یادداشت

زندگی مشترك آزاد در ملت دموكراتیك

ایده‌آل‌ترین زندگی مشتركِ زن و مرد، در شرایط امروزین و واقعیت اجتماعی ما تنها هنگامی قابل تحقق است كه در فعالیت‌های دشوار برساخت ملت دموكراتیك موفقیت‌های بزرگی به‌دست آورده شوند. زنِ آزادشده، جامعه‌ی آزادشده است. جامعه‌ی آزادشده نیز ملت دموكراتیك است.

می‌دانیم كه هر واحد حیات جاندار، دارای سه نقش‌ویژه‌ است كه عبارتند از: تغذیه، حفاظت از موجودیت خویش و تداوم نسل. نه‌تنها در واحدهای بیولوژیكی كه آن‌ها را حیات جاندار می‌نامیم، بلكه در هر هستی كیهانی كه مطابق خویش دارای كاركرد «زنده‌بودن» است، نقش‌ویژه‌های مشابهی وجود دارد. این نقش‌ویژه‌های بنیادین، در نوع انسان به سطحی متفاوت می‌رسند. راسیونالیته [یا عقل]، در جامعه‌ی انسانی به چنان مرحله‌ای از پیشرفت می‌رسد كه اگر به حال خویش رها شود، ممكن است به موجودیت تمامی دیگر جانداران پایان بخشد. اگر كیهانِ بیولوژیك در یك آستانه‌ی معین متوقف گردانده شود، نوع انسان نیز به‌طور خودبه‌خود تداوم‌ناپذیر خواهد گشت. این پارادوكسی جدی است. اگر نوع انسان كه از هم‌اكنون جمعیت آن به هفت میلیارد رسیده است با این سرعت به تكثیر و ازدیاد خویش ادامه دهد، پس از مدت‌زمانی بسیار كوتاه، از آستانه‌ی بیولوژیك گذار خواهد شد و تداوم‌ناپذیریِ حیات انسانی آشكار می‌گردد. این راسیونالیته‌ی انسان است كه منجر به وضعیت مذكور می‌گردد. بنابراین همان راسیونالیته پیش از اینكه به آستانه‌ی بیولوژیك برسد، باید تكثیر و ازدیادیابی افراطی انسان را نیز متوقف نماید. هستی و تكثیر، پدیده‌های غریبی هستند. ماشینی كه می‌توان آن را عقلِ طبیعت نامید، همیشه نقشی متوازن‌ساز بازی می‌كند و توازن میان هستی و تكثیر را برقرار می‌نماید. اما راسیونالیته‌ی انسان، برای اولین بار در برابر این مكانیسمِ توازن می‌ایستد. اصطلاح «خدا شدن» نیز درواقع از همین راسیونالیته پدید آمده است. خدا، به معنای انسانی است كه در خرد [یا راسیونالیته] حدومرزی نمی‌شناسد. خصوصیات راسیونال یا عقلانیِ انسان، راهگشای ایجاد خدایان و ادیان و برساخت سایر نظام‌های آفریننده گشته است.

