با دلت خوب رفتار کن ای رفیق من!
دلت را گرفتی و رفتی، خداحافظ ای رفیق. سلام بر خلیل و ساریا و نوژیان و آرمانج و گلهای رز انقلاب. «با دلت خوب رفتار کن ای رفیق من...»
دلت را گرفتی و رفتی، خداحافظ ای رفیق. سلام بر خلیل و ساریا و نوژیان و آرمانج و گلهای رز انقلاب. «با دلت خوب رفتار کن ای رفیق من...»
روزهای زمستانی سال ۲۰۰۶ بود که به استقبال بهار میرفت. ما در کورهراه کانی گوزه در عمق دره زاپ پیش میرفتیم. خستهایم اما با هیجان زود رسیدن به کمپ آکادمی شهید بِریتان و دیدن دهها رفیق زیبا، از سرعت گامهایمان کم نمیکنیم. ما به گِلی که به کفشهایمان میچسبید توجه نمیکردیم. صخرههای شیبدار بالا مثل کف دست مشخص بودند. راستی چرا شاهیکا باید پوشیده باشد... هنوز انبوهی از برف در دامنهها وجود دارد، اما بخارهای گرم امیدوارکننده از زمین بلند میشوند. با صدای رفیق مقابلم که گفت: آآآ رفیق خلیل؛ سرم را بلند کردم. خلیل داغ که سالها بود او را ندیده بودم در مقابلم بود. با لبخند بزرگ بر لبانش به پایین به کورهراه آمد و منتظر ما ماند. میدانم که تنها من نیستم که با دیدن عزیزانشان پس از حسرتهای بسیار، چشمانش پر اشک شده، گلویش میسوزد و سینهاش پر از هوا میشود. افرادی که عاشق هستند نیز این را میدانند، و درک شدن توسط افرادی که عاشق هستند زیبا است. درک شدن توسط مادران، عاشقان و رفقا زیبا است، آنها این احساس را میدانند. نوبت من که شد خلیل را محکم بغل کردم. من آنها را برای تمام سالهایی که جدا از هم سپری کردم با دلسوزی و بخشش در آغوش گرفتم. بوی رفیق، گرمای رفیق، عشق رفیق از زیباترین چیزهای روی زمین است. در حالی که در آغوش گرفته بودم صدای نفس نفس و صدای گرفتهاش را کنار گوشم میشنوم. «وای، او بزرگ شده است!» او دستهای ما را بررسی میکند، آنها را میچرخاند، دستهای ما را میگیرد و به چپ و راست میچرخاند. مدام میگوید «وای!»... رفیق ما که ما را بیشتر از هرکس دیگری میشناسد، داستانهای ما را میداند و از عشقش دریغ نمیکند، تغییرات جدیدی را به آمار و فهرست تغییرات ما اضافه میکرد. چشمانش براق و درخشان بود.
او در آن زمان مشغول تدوین فیلم خود «بِریتان» بود. من در مورد فیلم شنیده و در مورد آن بسیار کنجکاو بودم. او با هیجان برخی از صحنههایش را برایم تعریف کرد. هر چه بیشتر توضیح میداد، سوالاتم بیشتر میشد. او از برخی سؤالات دوری میکرد، بیشتر به تحولات روحی من علاقه داشت و سعی میکرد خود را مورد بخشش قرار دهد که برای من نامهای ننوشته است. «در باکور دست از شعرنویسی برنداشتید، درست است؟ تو نگذاشتی جنگ کودک درونت را بکشد، درست است؟ ببین من یادداشتی ننوشتم اما وقتی آرمانج با گلهای خشک شده برایت نامه نوشت گفتم سلامم را بنویس سلام من آمد درسته؟» گفت و بدون نفس حرف زد. با خوشحالی لبخند میزدم و چند تار سفید موی خلیل را بررسی میکردم. مثل بچهها دویدیم تا فاصله بین خودمان و گروه را ببندیم. حتی موقع دویدن هم ساکت نشد. من به مطبوعات میروم، شما هم بیایید. سپس شما را به کمپ میبرم. الان خیلی نزدیک است، او سعی کرد حواس من را پرت کند، گفت: «ببین، آرمانج کربوران، قادر اوستا، آوارَش، سید اوران، ساریا اونور اینها آنجا هستند، همه آنها را میبینی.» در واقع او این کار را کرد، اما من تردید داشتم که از رفقایم اجازه بگیرم. وقتی خلیل با شیرین زبانیاش این کار را حل کرد، از رفقا جدا شدیم و از دره به سمت مسیری در دامنه کوه رفتیم. راه رفتن با خلیل هم زیبا بود. وقتی از خاطرات سینماییاش میگفت، گاهی غمگین میشد و گاهی میخندید. من خیلی خوششانس بودم که رفقا کارشان را با اشتیاق انجام میدادند، بخاطر سختیها دلسرد نمیشدند و در هیچ شرایطی عشق درونی خود را از دست نمیدادند. البته در آن زمان نمیدانستم چقدر خوش شانس هستم. معلوم میشود که «زندگی را زمانی که زیسته میشود نمیتوان درک کرد.» معلوم میشود با غولهای انقلاب زندگی میکردم... بله، آن زمان هم رفقایم را میپرستیدم و بیشتر از همه خدایان به رفقایم ایمان داشتم. اما حتی آن هم خیلی کم بود. هرچقدر هم که خلیل را دوست دارم، نمیتوانم او را به اندازه کافی دوست داشته باشم. من نمیتوانم سید را به اندازه کافی تحسین کنم. هر اندازه هم آرمانج را میپرستیدم ولی کافی نبود. هرچقدر هم که در حسرت ساریا بودم، ولی کم بود... اما نمیگویم ای کاش، به اندازهی گفتن ای کاش، ما تمام قد مقاومت کردیم، دوست داشتیم، رفاقت را باور داشتیم و معتقد بودیم...
