◼️ چهارده سال پیش در تابستانی گرم بسان امروز تو را در حالی شناختم که از دامنههای قندیل قصد بازگشت به مکریان را نموده بودیم و خود را برای رفتن به آنجا آماده میکردیم، آنجا بود که شناخت تو برای من در دشوارترین دوران میهن و همراه با فرازونشیبهایش آغاز شد. دوران، دوران بیاعتمادی بود. آن زمان که هنوز بخشی از تخیلات گذشته بر منطقهی موکریان حکمفرما بود و مارا مهمان میپنداشتند، بخوبی به خاطر دارم که در اولین دیدارمان با چند تن از ییلاقنشینهای کوهستان زادگاه خودت، وقتی از ما پرسیدند، رفیق جان پس حزب ما کی بازمیگردد؟ چرا به آنها کمک نمیکنید تا آنها نیز مانند شما شجاع و جسور باشند؟ تو نیز با لبخند همیشگیات گفتی، عزیزم مگر ما که هستیم و حزب شما کیست؟ مگر نه اینکه من اهل مکریان هستم و از مهاباد یعنی بطن مبارزه و قلب جمهوری مهاباد آمدهام و اسلحهی انقلاب را به دست گرفتهام؟ تو با آن روی بشاش، قناسهات را به آنها نشان دادی و گفتی آمدهایم تا انقلاب نیمهتمام جمهوری را به اوج برسانیم. آن لحظه بود که فهمیدم چه کار بزرگی در پیش داریم؟! من که از هورامان آمده بودم و برای اولینبار بود که مکریان دیارمان را میدیدم از کجا بدانم در این بخش میهن که تحت تأثیر افکار گذشته است، ما بهتازگی جنگی فکری را آغاز کردهایم. در اولین گامها اولین درسی که به ما یاد دادی این بود که در اینجا باید خود را از لحاظ ایدئولوژیک قوی سازیم. خلقمان سرد و گرم چشیدهی روزگار است و از نزدیک نیروهای مسلح بسیاری را میشناسد که بسیار از ما شجاعتر و کارکشتهتر بودهاند، از نزدیک جنگ را دیده و در آن شرکت کردهاند، اما آنها شاهد تسلیم و شکست نیز بودهاند. به همین دلیل امید و روحیه ی خود را از دست داده و وظیفهی ما این است که امید را به خلقی ناامید دوباره بازگردانیم. در اینجا در میهن قاضی [محمد] وعده و وعید بسیار داده شده است، اما آنچه اعتماد را ایجاد میکند عمل است و بدون عمل هیچ گامی بهپیش برداشته نخواهد شد.
رفیق شهید؛ امروز که این نامه را برای تو مینویسم، بهخوبی میدانم که دیگر بدست تو نمیرسد و خودِتو آن را نمیخوانی، اما خوب هم میدانم که رهروان آزادی، آنهایی که دنبالهرو تو هستند، آن را میخوانند و از موضعگیریها و زندگیات درس میگیرند.
درک شخصیتت و درآمیختن اندیشه و عمل، علت اصلی تمامی پیروزیها بود، زمانیکه میهن در قعر ناامیدی در آزار بسر میبرد و دشمن دیگر به بخشی از جسم وی تبدیل شده و خود به خوره جانِ خود مبدل گشته بود، یافتن راه و داشتن موضعی انقلابی بسیار دشوار است. فقط کسانی میتوانند در این باتلاق خود را بیابند و پیش قدم شوند که به این راه ایمان داشته باشند. تو یکی از آن انقلابیون بودی که سازماندهی جامعه و جنگ ایدئولوژیک و دفاعی را در هم آمیختی!