اینكه جاندار تك‌سلولی در برابر نیست‌شدن، خویش را فی‌الفور تقسیم كرده و تكثیر می‌نماید، از لحاظ استمرار حیات امری درك‌پذیر است. غریزه‌ی تكثیر در هر واحد جاندار از ابتدایی‌ترین موجود گرفته تا انسان، بیانگر میل به حیاتِ ابدی و بی‌پایان است. میل به حیات ابدی، میلی است كه درک نگردیده؛ استعداد آگاهی‌پیداكردن از آن و درک‌نمودنش نیز تا حد غایی محدود می‌باشد. اینكه آیا آگاهی‌پیداكردن از «میل به حیات» امری لازم است یا نه، بحثی جداگانه است. اما پس از آنكه «آگاهی‌پیداكردن از میل به حیات» تحقق یافت، درك می‌شود كه با تداوم نسل نیز نمی‌توان به معنای حیات دست یافت. حیات یك فرد و میلیون‌ها فرد یكسان و عین همدیگر است. تكثیر و ازدیادیابی همچنانكه حیات را معنا نمی‌بخشد، می‌تواند نیروی آگاهی ایجادشده را نیز تحریف كرده و تضعیف نماید. رسیدن به آگاهی درباره‌ی خویش، بدون شك تشكلی خارق‌العاده در كیهان است. بی‌جهت نیز عنوان الوهیت را برازنده‌اش ندانسته‌اند. انسان بعد از اینكه در مورد خویشتن به آگاهی دست یافت [یعنی خودآگاه گردید]، دیگر مسئله‌ی اصلی برای وی نمی‌تواند تداوم نسل باشد. تداوم نسل «انسانِ آگاه»، نه‌تنها توازن را علیه تمام جانداران دیگر برهم می‌زند بلكه نیروی آگاهی انسان را نیز به خطر می‌اندازد. خلاصه اینكه مسئله‌ی اساسی انسانِ آگاه نمی‌تواند تداوم نسل باشد. طبیعت در نمونه‌ی انسان، به چنان مرحله‌ای رسیده است كه «عدم تداوم نسل خویش» را از حالت یك مسئله خارج نموده است. می‌توان گفت كه غریزه‌ی «تداوم نسل»، در انسان نیز مانند هر موجود دیگری باقی‌ست و همیشه نیز ادامه خواهد داشت. صحیح است؛ اما غریزه‌ی مزبور غریزه‌ای است كه با نیروی آگاهی دچار چالش و تضاد می‌شود. بنابراین اولویت‌دادن به آگاهی ناگزیر می‌گردد. اگر كیهان برای اولین بار ـ تا جایی كه می‌دانیم‌ـ در نمونه‌ی انسان به چنان قوّه‌ای رسیده كه در بالاترین سطح بتواند درباره‌ی خویشتن شناخت كسب نماید، آنگاه احساس هیجان عظیمِ ناشی از این مسئله یعنی درك‌نمودن كیهان، شاید هم معنای راستین حیات باشد. این نیز به معنای گذار از چرخه‌ی مرگ‌ـ زندگی است و از این بزرگ‌تر نیز نمی‌توان شور و شوق و جشنی مختص به انسان را تصور نمود. این نوعی رسیدن به «نیروانا، فناء فی‌الله و آگاهی مطلق» است، و فراتر از این نه معنای زندگی باقی می‌ماند و نه نیاز به خوشبختی!

در جامعه‌ی كُرد، استهلاك و نابودی زندگی را بیش از همه پیرامون پدیده‌ی زن می‌توان مشاهده نمود. نابودی زندگی در پدیده‌ی زن، آن‌هم در فرهنگ اجتماعی‌ای كه نام‌های «زندگی و زن» را به‌صورت واقع‌گرایانه یكی نموده است (واژه‌های ژن، ژیان، جان، شان، جیهان  از یك ریشه‌ی مشترك می‌آیند و همه‌ی آن‌ها بیانگر واقعیت زندگی و زن می‌باشند)، نشانه‌ی اساسی نابودی اجتماعی نیز می‌باشد. از فرهنگی كه راه بر فرهنگ ایزدبانو گشود و پایه‌های تمدن را در پیرامون زن استوار ساخت، تنها چیزی كه باقی مانده عبارت است از یك بی‌بصیرتی عظیم در موضوع «زندگی با زن» و تسلیم‌شدگیِ انحطاط‌آمیز در برابر غرایز. زندگی اجتماعی گرفتارآمده در چنگال «سنت‌ها و مدرنیته‌ی كاپیتالیستیِ هدفمند در جهت نفی و نابودی»، نوعی حیات است كه یكسره به بیچارگی زنان محكوم گشته است. نگرش ناموسی در قبال زن‌ ـ ‌كه گویی آخرین سنگر دفاعی باقی‌مانده‌ی موجود است‌ـ در اصل بیانگر حالت دور گردانده شده از معنای ناموس (نوموس = قانون یا مقررات) است. ناموس‌پرستی قاطعانه در قبال زن، بیانگر یك بی‌ناموسیِ قاطع اجتماعی است! اینكه جامعه در چنان وضعیتی زندگی كند كه هرچقدر از ناموس اجتماعی، یعنی ارزش‌های بنیادینی كه او را سر پا نگه می‌دارند، دور شود یا دور گردانده شود به همان اندازه به ناموس‌پرستی در قبال زن بپردازد، یك پارادوكس كامل است.