وقتی به جایی رسیدیم که درختان بزرگی داشت، خلیل کیف و اسلحهام را گرفت و به شاخهی درختی آویزان کرد. بعد از چند قدمی که رفتیم، خم شدیم و وارد یک اتاق گریلاها شدیم. من میگویم ٬اتاق٬، اما این اولین بار بود که چنین اتاق گریلا را میدیدم. یک میز طولانی در زیر زمین وجود داشت که در تمام طول میز رایانههای زیادی وجود داشت. و در پشت هر کامپیوتر یک رفیق نشسته بود. هیچ کس صدای من و خلیل را بدلیل صدای تق تق صفحهکلیدها نمیشنید. چشمانم به دنبال کسانی بود که میشناختم، همه آنها پشت کرده بودند. خلیل با صدای بلند گفت: رفقا من برای شما رفیقی آوردم که هنوز بوی باکور میدهد. وقتی گفت، همه برگشتند. فقط یک لحظه بود، اما چه لحظه زیبایی بود، وقتی که فریاد بلند ساریا و دستانم دور تن ظریف او گره خوردند. همدیگر را در آغوش گرفتیم و بو کردیم. سرم را کنار کشیدم و به دماغش نگاه کردم. یک خال روی بینیاش درست در نوک بینیاش بود که خیلی به او میآمد. با انگشتم آن را لمس کردم و گفتم: هنوز سرجایش است. او نیز با گفتن؛ وااا البته که سرجایش است، کجا خواهد رفت، منِ بدشانس؟ با دستش به سینهاش زد و خندید. خندیدیم... رفقای داخل اتاق را یکییکی بغل کردم. همان موقع بود که سید را برای اولین بار دیدم. من در مورد او زیاد شنیده بودم. از او برایم خیلی تعریف کرده بودند اما اولین بار بود که صورتش را میدیدم. وقتی دستم را فشرد و با چشمانی خندان به من نگاه کرد و گفت: خوش آمدی، غیابی میشناسمت، با صدای آهسته گفتم: من هم شما را. پس از اینکه به اندازه کافی کار رفقا را به تعویق انداختم، من و خلیل و ساریا به دنبال رفیق سید به مکانی گرم که به آن کامیلیا (سالن غذاخوری) میگفتند رفتیم که اجاق هیزمی روشن بود و چای روی آن میجوشید. بیشتر از یک مکان بود. کانون صداها، خندهها، عشق و خاطرات بود. آنجا یک مکان نبود، بلکه معنای خالص بود...
در حالی که سید داشت برایمان چای میریخت، به سید اشاره کردم و در گوش خلیل گفتم: گاندی به مهمانی پیوست. خلیل خندید و شکمش را گرفت. چشمان سبز رنگش پر از اشک خنده شد. همینکه میگفتم خندهاش تمام شد، دوباره میخندید. او چیزهایی میگفت اما ما نمیتوانستیم آن را بفهمیم. وقتی ساریا سرش را تکان میداد و میگفت: «چی گفتی؟» خلیل اجازه پاسخگویی به من را نمیداد. او با نفس نفس زدن میگفت: «من، آن را خواهم گفت. منتظر میماندیم، وقتی خندهاش تمام میشود، میگوید «سید گاندی» و دوباره میخندد. بالاخره وقتی خلیل دقیقاً حرف من را به سید گفت، سید با محبتآمیزترین حالت سرش را به سمت من خم کرد و گفت: وقتی تو را دیدم، گفتم خالهام به حزب پیوسته است. تو خیلی شبیه خاله من هستی. رفاقت ما از آنجا شروع شد، در آن کانون گرم معنا. به یمن خلیل، من همیشه معنای لطیف را به جلسه خود اضافه میکردم. خلیل مرا به گاندی معرفی کرد.
خلیل گفت قرار است آرمانج و قادر اوستا را بیاورد و رفت. اتاق نزدیک بود و به زودی برمیگشت... حرفش را شنیدم و با هیجان شروع به انتظار کردم. سید در آن لحظه کوتاه انتظار دهها خاطراتش را برایم تعریف کرد. آمد، ژنرالهای کوچک، آپه موسی... معنای راهها، ترس از نرسیدن به رفقایش در زمان نیاز، اولین گریلایی که زخمش را پانسمان کرد، اولین شهیدی که به خاک سپرده شد... بوی سوختن لیجه، طعم تلخ ناتوانی در توضیح آنچه تجربه کرده است. مَلسا، بروسک، سورو را... بدی و خوبی را...