به یاد داری که در روستای "نستان" به خانهای رفتیم. با اینکه مرد میترسید در را برای ما باز کند، اما مادری به استقبال ما آمد و ما را در آغوش گرفت و گفت، باید به داخل خانه بیایید، شما انقلابیون میهن هستید. در آنجا مثل همیشه از ما دربارهی رابطهی زن و مرد در صفوف پژاک پرسیدند! ما میخواستیم فقط با چند پاسخ ساده موضوع را تغییر دهیم. اما تو بهخوبی این مسئله را درک کرده و نیز میدانستی با چه هدفی این سوالات پرسیده میشود. به همین دلیل، ایدئولوژی آزادی زن و دیدگاه فلسفیمان را بهطور کامل شرح داده و به عمق موضوع پرداختی. از آن روز من یاد گرفتم و تصمیم گرفتم هیچ کدام از پرسشهای خلق، بهویژه پرسش در رابطه با آزادی زن را کوچک نشمارم و بدون تحلیل دقیق و کامل از کنارش نگذرم.
انقلاب نوین روژهلات به پیشاهنگانی مانند تو نیاز داشت. کسانی مانند تو که حقیقتها، دردها و رنجها را ببینند، آنهایی که توانایی گذر از مرزها را داشته باشند و پیمان لوزان را پاره کرده باشند. به همین دلیل کوچ تو بسیار نابهنگام بود، زیرا امروزه بسیارند کسانی که از صدها مرز زمینی، آسمانی و دریایی عبور کردهاند، اما آنچه نتوانستند از آن عبور کنند مرزهایی بود که ریشه در ذهنشان دوانده و روز به روز سیمهای خاردارش بیشتر شده. آنان که دیوارهای بتنیشان موازی با دیوارهایی که اشغالگران درست کردهاند، بلندتر و محکمتر میشوند، بههمین دلیل زمانی که شهید شدی اولین پرسشی که مطرح کردند این بود که در روژآوا چکار میکرد؟ چرا در آنجا بود؟ چه کاری داشت؟ آنها چه بیوجدان بودند که حتی اجازه ندادند خون ریختهات سرد شود. آنها را سرزنش نمیکنم، چون آنها همراه تو زندگی نکرده و فرازونشیبهای راه را طی نکردهاند. آنها در تب و تاب جنگ تو را ندیده و نمیدانند چگونه در جبهههای جنگ علیه داعش نیرو میبخشیدی و رفقای همرزمت را تشویق میکردی.
آنها چه میدانند چقدر سوزناک و دردناک است آن اشکهایی که پساز راهی کردن عزیزترین رفقایت بسوی جبهههای جنگ دور از چشم همه میریختی. بسیار بودند آنهایی که از دور دستشان را با آتش انقلاب گرم میکردند و تو را سرزنش میکردند که چرا فرزندان مردم را به جنگ میفرستی و خودت در آرامش و خوشی زندگی میکنی، راست میگفتند، زندگی آرام تو اینگونه بود. آیا آنها اکنون از سخنان خود شرم نمیکنند؟ آنها فکر میکردند، همه مثل خودشان هستند و فقط بدون عمل حرف میزنند.
رفیق شهید؛ یادت هست آن شب بارانی که برای پیوستن یک نومبارز به صفوف گریلا چه بر سرمان آمد؟ زیر باران پاییزی تمام سر تا پایمان خیس شده بود، نه آتشی و نه جای خشکی برای استراحت، قله زمزیران را برف پوشانده بود. تنها راه چاره برای در امان ماندن از سرما، راه رفتن در جادههای کوهستانی موکریان تا زمان طلوع خورشید بود که بتوانیم آتشی روشن کرده و همراه با خوردن یک استکان چای خود را گرم کنیم. با اینکه شب بسیاری سختی بود اما خوشحال بودیم چون کسی را به صفوف انقلاب ملحق کرده بودیم و او از دست جمهوری اعدام نجات یافته بود. بله، تو اینگونه رفقای خود را جمع کرده بودی و برای پیشرفت مبارزات کوردستان آنها را برای انجام وظایف فرستاده بودی. به همین دلیل محال است آنها احساسات و اضطراب تو برای رسیدن به آزادی و اشکهایی که میریختی را درک کنند.
