهره ببرد. در همین راستا به رسمیت شناساندن آنها اولین امتیازی بود که به آنان اعطا کردند و با این امتیاز چشمگیر موضع خود را در برابر طالبان آشکار ساختند. قطعا روسیه هم مانند چین برای بیتاثیرسازی آمریکا در کشورهای آسیای میانه عمل خواهد کرد.
در درون منطقه نیز ایران، پاکستان و ترکیه از عمده کشورهایی هستند که در مسئلهی افغانستان دخیل و هریک طبق اهداف و منافع خود با طالبان برخورد میکنند. هرچند روابط ایران با طالبان از حالتی خصمانهی تاریخی برخوردار است، اخیرا سعی در برقراری رابطه با آن و به عادیسازی روابط بپردازد. در واقع طالبان دهههای قبلی با القاعده و اسلامگرایان متمایل به عربستان در ارتباط بود و این نیز، زمینهی رابطهی ایران با آنها را ناهموار میکرد. اما امروزه طالبان تا حدودی از این عناصر زدوده گشته و بیشتر هویتی افغانستانی و اکثرا پشتویی دارد. این خود برای ایران زمینهی ارتباط و همکاری را هموارتر میکند.
از سویی دیگر ایران سالهاست که در رو در رویی با آمریکا، طالبان را تجهیز کرده و بویژه بعد از کشته شدن قاسم سلیمانی بدلیل مضروب گشتن سپاه قدس، به این اهتمام ورزید تا نیروهای اسلامگرای منطقه را بیشتر مورد عنایت خود قرار دهد. این امر نیز تنها به نیروهای اسلامگرای شیعه محدود نماند و همچنان که قبلا از نیروهای سنی مذهب مانند حماس حمایت کرده بود، طالبان را نیز در زمره نیروهایی قرار داد که آنها را به خود متصل گرداند. البته بغیر از طالبان، ایران سالیانیست که هزارههای شیعه مذهب افغانستان را در راستای اهداف خود مورد کاربست قرار میدهد.
سپاه قدس در جنگ سوریه از فاطمیون که گروههای هزاره شیعه مذهب افغانستان بودند، نهایت استفاده را کرد. ولیکن این نیروی تابع و هم مذهب جمهوری اسلامی، از چنان پتانسیلی برخوردار نیستند که برای اهداف جمهوری اسلامی در این منطقه، کفایت کند. در نتیجه جمهوری اسلامی در راستای اهداف گستردهتر خود، حتی حاضر است آنان را در مقابل ایجاد رابطه با طالبان قربانی کند. شاید فتح سریع بدخشان که پشتوها و طالبان در آنجا از بستر اجتماعی برخوردار نیستند و بیشتر تاجیکها، ازبکها و هزارهها در آنجا حضور دارند، به نوعی نتیجهی این مناسبات باشد.
از سویی دیگر ایران با فتح دوباره افغانستان فایدههائی خواهد برد که از آن جمله؛ یک نوع شبیهسازی جنایتهای او در اوایل انقلاب به نمایش گذاشته شود و اسلام بنیادگرا و سیاسی گشتن فضای خاورمیانه را در تقابل با پروژههای آمریکا، پروژهای خلقی و دمکراتیک خط سوم و منطبق با منافع سیاسیاش است. ایران همچنین برای سرازیر شدن آب شرب افغانستان به درون ایران که دولت متمایل به آمریکا گاهگاهی جلوی آن را سد میکرد، نیاز به یک تحول سیاسی، مدیریتی و ساختارین را در افغانستان الزامی میدانست. همچنین ایران در دوستی با طالبان در برابر نواهای شاخه خراسان دولت اسلامی عراق و شام در اطراف مرزهای خود میتواند بطور نسبی یک تامین امنیتی را نیز پیگیری کرده باشد. البته مشکل ایران این است که بخشی از طالبان متمایل و تابع پاکستان است و کاملا به تابعیت در آمدن آن برای ایران ممکن نیست. البته طالبان نیز بدلیل هم مرز بودنش با هر دو کشور، تعادل لازمه را حفظ خواهد نمود. البته این را نیز بایستی خاطرنشان ساخت که از لحاظ مذهبی و اتنیکی قرابتش با پاکستان نسبت به ایران بیشتر است.