كُردها قادر به درك این مسئله نیستند كه پس از اینكه ناموس جامعه را از دست دادند، قادر به حفاظت از ناموس زن نیز نخواهند بود؛ این امر نه‌تنها جهالت است بلكه از نظر اخلاقی نیز یك بی‌اخلاقی است. نگرش ناموسی‌ای كه می‌خواهند تحت نام ناموسِ زن بدان حیات بخشند، از تلاش مرد كُرد ـ‌ كه از نظر اخلاقی و سیاسی نابود گشته است‌ـ جهت اثبات توان خود در گستره‌ی بردگی زن یا به عبارت دیگر از ناتوانی مرد کُرد سرچشمه می‌گیرد. می‌خواهد انتقام درد و رنج ناشی از بلایایی كه حاكمیت بیگانه بر سر او و جامعه‌اش آورده را با تحمیل حاكمیت خویش بر زن بگیرد! به‌نوعی، خودـ درمانی می‌كند. آشکار است که بردگی زن در عموم جهان نیز حاد و عمیق است اما شاید هم در هیچ كجای جهان بردگی‌‌ای ژرفایافته‌تر از موقعیت بردگی زن كُرد وجود نداشته باشد. مقوله‌ی تعدّد فرزندان كه در جامعه‌ی كُرد دیده می‌شود، روی دیگر این واقعیت است. در جوامع مشابه نیز جهالت و فقدان آزادی سبب می‌شود تا افراد جهت تداوم موجودیت خویش، تنها چاره‌ ـ و یا بهتر است بگوییم بیچارگی‌ـ را در تعدّد فرزندان ببینند. در همه‌ی جوامعی كه در آن‌ها آگاهی ذاتی [یا خودآگاهی] به‌وجود نیامده، این پدیده مشاهده می‌شود. پارادوكس در اینجاست كه چون امنیت و تغذیه ـ به‌مثابه‌‌ی دیگر عوامل اغماض‌ناپذیر حیات‌ـ وجود ندارند، تعدّد فرزندان منجر به مسائل و مشكلات بزرگی می‌گردد. بیكاری، به‌صورت بهمن‌وار رشد می‌نماید. همین جمعیت افراطی است كه «بردگی با دستمزد پایینِ» باب میل نظام سود كاپیتالیستی را تأمین می‌نماید. سنت تمدن و مدرنیته دست به دست همدیگر داده و كلیه‌ی تخریبات را بدین‌گونه علیه زن صورت می‌دهند.

همیشه می‌گوییم شرایطی كه ژن و ژیان [= زن و زندگی] طی آن‌ها از حالت زن و زندگی خارج گشته‌اند، بازتاب‌دهنده‌ی تحلیل‌رفتن و فروپاشی جامعه می‌باشند. عناصری كه می‌توانیم آن‌ها را انقلاب، حزب انقلابی، پیشاهنگ و مبارز عنوان كنیم، بدون اینكه واقعیت مزبور را درك كنند و در راه آزادی بسیج نمایند، حتی در ذهن هم نمی‌گنجد كه قادر به ایفای نقش باشند. آنانی كه خود به گره‌كور تبدیل شده‌اند، ممكن نیست قادر باشند گره‌كور دیگران را باز كنند و دیگران را آزاد نمایند. مهم‌ترین نتیجه‌ای كه PKK و جنگ انقلابی خلق در این موضوع به‌بار آورده‌اند، در این زمینه است که: رهایی و آزادی جامعه از طریق تحلیل پدیده‌ی زن و رهایی و آزادی زن ممكن می‌گردد. اما همان‌گونه كه گفتیم، مرد كُرد نیز ناموس و به تعریفی بهتر و علمی، بی‌ناموسی‌ِ بسیار تحریف‌گشته‌ی خویش را در سلطه‌یابی مطلق بر زن می‌بیند. چیزی كه باید حل شود، در اصل همین چالش بزرگ است.