انقلاب آزادیخواهی عصر نوین به رهبریِ رهبر آپو ارزشهای جدیدی خلق نموده است و به امید برای آزادی خاورمیانه و خلقهای فرودست جهان مبدل شده است. بنابراین تفسیر و تحلیل جنگ در چارچوب محدود شهر، بخش و حتی منطقهگرایی نیز نمیتواند پاسخگو باشد. هرچند سیستم سرمایهداری بهصورت مستقیم و غیرمستقیم از طریق مزدوران داخلی خود سعی در تحریف کردن خط واقعی انقلاب را دارد اما به لحاظ ایدئولوژیک هیچ گاه موفق نشدهاند. این نیز به دلیل وجود شخصیتهاییست که در سایه این انقلاب به وجود آمدهاند و تو و شهدایی بسان تو نمونهای از آن هستید. بهمین خاطر به پاکسازی انقلابیون متوسل شدهاند. درحقیقت شکست سیستم سرمایهداری در به زانو درآمدن آخرین ایستگاه دمکراسی سبب شده است تا به ترور روی بیاورد. آنها نمیدانند که پایبند بودن به موازین ایدئولوژیک و اعتقادات را نمیتوان با سلاحهای شیمیایی و اتمی ریشهکن کرد. کسی که فقط برای وفای به یک رفیق و برای یاد او چندین کیلومتر با پای پیاده راه میرود، چگونه میتواند دست از افکارش بردارد؟
رفیق شهید؛ رفتنمان به روستای "کونه ورچ" از توابع سردشت را به یاد داری؟ آن فردی را بسیار شبیه به شهید رامان جاوید «رحیم برنا» بود، چه؟ شهید رامان عضو مرکز رسانهای بود و بهار همان سال در حملهی جنگندههای ترکیه به همراه چند تن از رفقایش شهید شده بود. تو نیز با یاد او نام جاوید را برای خود انتخاب کردی. همین شباهت سبب شد تا ما را ترغیب نمایی تا از روستای "گندمان" در آن شب سرد پاییزی به سمت آنجا برویم. ما که میخواستیم به سمت قندیل بازگردیم، اما بهگونهای با ما صحبت کردی و ما را ترغیب نمودی تا راهمان را عوض کردیم و به آن روستا رفتیم. هرچند نتوانستیم او را ببینیم اما با هم یادی از رفیق شهیدمان کردیم.
ای رفیق شهید؛ با تو در جریان این انقلاب آموختم که دیپلماسی فقط نشستن پشت میزها و بههم زدن لیوانها و امضای اسناد نیست. وجود تو در روژآوای میهن گویای این حقیقت است که برای بههم نزدیکتر کردن دلهای شکسته باید دلی بزرگ داشته باشی. جامعه ما با خود قهر است، با انقلابیونش قهر است، با میهن خود قهر است. بقول شیرکو بیکس مگر من از میهن چه میخواستم، غیر از تکهای نان و گوشهای مطمئن و جیبی آبرومند که به من بدهد" مگر این میهن از انقلابیون خود چه میخواهد، غیر از دست پاکی و حقیقت و تواضع...
مگر اینگونه نبود که تو با چوپانی همدم میشدی و با هم آواز ماملی را میخواندید. برای آن چوپان فقط تواضع تو کافی بود، زمانی که به تکهای نان و ماست بسنده میکردی یا زمانی که مادری کودکش را به ما میسپرد تا پختن نانش را تمام کند تا ما مواظب او باشیم و نگذاریم گریه کند. او از کجا میدانست ما برای چه وظیفهای آمدهایم و باید فورا برویم؟ اما تو خوب میدانستی در اینجا حرف و تبلیغات کارساز نیست، بلکه فقط باید مواظب باشیم تا آن کودک گریه نکند. زمانیکه مادرش آمد و دید کودکش میخندد و تو او را در آغوش گرفتهای و برای او آواز میخوانی، آنچنان خوشحال شد که هرگز مبارزان آپویی را فراموش نخواهد کرد. در آنجا بزرگترین زبان، کلام تواضع تو بود. اینها همه برخوردهای تو را نشان میداد، دقیقا مثل همان وقتی که روستا به روستا میگشتی و دلهای شکسته را تیمار میکردی و بذر ایمان و اعتقاد را در دل آنها میکاشتی.