دولت افغانستان قبل از سقوط کابل، همیشه پاکستان را به حمایت و حتی اهرم و مرکز ظهور طالبان متهم میکرد. در واقع این ادعا واقعیت و عینیت داشت. پاکستان هم در برابر نفوذ منطقهایی دو همسایهی شرقی (هندوستان) و همسایه غربی (ایران) نیاز به تاثیرگذاری بیشتری بر افغانستان را احساس میکند. او نیز نیازمند سرازیری آب شرب افغانستان و سایر منابع آن سرزمین به درون خود میباشد. همچنین با پشتوها که اکثریت قریب به اتفاق طالبان را تشکیل میدهند، همسویی مذهبی و اتنیکی دارد.
ترکیه نیز در افغانستان سیاستهای خاص خود را پیگیری میکرد. در میان ازبکها و تاجیکها و سایر اتنیکهای ترک تبار، عناصری همانند ژنرال دوستم داشت. همچنین اسلامگرایان متمایل به جماعات اخوانی مانند حکمتیار را همراستاتر با سیاستهای خود میدانست و در برابر آنها به برنامهریزی بنیادینی در فرم نوین منطقه پرداخت. در واقع نیروهای اقماری ترکیه در افغانستان به نوعی نیروی متخاصم طالبان بودند. در نتیجه پیشروی طالبان و شکست این نیروها به نوعی شکست ترکیه نیز بود. در نتیجه اگر در مسئله قرهباغ در بین ایران و ترکیه برگ برنده نصیب ترکیه شد، در مسئله افغانستان و طالبان وضعیت برعکس شد. البته در مورد روابط ترکیه و طالبان این وضعیت مربوط به قبل از پیروزی طالبان بود و بعید نیست که ترکیه با توجه به منافع و سیاست پراگماتیستی، همانطور که در سوریه بارها از پشت به گروههای مورد حمایتش خنجر زده و آنها را وجه المصالح خویش قرار داد، در افغانستان نیز از نیروهای قبلی که به او وابسته بودند، دل بکند و با طالبان مناسبات خود را قویا برقرار سازد. در واقع در اظهارات اخیر هر دو طرف چراغ سبز دادن به همدیگر مشهود بود و از لحاظ ایدئولوژی که اسلام سیاسی وجه مشترک آنها و در توحش و ارتجاع هم وجه افتراقی ندارند، برای این پیوند استفاده خواهند کرد.
با توجه به رویکردهای نیروهای مدرنیتهی سرمایهداری، چه قدرتهای جهانی و چه قدرتهای منطقهای در خاورمیانه و به تبع آن در افغانستان، هیچ گونه دغدغه و هدفی مبنی بر استقرار آشتی و آرامش در افغانستان و هیچ جای خاورمیانه را ندارند. صرفا بدنبال منافع خود هستند. زندگی جوامع و ملل به کدام سو و دامنگیر چه مصایبی میشوند، برای آنها هیچ اهمیت ندارد. تمام ادعاهای آشتیطلبانه، دمکراسی خواهانه، جنگ با تروریسم و… دروغی بیش نیست. اکنون که به روز جهانی آشتی ( اول دسامبر) نزدیک میشویم جا دارد که بار دیگر این ادعای واهی نهادهای بین الدولی را به چالش بکشیم و بگوییم مانند بسیاری از عبارتهای دیگر که در راستای آشتی طلبی، عدالت خواهی، حقوق بشر، حقوق زن، حقوق کودکان، ضدیت با جنگ و خشونت و… که از سوی نهادهای مدرنیته ی سرمایه داری برای تحریف اذهان و فریب انسان مطرح میگردند، ماهیتش برعکس عنوانش میباشد.