چون در بخش‌های قبلی از چنین تلاش‌هایی بحث نمودیم، آن‌ها را تكرار نخواهم كرد. در مسیر رو به برساخت ملت دموكراتیك، کاری كه در پرتو این آزمون نیز باید انجام داد این است که برعکسِ هر آن چیزی را انجام داد که تاكنون به‌نام ناموس انجام داده شده است. از «مرد‌بودنِ» واژگون‌شده‌ی كُرد یعنی اندكی نیز از خویش بحث می‌نمایم؛ آن نیز باید چنین باشد: باید نگرش مالكیتی‌مان در قبال زنان را به‌طور كامل به كناری بگذاریم. زن باید تنها و تنها ازآنِ خویش (خودبودن، Xwebûn) باشد. حتی باید بداند كه بی‌صاحب است و تنها صاحبش خود اوست. باید با هیچ نوع احساس وابستگی‌ای ازجمله دلدادگیِ افراطی  و عشق، به زن وابسته نگردیم. به همان شكل زنان نیز باید خود را از حالت وابسته و صاحب‌دار خارج نمایند. اولین شرط انقلابیگری و مبارزبودن بایستی این‌گونه باشد. آن‌هایی كه از این آزمون سربلند بیرون آیند، یعنی به‌عبارتی آن‌هایی كه آزادی را در شخصیت خویش تحقق بخشیده‌اند، می‌توانند جامعه‌ی نوین و ملت دموكراتیك را با آغازنمودن از شخصیتِ آزادگشته‌ی خویش برسازند.

دقیقا در همین‌جاست كه به تعریف راستینِ عشق دست می‌یابیم. عشق تنها در آن صورت می‌تواند به معنای اجتماعی خویش واصل گردد و اگرچه بسیار دشوار باشد به پتانسیل تحقق دست یابد كه افراد ناتوان از متوقف‌سازیِ فروپاشی و زوال جامعه، از نگرش ناموسی و به تعریفی علمی و صحیح‌تر، بی‌ناموسی‌ای كه به‌طور متقابل پیرامون زن ایجاد کرده‌اند دست بردارند و پیكارجویانه و مبارز‌آسا وارد مرحله‌ی برساخت ملت دموكراتیك شوند.

آزادشدن زن در مرحله‌ی تكوین ملت دموكراتیك، حائز اهمیت فراوانی است. زنِ آزادشده، جامعه‌ی آزادشده است. جامعه‌ی آزادشده نیز ملت دموكراتیك است. از اهمیت انقلابی باژگون‌سازی نقش مرد بحث نمودیم. معنایش این است که به‌جای تداوم نسلِ متكی بر زن و برقراری سلطه و حاكمیت بر وی، اقدام به تداوم تكوین ملت دموكراتیك از طریق نیروی ذاتی خویش، تشكیل نیروی ایدئولوژیك و سازمانی این امر و حاكم‌‌نمودن اتوریته‌ی سیاسی خویش گردد؛ اقدام به بازتولید ایدئولوژیك و سیاسی خویش شود. به‌جای تکثیر فیزیکی، از نظر ذهنی و روحی توان یابد. همین واقعیات هستند كه سرشت و طبیعت عشق اجتماعی را پدید می‌آورند. قطعا نباید عشق را به هم‌احساسی و جاذبه‌ی جنسی دو نفر كاهش‌دهی نمود. حتی نباید مفتون زیبایی‌های ظاهری‌ای گشت كه فاقد معنای فرهنگی هستند. مدرنیته‌ی كاپیتالیستی نظامی است كه بر روی «نفی و انكار عشق» برقرار شده است. نفی و انكار جامعه، طغیان فردگرایی، آكندگی تمامی حوزه‌ها از جنسیت‌گرایی، الوهیت‌یافتن پول، جایگزین‌شدن دولت‌ـ ملت به‌جای خدا، مبدل‌شدن زن به یك هویت بی‌دستمزد یا دارای نازل‌ترین دستمزد؛ جملگی به معنای نفی و انكار بنیان مادّی عشق نیز می‌باشند.