ساریا مداخله میکند و میگوید: «خلیل چه کشیده و تو چه انباشتهای ای رفیق؛» و ما می خندیم خلیل فیلم کشیده بود. سید بیشترین رفاقت را در کوهستان اندوخته بود. و ما در آن زمان متوجه نشدیم که چقدر خوش شانس بودیم که از آنها یاد گرفتیم. انگار زمان همیشه همینطور میماند. گویی زندگی از ما بهایی نمیخواهد... گویی مرگ هرگز در خانه ما را نخواهد زد...
وقتی ساریا از ترشیها و مرباهایی که درست کرده بود گفت، به زکیه گفت و رفت تا چیزی برای اثبات بیاورد، ما به صحبت خود با رفیق سید بازگشتیم. آیا انسان میتواند بدون توضیح خود فکر کند که درک میشود؟ اگر سید پیش تو باشد اینگونه فکر میکنی. در حضور آتشی که در لبه آن اجاق بود، رفیقی پیدا کردم که دیگر هرگز از دستش نخواهم داد. از آن روز به بعد همیشه او را «گاندی» صدا میکردم و او همیشه با لبخند پاسخ میداد. پس از آن، سرم را بر شانهاش تکیه میدادم رفیق من، مربی من هنگام پرداختن به کاری، گنجینهام که از آرشیو، دانش و تجربهاش بهرهمند خواهم شد، رفیقم که در هنگام گرفتاری به کمک من میآید. او رفیق من شد که هر کجا بود با حضورش آرامش پیدا میکردم.
رفیق در کوهستان همه چیز تو است. وقتی راهت را گم میکنی راه توست. وقتی قدرتت کم میشود ایمان توست. وقتی دردها همچون چکش به قلبت میزند، قلب توست. وقتی ذهنت نتواند حقیقت را تحمل کند و سرت را بین کف دستهایت پنهان کند، همان رفیق ذهن توست. وقتی از سید یاد میشود زیباترین تعاریف رفاقت خود به خود میآید و در کنار انسان همنشین میشود. او را به عنوان یک رفیق ساده، محترم، برجسته، مقاوم، مصمم، پرانرژی و عاطفی به یاد خواهیم آورد و زنده نگه میداریم. آنچه آنها به انقلاب و همه ما کمک کردند به حدی است که صفحات برای توصیفشان کافی نیست. گاهی انسانها به یک آموزه بسنده میکنند و نادرترین آموزهای که از سید آموختم دکترین «انقلاب مجموع همه ماست» بود. انقلاب ما هستیم، آنچه تجربه کردهایم، خاطراتمان، آنچه از خود مایه گذاشتهایم، آنچه از دست دادهایم و آنچه به دست آوردهایم. فکر این است که بدانی چگونه برخیزی. سید بودن یعنی دلت را به دنیای بیعاطفه ندهی در میان این زندگی مادی... یا مبدل شده به انقلاب...
سید برای همه ما کافی بود. او بار همه ما را به دوش کشید. دست همه ما را گرفت و راهنمایی کرد. چقدر عجیب؛ قدیمها قبل از اینکه بیماری قلبی داشته باشد، هر بار که با رفقایش خداحافظی میکرد، با دستش به قلبش میزد و میگفت: «با قلبت خوب رفتار کن رفیق من». نمیدانم که آیا او خودش با قلبش خوب رفتار کرد یا نه. من واقعا نمیدانم. اما او همیشه مواظب قلب رفقایش بود، این را میدانم. ذهن او از ذهن ما قویتر بود. میگفتیم قلبش از قلب ما بزرگتر است. و همینطور شد... هیچ وقت نگفت قلبش درد میکند. به اندازه کافی نفهمیدیم که قلبش میسوخت. اگر میفهمیدیم همان طور که به زخم دست سوخته کودکی فوت میکنیم به قلبش نیز فوت میکردیم. پس درد میهن و مردمش قلبش را میتراشید. معلوم شد که امرالی و اسارت در حال تراشیدن قلب او بود. معلوم شد که نبود آرمانج، خلیل، ساریا، جسور، آتاکان، نوژیان، غربتعلی و هوزان قلبش را میخورد... و در برابر این درد وصفناپذیر، قد بلند ایستاده بود و به ما لبخند میزد. کسی که زخمش را نشان دهد نمیتواند زخم دیگری را التیام بخشد. او این را میدانست. برای همین زخمش را از همه ما پنهان کرد. کسی که به درد خودش افتاده باشد، نمیتواند درد دیگری را درمان کند. او این را میدانست برای همین با غمی لطیف دردش را از ما پنهان کرد. وقتی به لحظات و خاطراتی که با سید داشتیم نگاه میکنم، آرزوی زیادی ندارم. مسافران مسیری پر از معنا به راحتی به چه و اگرها پناه نمیبرند. اما ای کاش هیچ وقت ترکم نمیکرد، کاش میتوانستم بیشتر در درد قلبش سهیم باشم...