چوپانی، کاروان، گریلایی
خانواده گریلا بروسک اکنون در عفرین هستند، در عفرینی که تبهکاران آن را اشغال نمودند. او در عفرین چوپانی میکرد و اکنون برای آزادی خلقش در کوهستان است.
خانواده گریلا بروسک اکنون در عفرین هستند، در عفرینی که تبهکاران آن را اشغال نمودند. او در عفرین چوپانی میکرد و اکنون برای آزادی خلقش در کوهستان است.
او هر روز بدون هیچ چشم داشتی به راهپیمایی میپردازد. این جوان گریلا که هر صبح او را در میان گل و لای میبینم در حالی که لباسهای پاکیزه و تمیز بر تن دارد، در مقابلم میایستد و به من میگوید «رفیق آماده هستم». دوربینم را برمیدارم و به دنبال او راه میافتم.
ما با او مصاحبه میکردیم، اما او هر روز صبح با کاروان میرود و میآید. بنابراین نمیتوانیم با او مصاحبه کنیم، زیرا به او دسترسی نداریم. صبح پنجشنبه که باران شدیدی میبارید به او رسیدم. در یک دستش چاقو و در دست دیگرش چراغ قوهای داشت. من از تپه بالا میرفتم، اما او از کوه بالا میرفت. مثل اینکه همه راهها را میشناخت، مکانهای استراحت، مکانهای نوشیدن آب. با مهارت در گل و لای راه میرفت.
زمانی که در عفرین چوپانی کرده بود، آموخته بود
یک هفته بعد، در روز پنجشنبه، دوباره آن خاطره را به یاد میآوریم و خوشحال میشویم. زمان، در اینجا لحظاتی وجود دارد. وقتی در کنار هم قرار میگیرند به زمان زندگی تبدیل میشوند. به سرعت از مقابلش میروم. در مه راه میروم. با این گفته که «همه جا مه است، چشم چشم را نمیبیند». به شیوهی تعجبآوری راه میرفتم. اما به قول یک حرفهای ، مه خجالتی است، هر قدمی که برمیدارید از شما دور میشود و راه را برای شما باز میکند. هنگام چوپانی در عفرین این اسرار مه را آموخته بود.
این جوان یک سال پیش به کوهستان آمد. مادرش در حین جنگ در عفرین به دست تبهکاران افتاد زیرا او حاضر نشد میهن خود را ترک کند. میپرسم «آیا او را به خاطر میآوری؟» او میگوید مادرش بخشی از خلق اوست. آزادی کار آسانی نیست. من این را از رهبر آپو آموختم. هر وقت خلق خود را آزاد کنیم ، خانواده ما نیز آزاد خواهند بود. من مدیون مادرم هستم که ۹ ماه مرا در شکم خود حمل کرد. وقتی بدهی خود را به خلقم ادا کردم، پس بدهی خود را به مادرم نیز ادا خواهم کرد. فراموش نمیکنم، اما وقتی به وضعیت مردمم و رهبریمان فکر میکنم، آنها را جداگانه ارزیابی نمیکنم. تولد جسمانی برای ما بسیار مهم است، اما مهمترین تولد، تولد معنوی، اراده، افکار و احساسات ماست. این یک پایه برای ما است.»
او سرش را بلند کرده و به بالا نگاه میکند و منتظر است که پرسش دیگری مطرح کنم. فقط وقتی سوالی میپرسم چشمم به چشم او میافتد. هر چشم خستگی ناپذیرش یک بار دیگر به ما یادآوری میکند که زمان کمی وقت داریم. صندلی دیگری را میبینم که کمتر خیس است و به آنجا میرویم، آنجا مینشینیم. دوربینم را آماده کردم و به صخره تکیه دادم. در طول پیادهروی به اکثر سوالات من پاسخ داده بود.
به من میگوید رفیق شما همیشه سوال میپرسید، یک بار هم از شما سوالی بپرسم. سرش را بلند میکند و میگوید: «ضبط را قطع کن.» او با کلامی مطمئن میپرسد: «شما به همان اندازه که از گریلاها عکس میگیرید، به آنها گوش میدهید، در مورد آنها بنویس. مبادا فراموش کنی.» قبل از اینکه سخنانش تمام شود، این بار خاطراتش را در ذهنم جستجو میکنم.
گریلا بروسک که خانوادهاش اکنون در عفرین هستند، جایی که تبهکاران آنجا را اشغال کردند. او در میهنش چوپان بود و اکنون برای آزادی مردمش در کوهستان، کاروانی را رهبری میکند.