بایستی سرشت و طبیعت زن را به‌خوبی شناخت. اینكه جنبه‌ی جنسی زن از نظر بیولوژیك جذاب دیده شود و بر چنین مبنایی با وی رفتار گردد و رابطه برقرار شود، به معنای شكست عشق از همان سرآغاز است. همان‌گونه كه نمی‌توانیم جفت‌گیری‌های بیولوژیك سایر گونه‌های جاندار را عشق بنامیم، نمی‌توانیم آمیزش‌های جنسی بیولوژیك نوع انسان را نیز عشق بنامیم. می‌توانیم این را فعالیت‌های تولیدمثل طبیعی جانداران بنامیم. برای این فعالیت‌ها حتی لزومی به انسان‌بودن نیست. انسان‌ـ حیوان‌ها، خود به راحت‌ترین شكل این نوع فعالیت‌ها را انجام می‌دهند. آن‌كه خواهان عشق راستین است باید این شیوه‌ی تولیدمثل انسان‌ـ حیوانی را به كناری بگذارد. به نسبتی كه زن را ابژه‌ی جاذبه‌ی جنسی نیانگاریم و از ارزیابی‌های ابژه‌انگار گذار كنیم، می‌توانیم زن را در مقام دوست و رفیقی ارزشمند جای دهیم. دشوارترین نوع رابطه، آن نوع از «دوستی و رفاقت با زنان» است كه از جنسیت‌گرایی گذار نموده باشد. حتی وقتی در شرایط زندگی مشتركِ آزاد با زن به‌سر برده شود نیز، بایستی در مبنای رابطه‌ها مقوله‌ی برساخت جامعه و ملت دموكراتیك جای بگیرد. بایستی از این وضعیت رایج در محدوده‌ی سنتی و مدرنیته که همیشه به چشم همسر، مادر، خواهر و محبوبه به زن نگریسته می‌شود، گذار كنیم. ابتدا باید رابطه‌ی قوی انسانی‌ای را مرسوم نماییم كه متكی بر «وحدت معنا»  و گرایش به برساخت جامعه باشد. یك زن یا مرد باید در صورت لزوم دست از همسر، فرزند، مادر، پدر و محبوبه‌اش بردارد اما به هیچ وجه دست از نقش خویش در جامعه‌ی اخلاقی و سیاسی برندارد. مرد قوی به هیچ وجه به زن التماس نمی‌نماید، در پی دست‌یابی به او نمی‌افتد، او را به باد ضرب و شتم نمی‌گیرد و به او حسودی نمی‌كند. اگر همسر و محبوبه‌اش بخواهد از او جدا شود، حتی تلنگری نیز به او نمی‌زند. حتی اگر انتقاداتی از او داشته باشد، بعد از بیان انتقاداتش كمكش می‌كند تا به دلخواه خویش زندگی كند. اگر می‌خواهد رابطه‌ای با زن داشته باشد كه از بنیان قوی ایدئولوژیك و اجتماعی برخوردار باشد، باید ترجیح و خواسته را به اختیار زن بسپارد. به میزانی كه سطح آزادی زن، ترجیح آزادانه‌اش و قابلیت رفتاری متكی بر نیروی ذاتی‌اش توسعه یافته باشد، به همان اندازه می‌توان به‌شكلی بامعنا و زیبا با آن زن زیست.

ایده‌آل‌ترین زندگی مشتركِ زن و مرد، در شرایط امروزین و واقعیت اجتماعی ما تنها هنگامی قابل تحقق است كه در فعالیت‌های دشوار برساخت ملت دموكراتیك موفقیت‌های بزرگی به‌دست آورده شوند. در كُردستان امروزین و واقعیت جامعه‌ی كُرد، یك دیالكتیك بامعنای عشق ناچار است كه به نسبت فراوانی افلاطونی باشد و افلاطونی‌وار جریان یابد. چنین عشقی ارزشمند است. عشق افلاطونی ، عشق پندار و كردار است، به همین سبب ارزشمند می‌باشد. زندگیِ دایمی با یك زن بسیار زیبارو، عشق نیست. و چون عشق نیست، بعد از یك دوره‌ی كوتاه آمیزش، دورویی‌ها نشان داده خواهند شد. زیرا از نیاز به نوعی رابطه‌ نشأت گرفته كه بی‌معنا برقرار گشته یا بر مبنایی بیولوژیك استوار شده است. در مقابل این شیوه، در پراكتیك PKK و KCK بسیاری از زنان و مردان جوانی که تا دیروز بَرده بودند و اصلا در کنار هم نبوده و با یكدیگر به‌سر نبرده‌ بودند، در برساخت ملت دموكراتیكِ خلق‌های خویش دوشادوش همدیگر و با عشقی افلاطونی موفق به انجام كارهای سترگ و عظیمی گشتند و ثابت نیز نمودند كه چه شخصیت‌های بزرگی می‌باشند. در این راه صدها شهید قهرمان داریم كه هركدام یك ارزش می‌باشند. این‌ها قهرمانان بزرگی هستند كه موفق گشته‌اند «مَم و زین»  شوند.

