شهیدان اعدامی انقلاب "ژن ژیان ئازادی"
رخسارشان لبریز گشته ز روح عاصی زاگروس. من به آنها سخت نگریستم، از زمینی سخت روییدهاند. چهره خورشید شهرشان آنقدر زیباست که بیبازگشت در میان شعلههای بیپروا، بر فراز شاخههای البرز و دالاهو میتازد.
رخسارشان لبریز گشته ز روح عاصی زاگروس. من به آنها سخت نگریستم، از زمینی سخت روییدهاند. چهره خورشید شهرشان آنقدر زیباست که بیبازگشت در میان شعلههای بیپروا، بر فراز شاخههای البرز و دالاهو میتازد.
رخسارشان لبریز گشته ز روح عاصی زاگروس. من به آنها سخت نگریستم، از زمینی سخت روییدهاند. چهره خورشید شهرشان آنقدر زیباست که بیبازگشت در میان شعلههای بیپروا، بر فراز شاخههای البرز و دالاهو میتازد.
در آخرین روزه برای این تابستان، در اجتماع پُر شورِ لالههای واژگون، میان انبوهی از راز، بوی اِسپند میآید...
چشمها از جهانی دگر نشان دارد. خود را عیان میسازد و بر گیسوان زندگی چنگ میزند؛ میخواهد با او آمیخته شود، خروشند و سرکش و شکیبا. لحظات را به این سو و آن سو میکشاند. با لحظات در ستیز است. هرگز سکون ندارد، سینههاشان دشت امید، جانها بیدار شدند ز آنچه میگشتند به دنبالش...
درهای زندگانی، تا به کی پنهان سازند آزادی زندگانی را؟
رخسارشان لبریز گشته ز روح عاصی زاگروس. من به آنها سخت نگریستم، از زمینی سخت روییدهاند. چهره خورشید شهرشان آنقدر زیباست که بیبازگشت در میان شعلههای بیپروا، بر فراز شاخههای البرز و دالاهو میتازد.
سرود "آفتابکاران جنگل" و "ای رقیب" را با " ژنژیانئازادی" آمیخته، از پیوستگیها، رنگینکمانها و رازهای بیپایانِ همیشه شیرینِ نورَس زندگی.
صبحهنگام تصویر خورشید برآمد، از آنچه شب گیسوی زمین را بافته بود. ره را گشودند بر وزنها، غزلها، حجمها و خزیدند در تار و پود آواها؛ تن را بر در و دیوار شهر آراستند تا جاری گردد زیر پای رهگذرها...
خاک میخوانَد "پسرک لَبو فروش"، "شیرین علمهولی"، "ریحانه جباری"، "محسن، مهدی، علیرضا، شعیب میرزهیب زهی، مجید، صالح" و... را، چون دستهاشان پیغامی است برای پیک وصال، تا در کنار یکدیگر بگسلانند جامهی تن و روح را ...
باران از راه رسید، خروشید برپهنهی زمین، تا ببیند تنهای رزمآسا را. عریان و رزمآسا بر چهرهها بوسه زد. شاد و مست از وصالها، گرد هم میدان میسازند تا پُر کنند دامان، ز شبرنگ زندگی و دیده میدوزند به دنیای پیرامون، که چشم بر زخم بیداریِ مرهم کنند. پایکوبان پیش میرفتند، بر روی سنگفرش چموش و سخت بانگ میزدند رفقا را. چشمها پُر شد از نشانهها، گوشها پُر شد از آهنگ آزادی...
در اینجاست، راز بیپایان جاوید میشود. با هزاران دست کوچک چون، کودکانِ کارِ شتابان به راه، خشخش رگهای خزان، پیچش زاغهنشینها، شتاب گورخوابان ز ضربهای ز نوایی. صدا عاصی میگردد بر فراز کوه، بانگ"هزاران پُرسش خاموش" در میان پیچش موها، لبهای لبریز ز قطرهی یاران، باچشمانی آکنده از حجمهای رنگی، میدوند در یک عصر تابستان، در ره" ژنژیانئازادی".
سرودههای انقلابی در خیابانهای ۲۵ شهریور بسان رودی میرفت، بسوی هویتهای سَیال، تا تمام لحظههای تاریخ انقلاب"ژنژیانئازادی" را آبیاری کند.