روژآوا نیز برای تو بخشی از این میهن بود که به لانهی انقلاب زمانه و محل پیوند دل انقلابیون و کاشت بذر ایمان تبدیل شدهاست. بههمین دلیل لازم دانستی آنجا باشی و در کوچه و محلههای محمد شیخو گام برداری و ترانههای ماملی را برایشان بخوانی. دیپلماسی برای تو، برای فروپاشی مرزها بود نه ناجابجایی آنها و دادن وعده وعیدهایی که هرگز محقق نشدند و جلساتی که فقط برای تعیین زمان جلسهی بعدی برگزار میشدند.
رفیق شهید؛ خوب میدانم پساز رفتنت بسیاری در مورد تو صحبت میکنند و در رابطه با تو چیزهایی میگویند، آنهایی که فکر میکنند تو خواستهای توسط پژاک، جای آنها را تنگ کنی و آنها را بیرون کنی. نمیدانند وقتی پیشمرگان کومله را در آن دوران پناه دادی و شرایط استراحت آنها را فراهم میکردی و از دهان رفقای خود میگرفتی تا آنها کموکاستی نداشته باشند. میگفتی، آنها مهمان هستند و باید مواظب آنها باشیم. تو در عمل اثبات کردی که باید در جبههای مشترک علیه دشمن جنگید، اما آنهایی که حقایق را کتمان و پنهان میکنند و از حقایق خلقی آزاردیده دور هستند، آنهایی که با آرمان اتحاد و همبستگی این ملت زاویه دارند، آنهایی که میهن را به سرمایهی دست خود تبدیل کرده و با آن تجارت و بازرگانی میکنند، آنهایی که از شعلهی آتش انقلاب دور هستند، تنها دهل منافع و منفعت خود را از دور زده و به نفع دشمنان کار میکنند، آنان هرگز این حقایق را درک نخواهند کرد. زمانی که جنگ آغاز میشد، میگفتند، پژاک پروکاسیون میکند. زمانیکه جنگ متوقف میشد، میگفتند دستاورد خود آنهاست. زمانیکه مقاومت قندیل انجام شد و جنگ آغاز شد، میگفتند مگر با ۲ کلاشینکف میتوان جنگید؟ زمانیکه آتشبس اعلام شد، میگفتند به جبهه مقاومت پیوسته است. حقیقتاً آنها چه چیزی میخواستند؟ من که درک نکردم و نمیدانم تو چگونه درک کردی و چگونه پاسخ اینهمه دوگانگی و ابهام و ایهام را میدادی، حقیقتاً صبور بودی.
رفیق شهیدم، هم سنگرم؛ بسیاری مواقع انسان را تحت فشار میگذارند و میگویند، چگونه نیروهای پژاک در دل روژهلات جولان میدهند و رفتوآمد میکنند؟ چگونه به روستاها میروند و زمستان و تابستان در آنجا مانده و هیچ اتفاقی برایشان نمیافتد؟ با نیروهای رژیم چگونه درگیر نمیشوند؟ از این طریق میخواهند مبارزات مشروع انقلابیون را زیر سوال ببرند و از دید خود آنها ما و رژیم را مانند همکار یکدیگر قلمداد کنند. بههمین دلیل در پاسخ به آنان، به روزهایی فکر میکنم که چگونه و با کدام تاکتیک گریلایی در دل روژهلات جولان میدادیم.
