مقاومت با اولاش!
گریلا اولاش پیر در سال ۲۰۱۰ هنگام عبور از منطقه جیلو بر اثر بارش شدید برف از دوستان خود جدا ماند و به شهادت رسید. او بزرگترین نمونه وفاداری در راهپیمایی آزادی شد.
گریلا اولاش پیر در سال ۲۰۱۰ هنگام عبور از منطقه جیلو بر اثر بارش شدید برف از دوستان خود جدا ماند و به شهادت رسید. او بزرگترین نمونه وفاداری در راهپیمایی آزادی شد.
در هفته اول اردیبهشت با موهایی تمیز و چهرهای آراسته به تو نمایان میشوم. چقدر تو را دست کم گرفتهام، تو چقدر با درایتی ای جیلوی من؟ اسکندر نیز نتوانست به زیبایی تو دست یابد، دیگر چه کسی میتواند، اما راه را برای من و رفقایم باز کن، بگذار بگذریم. اگر دیر بروم رفقایم نگرانم میشوند. نمیدانستم هوا طوفانی میشود، وگرنه میدانم که در مقررات گریلایی نباید در هوای طوفانی حرکت کرد. من که در زندان بودم چقدر آن را در ذهنم خیال میکردم. تا وقتی که نای رفتن مانده باشد دویدن، با رفقایش مسابقه چای درست کردن در هفت دقیقه، با یک چفیهی نظامی صبح جلوی آتش گرم شدن و عشق را در قلبم بسیار فراتر و بزرگتر از کوهها رشد میدهم. آزادانه در سرزمینم که هیچگاه صدای زندانبانها اینکه «وقت شمارش است» را نشنوم، نه برای زندان بلکه برای اجتماع (مراسم صبحگاهی گریلا) عجله از خواب بیدار شوم، دو جفت جوراب روی هم بپوشم، روحم را در دیالکتیک زندگی بر لبهی پرتگاهها به پرواز درمیآورم و بعد با هل دادن آن به پایین پرتگاه آن را بترسانم، خیلی خیال میکردم که مثل يک بدلکار بر روی يک طناب قدم بزنم و از راههای بلند و باریک عبور کنم.
آیا پاهایم بیحس میشوند یا اینگونه احساس میکنم؟ میخواهم فکر کنم، نمیتوانم جلوی اندیشیدنم را بگیرم. کاش تنبورم همراهم بود، کاش به این سرعت شالم را نمیبستم، شاید راحتتر نفس میکشیدم. اگر این هفته ریشهایم را کوتاه نمیکردم، شاید ریش باریکم صورتم را در برابر برفی که مثل چاقو به صورتم برمیخورد، بیشتر گرم میکرد. طوفان شدیدتر میشود. من جلوی خود را نمیبینم، چه خوب که رفقایم زیر چشمانم را رنگ کردند وگرنه الان میسوختند. من تشنه هم بودم، حتی نمیتوانم یخ بخورم چون جگرم خواهد سوخت. ای خشم سفید! اگر فریاد بزنم، در این طوفان هیچ کس مرا نخواهد شنید، آیا رفقای دیگری مثل ما هستند که بیرون مانده باشند. وقتی میگویم مثل ما؛ «رفیق، رفیق، رفیق» من کجا هستم، رفقایم کجا هستند؟، اگر در طوفان گرفتار شده باشند، «رفیق، رفیق، شما کجایید؟»، این کم بود، رفقا من الان شما را چگونه پیدا کنم؟ من تازه به جیلو آمدهام، ای جیلو آغوشت را به روی من باز کن، خشم برف را خاموش کن، بگذار به یارانم برسم، زحمات بسیاری دارم که برایت بکشم... .
یاد اولین شب زندان افتادم. ۱۴ جولای ۲۰۰۷ بود. تنها بودم، عرق کرده بودم و هنگامی که عرق به زخمهایی که بر اثر باتون بر روی پشتم درست شده بودند برخورد میکرد، خیلی درد میکرد. ای کاش میتوانستم در سال ۱۹۸۲ با کمال پیر در زندان آمد بنشینم یا با مظلوم در مورد راز سه چوب کبریت صحبت میکردیم. باید راه آنها را ادامه دهم، کمال و مظلوم را در قلبم زنده نگه دارم و با ایستار خود دوباره آنها را احیا کنم. به سرما عادت دارم. آن هم سرمای خشک و استخوانسوز. زمستان در آنکارا در ماه ژانویه، همه جا را برف میپوشاند، زمانی که از دانشگاه به خانه میرفتم و میآمدم، مژههایم خشک و یخ میبست. در واقع، دوستانم به من میگفتند؛ «تو اهل سیواس هستی» درست است، اما من آنجا به دنیا نیامدهام. اما مادرم همیشه در مورد آن صحبت میکرد. مادر و پدرم چطور به هم رسیدند، یکی ترک، یکی کورد؟ آیا باید بگویم عشق مشترک خلقها؟ چه کسی مسئول این جنگ خونین، کشتارهای بیپایان است، کیست که به پاکی جامعه تجاوز کرده و این خلقها را به دشمن یکدیگر تبدیل کرده است.