فریاد و داد و فغان مردم مظلوم افغانستان بار دیگر این دروغهای بزرگ را افشا کرد. در واقع برقراری آشتی تنها زمانی میتواند مستقر گردد که جوامع و ملل تحت ستم دور از دخالت نهادهای مردسالارانه، ضد زن، ضد طبیعت و ضد انسان و جامعه، در درون ساختاری با محتوای دمکراسی مستقیم و خودمدیریتی دمکراتیک خود را سازمان بخشند. این مدعیان دروغین آشتی اگر یک درصد هزینهای را که صرف جنگ میکنند را صرف آشتی و شکوفایی میکردند، حتی اگر ریالی نیز برای این امر صرف نمیکردند. تنها دست از سر خاورمیانه برمیداشتند و سرنوشت آن را به جوامع و ملل خاورمیانه و نیروهای دمکراتیک آن واگذار میکرند، قطعا امروز خاورمیانه وضعیت آن به مراتب دمکراتیکتر، عادلانهتر و با ثباتتر میبود.
فارغ از تمامی موارد ذکر شده، باید اذعان نمود، با سقوط کابل آنچه که بیشتر از هر مفهومی، با شکست مواجه شد، مفهوم غیر اجتماعی دولت – ملت در خاورمیانه بود. مفهومی که به هیچ وجهه با واقعیت تاریخی و تنوع اجتماعی و فرهنگی خاورمیانه نمیتواند منطبق گردد و تحقق یابد و اصرار بر آن تنها میتواند فشار، سرکوب و ستم را بر جوامع و ملل مضاعف گرداند.
همچنین شکست مفاهیمی مانند لیبرالدمکراسی، نئولیبرالیسم، سکولاریزم، حقوق بشر، حقوق زنان، حقوق کودکان و… با محوریت مدرنیتهی سرمایهداری که بطور مزورانه از سوی نیروهای سرمایهداری و جریانات برساخته آنها طرح میگردند و نگاه عمیقی نسبت به واقعیت خاورمیانه ندارند، یا نمیخواهند داشته باشند، یا اگر اندک شناختی از این واقعیت هم از سوی آنها وجود داشته باشد، تحت شعاع منافع محدود قرار میگیرد. مورد سوم شکست اتکا به نیروهای سرمایهداری از جمله آمریکا میباشد که در راستای منافع خود و لاپوشانی شکستهایشان هر لحظه میتواند خنجر از پشت زده و جوامع را مایه و خرج زد و بندهای سیاسی خود نمایند.
در نتیجه ما به مثابه ملل، جوامع و نیروهای دمکراتیک و سوسیالیست بجای امید بستن به ساختار دولت – ملتِ ملیگرا، مردسالار، سودجو و قدرتطلب، سعی در توانبخشی ساختارهای اجتماعی و مدیریتی دمکراتیک و جامعهمحور باشیم. بجای دمکراسی نیابتی و لیبرال، همچنین ضدیت با واقعیتهای تاریخی، اجتماعی و فرهنگی خاورمیانه و دنبالهروی پروژهها و مفاهیم سرمایهدارانهی مدرنیتهی سرمایهداری، بدنبال ایجاد جامعهی آزاد و دمکراتیک باشیم که عاری از نژادپرستی، مردسالاری، دین و مذهبسالاری، قدرتگرایی، سودطلبی و… باشد. همچنین بجای اتکا به فلسفهی انتظار که ماحصل آن را به عینه و به صورت روزانه میبینیم، برای مبارز و برساخت جامعهی آزاد و دمکراتیک به نیروی ذاتی خود و جامعهمان متکی باشیم. چرا که تنها در این صورت است رهایی، آزادی و عدالت نصیب ما خواهد گشت.◻️