حتما آن روز را به یاد داری که در بلندیهای روستای "جانداران" که بر روستای "چومل" احاطه دارد، در کوهستانی برهنه و بی درخت و بدون هیچ استتاری که بلندترین درختش همان بوتهها بودند، هرکدام از ما در زیر بوتهای دراز کشیده بودیم و تو نیز با قناست نگهبانی میدادی. ناگهان از دور ۲ شکارچی به سمت ما آمدند. چیزی نگفتی و ساکت ماندی تا نزدیکمان شدند. زمانیکه تو را تنها دیدند، سلاح بدست و آماده، شوکه شده و در جای خود خشکشان زد. آنها را صدا زدی و آنها نیز آمدند و پیش تو نشستند و گفتند، اینجا چکار میکنی؟ تو گفتی من گریلا هستم و برای میهنم مبارزه میکنم. یکی از آنها به گریه افتاد و گفت، فرزندم تنهایی در این کوهستان چکار میکنی؟ چگونه همچنین چیزی ممکن است؟ نمیترسی دشمن به تو حمله کند؟ تو نیز گفتی نه، تنها نیستم و رفقایم همراه من هستند. تو مدام پاسخ آنها را میدادی و آنها پرسش میکردند. هر کاری کردی آنها باور نمیکردند. ما هم حرفهای شما را میشنیدیم اما درجای خود ساکت نشسته و تکان نمیخوردیم. گفتیم حتما خواهند رفت. در نهایت گفتی، رفقا بیایید، آنها قصد رفتن ندارند. ما نیز هر کدام از جای خود بلند شده و به آنها سلام کردیم. آنها وقتی ما را دیدند و متوجه شدند آنها را کامل احاطه کردهایم، بسیار تعجب کردند. در این هنگام بود که لبخند بر لب آنها آمد و گفتند، شیر مادر حلالتان، به شما میگویند، مبارز انقلابی. نیم ساعت است در محاصره ی شما هستیم و متوجه حضورتان نشدهایم. دشمن چگونه میتواند متوجه حضور شما شود، مگر این که کورد مزدور باشد.
بله، رفیق ما تحت فرمان تو اینگونه مبارزه میکردیم. بههمین دلیل حقیقتاً اگر کورد مزدور نباشد، چگونه میتوانستند تو را با هواپیمای بدون سرنشین هدف قرار دهند؟
هر کس بخواهد تو را بشناسد، باید سنگ به سنگ و سنگر به سنگر بهدنبال گامهای تو بگردد. در زمان سازماندهی خلق و نگران بودنت برای آموزش کادر، باید همراه تو باشد. آن زمانی که پیش تو تفاوتی بین مکریان و ایلام نبود، آن زمانی که لرستان را به هدف انقلاب تبدیل کرده بودی، آن زمانیکه هورامان مرکز احیای عشق شد، آن زمانی که کوسالان و شاهو به محل گریلا مبدل شده بود، یا آن زمانیکه در خاکورک و هفتانین درغم انقلاب باکور بودی، باید آنهایی که میخواهند ترا بشناسند، همراه تو و بر سر میز گفتوگو حاضر شوند و از نزدیک شاهد اشتیاقت برای همبستگی کوردها و اتحاد انقلاب کوردستان باشند. باید تو را درک کنند زمانیکه در مورد انقلاب نوین کورد صحبت میکردی، آن زمان که به پراکتیسین تفکر آپویی تبدیل شده بودی. بههمین دلیل زمانیکه به روژاوا رفتی خود را در آنجا مهمان نمیدانستی، تو صاحب خانه بودی. چون تو نگران پیروزی انقلاب زمانه بودی، انقلابی که از هر ۴ طرف اشغالگران آن را محاصره کرده و ابرقدرتها متضاد با آن در مقابش ایستادهاند و مزدوران نیز مانند خوره به جانش افتادهاند.◻️