اگر رفاقت ناقص ما نمیبود، امرالی هم نمیبود
من به عنوان یک علوی در دوران کودکی میترسیدم این حرف را بزنم. مادرم صبح مرا حسابی سرزنش میکرد. همیشه میگفت پسرم به کسی نگو که من علوی هستم، این مملکت دشمن ماست، این مملکت دشمن همه است جز خودش. چه خوب که ما یک رهبر داریم. اگر رفاقت ناقص ما نمیبود، امرالی هم نمیبود. اما این یک توهم نیست، ما با زحمات، تلاشها و عملیاتهایمان به رهبرمان خواهیم رسید. زندگی بدون رهبری برای ما حرام است، نمیگذاریم دشمن این لذت را ببرد. گاها دست خودم نیست، اینکه میخواهم در مراسمهای جشن و شادی و جلسات این را فریاد بزنم. به همین دلیل به نیروهای ویژه پیوستم. میخواهم یکی از فدائیون رهبری شوم، جانم را فدای او و ارزشهایش کنم. دیگر چگونه ممکن است که بدهی خود را به خلقمان بپردازیم، چگونه به چهره زنان مقاومتگر نگاه خواهیم کرد، چگونه آزادی را به فرزندان آینده تقدیم خواهیم کرد؟ من خوابم میآید. فریاد میزنم اما صدایم به خودم نیز نمیرسد. من نمیبینم که مه خاکستری است یا سفید، « رفقا، رفقا، کجا هستید؟».
دیگر نمیتوانم راه بروم خیلی خستهام. مقداری نمک با خود داشتم، شاید به زانوهایم توان ببخشد، دستانم تکان نمیخورد. میخواهم با اسلحه به کمر و ران و پاهایم بزنم تا خون در رگها جریان کند، اما دستانم تکان نمیخورد. آیا سلاح من آنقدر سنگین بود؟ رفقای من الان نگران من هستند. من حتی اگر زمین بخورم نمیترسم، میدانم که یک روز خورشید چهره گرم خود را به من نشان میدهد. خورشید را مثل گل برفی در جیلو در آغوش خواهم گرفت. من نمیترسم، فقط کمی احساس اشتیاق و حسرت دارم و کارهای زیادی برای انجام دادن. من الان نمیتوانم شهید شوم، هنوز با دشمن تسویه حساب نکردهام، از رفقایم سیر نشدم، حتی عکسی از خودم را برای مادرم نفرستادم. من نمیترسم. میدانم، میدانم که رفقایم مرا پیدا خواهند کرد، البته که پیدا خواهند کرد. رهبر آپو گفت: «تاریخ زنده است». به یاد داشته باش اولاش، به یاد داشته باش!
من نمیترسم، اما هنوز بدهیام به مردم و رهبری را پرداخت نکردهام. این تنها چیزی است که در قلب من باقی مانده است. من از تکه پاره شدن و یخبستن بدنم نمیترسم. روزِت من با ستاره سرخش روی قلبم، دفترم در جیب و قلم سیاه که یادگار زندان بود با من خواهند ماند. اسلحهام را که هفتهای یک بار تمیز میکردم. تنبور من در چه وضعی است، آیا کسی بعد از من آن را مینوازد، آن همه میگفتم که به یکی یاد میدهم. مَکاپهایم (کفشهای گریلا) کمی پاره شدهاند، اما قابل استفاده هستند. رفقایم همیشه به یاد من هستند، هر وقت در جیلو برف ببارد، طبیعت مرا به یاد میآورد. ای طبیعت، من از دست تو عصبانی نیستم. حتی مدیون تو هستیم بالاخره. «رفقا، رفقا، کجا هستید؟» آیا رفقایم میدانند که من چقدر مقاومت کردم، خیلی دنبالشان گشتم؟ خوابت نبرد چشمان من، خواب درخور توست اما نخواب. روی برف پا میگذارم اما چرا هیچ صدایی نمیآید؟ مادرم، آیا نامهای برای مادرم نوشته میشود، به او بگویند که من دیگر فقط فرزند مادرم نیستم، من اکنون فرزند کوردستان هستم. آن هم که اکنون جانم آب آزادی را نوشیده، دیگر پژمرده نخواهد شد، که قلبم با عشق وصال کرده، دیگر دلم نخواهد مرد، دیگر به اکسیر جاودانی دست یافتم، دیگر با رهبری هستم ومحو نمیشوم، وجودم را با کوهها ساختم، من دیگر از بین نخواهم رفت... .
کاش این برف آب میشد، طوفان آرام بگیرد، ریشم را میتراشیدم، با آب برف چایی درست میکردم و برای عملیات آماده میشدم. چنان با دشمن میجنگیدم که بوی گل میخک از سینهام بیاید و بوی باروت از دستانم. بعد از عملیات، تنبورم را برداشته و در کنار رفقایم و جلوی آتش نشسته و آهنگهایی که قبلا با هم میخواندیم را میخوانم.
«برای ما امید شدی، برای ما حسرت شدی.
دنیای ما تاریک بود، تو شدی روز، شدی خورشید.
تابستان شدی، زمستان شدی، اشک در چشمان من شدی.»
گریلا اولاش پیر (امره ساچلی) در سال ۲۰۱۰ زمانی که در حال حرکت برای انجام وظیفه خود در منطقه جیلو در جولَمِرگ بود به دلیل بارش شدید برف و کولاک از رفقایش جدا شد. وسایلی که بر روی پیکر وی در سال ۲۰۱۱ یافت شد، نشان داد که پیکر شهید اولاش پیر است. گریلا اولاش پیر بزرگترین نمونه وفاداری و صداقت در راهپیمایی آزادی شد.