بدین‌وسیله سخن گفتن از آزمون‌ها و تجارب خود را یك دِین محسوب می‌نمایم. تا جایی كه به‌خاطر دارم در اولین بازی‌های سنین كودكی، همراهی با دختران را لازمه‌ی آزادی می‌شمردم. وقتی ازدواج‌ كرده و به خانه‌ی بخت می‌رفتند، ازجمله هنگام ازدواج خواهرانم نیز، چنان احساسی داشتم كه انگار همه‌شان را از دست داده‌ام. وقتی اندكی بزرگ شدم و با اخلاق ناموسیِ قاطعانه‌ی جامعه مواجه گشتم، خویش را كاملا واپس كشیدم. اما این واپس‌کشیدن، واپس‌کشیدنی بود كه با دل‌آزردگی گذشت. به‌تدریج متوجه می‌گشتم كه مدت‌هاست زنان را از دست داده‌ایم. به هیچ وجه از استاتو و موقعیت ایجاد‌شده‌ی زن‌ـ‌ مرد راضی نگشتم. همیشه گمان‌هایی داشتم مبنی بر اینكه این موقعیت بر پایه‌ی اشتباهات پایه‌ریزی شده است. موقعیتی بود كه آن را از ته دل نپذیرفته بودم. هیچ تمایل و خواسته‌ای جهت آنكه در چارچوب چنین موقعیتی با زن به‌سر ببرم در من ایجاد نشد. شاید مادرم در سنین خردسالیِ‌ من متوجه این وضعیتم شده بود كه خطاب به من گفت: «با این وضع و حال خویش نمی‌توانی با زن به‌سر ببری». به‌راستی نیز من هیچ نمی‌خواستم زن داشته باشم. حتی اگر می‌خواستم نیز اصلا نمی‌دانستم كه چگونه باید با زن زندگی كنم. هرچه بزرگ می‌شدم، به یك كودك بزرگ‌جثه مبدل می‌شدم. یعنی مردانی كه در اطرافم بودند هر كدام‌شان به یک گُرگ شکارکننده‌ی زن تبدیل شده بود. اما من همچون یك بینوا باقی مانده بودم. همانند یك خیال كمرنگ و دور به خاطر دارم كه زنان به من علاقه‌ نشان می‌دادند. به نظرم مرا پدیده‌ای می‌دیدند که هیچ امید و انتظاری از او نمی‌رود. صحیح‌تر اینكه با زبان بی‌زبانی می‌گفتند موجودی دوست‌داشتنی هستی اما با زمانه همخوانی نداری! در حالی كه هركسی برای خود همسر و محبوبه‌ای می‌یافت، من در این موضوعات هیچ كاری از دستم برنمی‌آمد. عشق‌هایی همچون عشق به خدا یا عشق به دیگر مقولاتی از آن دست نیز نداشتم. تنها موردی كه نسبت به آن علاقه‌مند بودم، داشتن رفاقت‌هایی خوب بود.

