کودکی مخمور
سکوتی عمیق همهجا را فرا گرفت. حرفهای کانی، عمقی به پهنای زندگی داشت که آغاز و پایانی ندارد و همه چیز در آن سیلان است. قانونهایی را زیر سوال میبرد که تدوین شدهاند؟ کسانی را مواخذه میکرد که (نه با انتخاب، بلکه) به تصویب رسیدهاند؟
سکوتی عمیق همهجا را فرا گرفت. حرفهای کانی، عمقی به پهنای زندگی داشت که آغاز و پایانی ندارد و همه چیز در آن سیلان است. قانونهایی را زیر سوال میبرد که تدوین شدهاند؟ کسانی را مواخذه میکرد که (نه با انتخاب، بلکه) به تصویب رسیدهاند؟
ساعت دو و نیم بعدازظهر، به مخمور رسیدیم. راهی پرپیچ وخم و پر از فراز و نشیبهایی همچون تونل زمان بود که هربار صعود و فرود میآمد.
در مسیر راه، خاطرات کودکیام تداعی شد. هنگامی که آتاری دستی بازی میکردم، تنها و هدفمند به کوه، جاده، بیابان و خانههای به اصطلاح وحشت را با تمامی خطراتش، به پیش میبردم. پس از مدتی آتاریدستی، جای خود را به پلیاستیشن داد. از بازیهای پلیاستیشن، ماشین سواری طرفداران زیادی داشت. اما من رانندگی رو دوست نداشتم چون راه، پیچ وخم زیادی داشت و هنوز ماشین به مقصد نرسیده بود، فقط لاستیکهایش بجا میماند. بیشترین بازی مورد علاقهام پلیسی بود. هم ماجراجو هستش، هم عدالت ونظم را برقرار میکرد. به عنوان یک پلیس خوب، بازی را تا آخرین مرحله با احساسی غرورآفرین و هفت تا جان و هزار و یک امتیاز(فشنگ، نارنجک، درجه و...) به پایان میرساندم.
چرا این خاطره اینجا تداعی شد؟ در زندگی، همه چیز در سیلان است؛ گاهی زمان در مکان نهفته است ویا بالعکس. گاها نیز، هر دو باهم آشکار میشوند. مسیر راه مخمور، به علت خرابی جاده که باعث پیچ و خمشدن ماشین میشد و هم فراوانی ایستهای بازرسی و پایگاه نظامی، با پوششی کاملا نظامی یادآور این خاطره گردید.
در ایستهای بازرسی، با کنترل کارت شناسایی و بازدید درون ماشین، اجازه عبور داده میشد و گاها نیز، بعضی از ماشینها را بازمیگرداندند. از راننده پرسیدم چرا بازدید، شامل تمامی ماشینها نیست؟ گفت این بازدید تنها شامل ماشینهایی است که مقصدشان مخمور میباشد؟! با نگاهی سوال برانگیز پرسیدم چرا مگه مخمور چییه؟! با بالا انداختن شانه و نگاهی مسکوت از داخل آینه، به ادامهی سوالها و کنجکاویم خاتمه داد.
نوبت که به ما رسید، مسئول بازرسی پرسید مقصد شما کجاست؟ راننده گفت مخمور! گفت کارت شناسایی رو تحویل بدید و عقب ماشین را برای بازرسی باز کن؟! به هنگام کنترل کارت شناسایی من، علت رفتن به مخمور را پرسید؟ گفت مخمور که جای دیدنی و توریستی نسیت که قصد سفر به آنجا را کردی؟ بدون اینکه منتظر پاسخ باشد، با بیاعتنایی کارت رو تحویل داد و رو به دیگر همسفرهایم کرد و گفت، دفعه قبل تعهد شفاهی گرفتم که بار دیگر از مخمور خارج نشید؟ یکی از اونها گفت مریض احوال بودم و گواهی دکتر رو بهش نشون داد و دیگری با نشاندادن فاکتور اجناسی که برای مغازه تهیه کرده بود، علت خروج خود را به اطلاع بازرس میرساندند. اما بازرس با بیاعتنایی به حرف آنها، تعهد کتبی گرفت و گفت در صورت سرپیچی و تکرار خروج، زندانی میشوند؟! سپس با لحنی تند گفت: زود حرکت کنید راه رو بند آوردید؟!
چهرهها خسته از تذکرها، ممنوعیتها و تعهدهای کتبی و شفاهی بود که از همان آغاز تولد با تو همراه هستند. این سوالات همانند سیلی بصورت آنها فرود میآمد، کنترلی که به نظرشان بسیار بیشرمانه است. در واقع، سوالی که به شکل تحقیرآمیزی هویت و ماهیت آنها را به عنوان یک انسان زیر سوال برده بود. با چرخاندن صورت خود به چپ و راست و اعتراضهای زیرلب، وجدانهایی را مواخذه میکردند که تمامی شریان وجود خود را بسط نموده است.
با خود اندیشیدم ای کاش بازی با ماشین را یاد میگرفتم تا پیچ و خمها را بشناسم و بتوانم به آسانی از آن گذار نمایم؟
برای تغییر فضا، پرده افکار آنها را کشیده و پرسیدم کی به مخمور میرسیم؟ در جواب گفتند خیلی مونده، تو چرا عجله داری؟ مثل اینکه هفت ماهه به دنیا اومدی؟ گفتم نه، فقط کنجکاو شدم چقدر راه مونده؟ گفت کنجکاوی خوب نیست، گفتم چرا خوب نیست؟ کی گفته؟ گفت اونا میگن؟ گفتم کی؟ گفت بعدا خودت متوجه میشی!