قبل از ماجرای ازدواجی پوچ كه به ناگهان دچارش شدم، علایقی داشتم كه می‌توانم آن‌ها را عشق افلاطونی بنامم. هرچه به زیبایی الوهی موجود در زن پی می‌بردم، عمیقا تحت تأثیر آن قرار می‌گرفتم. اما جهت در میان گذاشتن این موضوع با طرف مقابل، نه توانی داشتم و نه تمایلی. من در بنیان این عشق افلاطونی همیشه میهن گم‌گشته، كُردستان، هویت ازدست‌رفته و كُردها را می‌دیدم. به نظر من كسی كه میهن و هویتش را از دست داده بود نمی‌توانست عشقی نیرومند، خواستنی، اراده‌مند و تحقق‌پذیر داشته باشد. چه دردناك و اسف‌انگیز كه این تشخیص من صحیح بود. اگر بگویم در بنیان ازدواج پوچ و خطرناك من احساس و عاطفه وجود نداشت، دروغ خواهد بود. اگر بگویم تنها با هدفی سیاسی بود، رفتاری دورویانه نشان داده‌ام. هم احساس و عاطفه و هم هدف سیاسی وجود داشت. نمی‌دانم او اول پنجره‌ی رابطه را گشود یا من؟ اگر بگویم تصادفی بود نیز چندان واقع‌گرایانه نخواهد بود. به نظر من تنها توجیه این رابطه، تحقق‌ناپذیربودنِ عشق كشور گم‌گشته و هویت اجتماعیِ ازدست‌رفته بود. وقایع و حوادثِ پیش‌آمده، انگشت صحت بر این واقعیت می‌نهند. آن سال‌ها، سال‌هایی بودند كه عشق به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست تحقق یابد. ترانه‌ای از «آرام تیگران» كه گوش دادم نیز، همین ناممكن‌بودن را باز می‌گفت. می‌توانم بگویم با خشم بزرگی كه نسبت به تحقق‌ناپذیربودنِ عشق در آن شرایط احساس نمودم، دست‌ به كار برساخت PKK و به‌راه‌انداختن جنگ انقلابی خلق گشتم. وقتی شمار بسیار فراوانی زن در فعالیت‌هایم مشاركت نمودند، چیزی كه با آن‌ها زیستم، عشقِ جمعی یا كلكتیو بود. شرایط عشق فردی وجود نداشت. اصلا جسارت واردشدن به عشق فردی‌ای را نتوانستم نشان دهم كه به‌غیر از من، افراد بی‌شماری آن را در خارج و داخل PKK آزمودند. باز هم ترس من گُل كرده بود! صحیح‌تر اینكه همیشه فكر می‌كردم چنین عشق‌هایی غیرممكن می‌باشند. این اندیشه‌ام نیز صحیح بود. در آن دوران، اندیشه‌ی «عروس سرزمین» به ذهن من خطور كرد. به هیچ وجه جایی برای «عروس من» وجود نداشت. صدها دختر جسورتر و باهوش‌تر از من وجود داشتند. بخش بزرگی از آنان شهید شدند. همیشه خواستم تا این را حس كنند كه ازآنِ آنان هستم. اما این تلاشی بیهوده بود...

در این وضعیت باید فرد و عناصر عشق، نمایندگی آزادشدن میهن و رهایی یك جامعه و ملت را برعهده بگیرند. این نیز مستلزم جنگیدن‌ها و مبارزات بسیار شدید نظامی و سیاسی است؛ مستلزم یك نیروی بسیار عظیم اخلاقی و ایدئولوژیك است. همچنین نبود زیبایی و محرومیت از زیبایی را برنمی‌تابد. آنان كه ادعای داشتن عشق افلاطونی دارند اگر بخواهند عشق خویش را خصوصی سازند و به‌طور ملموس با آن زندگی كنند، باید تمامی این شرایط را فراهم سازند. اگر توان‌شان كفاف فراهم‌سازی این شرایط را ننماید، یا باید عشق افلاطونی‌شان را ادامه دهند یا اگر توان این را ندارند و دركش نمی‌كنند، ازدواج‌های سنتیِ تمدنی و مدرنیته‌ای را صورت خواهند داد كه قوانین بیولوژیك یا با‌هم‌بودن‌های جنسیِ برده‌‌وار در آن‌ها ساری و جاری‌ست. عشق آزاد نمی‌تواند با ازدواج یا رابطه‌های خارج از چارچوب ازدواجِ‌ بیولوژیك‌ـ برده‌وار در یكجا بگنجد. قانونِ عشق، چنین روابطی را برنمی‌تابد.

از شهدای بزرگ زن، آن ارزش‌های متعالی‌مان، تا حد غایی آموختم كه زن موجودیتی ارزشمند است. زندگی‌ای كه با آنان گذشت، شاید هم عشق به میهن گم‌گشته و هویت اجتماعی ازدست‌رفته‌ای بود كه از نو و به‌شكلی آزادانه به‌دست آورده شده بود. صدالبته این نیز عشقی بسیار ارزشمند، بزرگ و حقیقی به شمار می‌رفت. عشق بزرگی بود كه اگرچه خائنان و دورویان بسیاری نیز در آن حضور داشتند؛ اما من نیز در آن، یاد و خاطره‌ی «مَم و زین» را هم جان می‌بخشیدم و هم متحقق می‌نمودم.

برگرفته از جلد پنجم دفاعیات رهبر آپو با عنوان «مسئله‌ی کُرد و رهیافت ملت دموکراتیک (دفاع از کُردها، خلقی در چنگال نسل‌کشی فرهنگی)»