سوال را با سوال پاسخدادن، حجمی از افکار را در ذهنم شکل داد؛ شکل به سختی نقشهی"ماسیدرهم" بود. هنگامی که یک متر بیشتر قد نداشتم، مادرم نقشههای قالی را کنار قالیچه پهن میکرد. منم با کنجکاوی ازش میپرسیدم اسم این نقشهها چیست؟ مادرم با مهربانی و صبر مادرانه، اسم آنها را با قدمت تاریخی و فرهنگیاش توضیح میداد.
هوای داخل ماشین گرم بود، شیشه ماشین را پایین کشیدم، باد سرم را به بیرون کشاند و در میان پیچ و تابهایش به این سو و آن سو میبرد. صدایی به گوشم رسید، همسفر پیاده نمیشی بیا اینم مخمور،، کنجکاوی دیگه تموم شد؟ منم لبخندی زدم و گفتم در این جهان هیچ چیزی تمام شدنی نیست و همچنان ادامه دارد... همگی خندهکنان از ماشین پیاده شدیم.
به هنگام پیادهشدن پرهای خورشید را دیدم که بر روی زمین پهن کرده بود، روشنایی آن به قدری شفاف بود که انعکاس آن را در درونم احساس کردم. چمدان را بلند کردم که راه بیفتم، که یکی از همسفرهایم بچهها را صدا زد و گفت: مهمان مخمور را تا دم در خانه همراهی کنید. بچهها اومدند، یکی از آنها خیلی کوچک بود، گفتم اومدی چیکار؟ اسمش آراس بود، او را به آغوش گرفتم و راه افتادیم. بچهها به من نگاه کردند و پرسیدند تو ماموستایی (در زبان فارسی به معنی معلم میباشد)؟ گفتم نه، اما حرفه ماموستایی را دوست دارم، گفتند باشه ما از این پس، ماموستا صدات میزنیم. در مسیر راه در حال گفتگو بودیم که پسربچهای شیرینی تعارف کرد و گفت امروز پنجشنبه است، برای یاد و روح مردهها شیرینی پخش میکنیم. یک لحظه، یاد کلوچهی برساق (کلوچهی شیرین که بر سر مزار و نیمی از آن را در محله پخش میکنند) افتادم که هر پنجشنبه در محله پخش میکردند. فرهنگ مشترکی که در تمامی جوامع کوردستان برای گرامیداشت روح مردهها، بجا میآورند.
به خانه رسیدیم، درب خانه با نقوشی برگرفته از نقش چهل تکه بود که ستونهایش را کاه و گل پوشش داده بود. بچهها چمدانها را گذاشتند و گفتند ماموستا فردا میآییم دنبالت، محل بازی ما را ببین، گفتم باشه منتظرم. آراس هنوز تو بغلم بود، گفتم آراس با دوستات نمیری گفت: آره ماموستا میرم...
صبح زود با صدای بچهها بلند شدم که اومده بودند جلو درب خانه و اینبار تعدادشان بیشتر بود. همگی راه افتادیم و آراس نیز، طبق معمول به آغوشم آمد. بچهها در مسیر راه از محل بازی و تفریح میگفتند که تازگی برای خود سرسره درست کردند و در آنجا بازیهای متنوعی انجام میدهند. با تعریف بچهها از محل بازی، تصویری را در ذهنم ساختم. به محوطهای خاکی رسیدیم که گفتند اینجا محل بازی ماست؟! دست منو گرفتند و بردند کنار سرسرهای که درست کرده بودند. سرسره، تپه کوچکی بود که بچهها با خاک و سنگکلوخه درست کرده بودند؟ من اسم سرسره را گذاشتم سرسره خاکی... با بچهها رفتیم سرسره بازی و آراس همچنان در بغلم بود. احمد، یک گوشه داشت وزنهبرداری میکرد، وزنه را از بتون ساخته بود، لاوین طناب بازی میکرد، طنابش رو از طنابی که مادرش برای رخت پهنکردن خریده بود، تهیه کرده بود و... .
نزدیکهای غروب، دور هم جمع شدیم و از آرزوها گفتیم. یکی گفت میخوام دکتر بشم، دیگری گفت میخوام پرستار بشم. اما کانی که چهار سال بیشتر نداشت گفت میخوام رئیس سازمان ثبتاحوال بشم که کارت شناسایی برای خودم و رفقایم درست کنم. گفتم شما که کارت شناسایی دارید؟ گفت نه اون معتبر نیست؟! گفتم چرا معتبر نیست؟ گفت: اجازه نداریم از مخمور خارج شویم، آنها میگویند شما ممنوعالخروج هستید؟ پرسیدم کی؟ شانههایش را بالا انداخت و... .
سکوتی عمیق همهجا را فرا گرفت. حرفهای کانی، عمقی به پهنای زندگی داشت که آغاز و پایانی ندارد و همه چیز در آن سیلان است. قانونهایی را زیر سوال میبرد که تدوین شدهاند؟ کسانی را مواخذه میکرد که (نه با انتخاب، بلکه) به تصویب رسیدهاند؟
پس از چند روز ماندن در مخمور، برای خداحافظی نزد بچهها رفتم، کانی و بچهها گفتند ماموستا ما را تنها نگذار، گفتم هیچوقت شما را تنها نمیگذارم، قول میدهم زود برگردم. میروم رانندگی یاد بگیرم و بیام دنبال شما که با هم، برای همه، کارت شناسایی درست کنیم... .