نباید انتظار داشت که وضعیت بحرانزدهی ایدئولوژیکی و ساختاری نظام دولت-ملت حاکم در ایران، به سوی بهبود و استقرار قدم بر دارد. زیرا بحران ریشهای و ساختاری است. شاید با تغییراتی جزئی و سطحی رژیم قادر شود بر عمر سیاسی خویش بیفزاید، اما آزمونهای تاریخی نشان میدهند که بحرانهای ایدئولوژیکی و ساختاری را نمیتوان با اصلاحات دولتی حل و فصل نمود. بدون شک، ابعاد بحران جای بحث دارند، اما در یک تحلیل کلی، این یک بحران دولت-ملتگرایی مدرنیتهی سرمایهداری است که با تمدن و فرهنگ اجتماعی چند هزارسالهی خاورمیانهای و شرقی در تناقضی تاریخی قرار گرفته است. بحران مشروعیت ایدئولوژیکی هر چند ظاهرا به عنوان یک «بحران اسلامی» نیز عنوان میشود، اما اساسا ساختارهای دولتی و حکمرانی تمام استدلالات ایدئولوژیکی و فلسفی حکمرانی را به استهلاک رساندهاند و هیچ استدلال قدرتمندی برای دفاع از قدرت و ساختار قدرت در ایران را باقی نگذاشتهاند. آنچه حاکمان و سران دولتی طوطیوار میخواهند به صورت چند هزار باره به خورد افکار عمومی دهند، از جنس همان استدلالات روزهای نخستی است که بر روی اریکهی قدرت نشستند! همان گفتمان، همان توجیهات، همان مشکلات با همان استدلالات!
این ساختار بحرانزای دولت-ملت حاکم بر ایران به صورتی دیالکتیکی همراه با هویت ایدئولوژیکی رژیم، جهان اسلامی را نیز به چالش کشیده است. درست یا غلط، خواه یا ناخواه، چون رژیم ظاهرا تعریفی «اسلامی» از خویش دارد، طبیعتاً بحران دولت-ملت در عین حال راهگشای به بحث کشیدن اسلام نیز میگردد و بسیار طبیعی است که نقدها و تفسیرهایی در مورد اسلام صورت گیرند. هر چند نیروی حاکم در اریکهی قدرت ایران، اساسا ربطی به مسائل ایدئولوژیکی و اسلامی ندارند بلکه بکلی در ارتباط با انحصارات سیاسی و اقتصادی میباشند، اما چون رژیم با توسل به استدلالات گویا «اسلامی» از منافع خویش دفاع میکند و از سرشت اسلام یک نیروی تماما تهاجمی علیه جامعهی انسانی و انسان بە نمایش میگذارد، در این رابطه بسیار طبیعی است که افکار موافق و مخالف نیز بیان گردند. در عین حال این یک اصل دمکراتیک میباشد.
از جناح رژیم به صورتی مختصر میتوان ادعا کرد که «اسلام و مذهب تشیع» به عنوان دو روپوش ایدئولوژیکی عظیم، جز لاپوشانی کردن انحصارات سیاسی و اقتصادی، هیچ معنا و مفهوم «حقیقی و تاریخی» برای حاکمان ایران ندارد. خود نیز کاملا بر این حقایق ملتفتاند. به همین دلیل ارزیابی رژیم بر پایههای دولت-ملتگرایی واقعبینانهتر خواهد بود.
اما درست در این نقطه، نگرش غربی و مدرنیستی به اسلام و جوامع اسلامی، اهمیت بزرگی پیدا میکنند. زیرا نگرشی که گویا خویش را سکولاریسم و یا لائیسیته معرفی میکند، چه در قالب جهانبینی و چه در قالب یک فرم سیاسی معطوف به برنامههای سیاسی، دست کمی از نگرش ارتجاعی حاکم به مسائل تاریخی، اجتماعی و فرهنگی ندارد. و به نظر من این یک موفقیت ایدئولوژیک و فکری رژیم است که قادر شده است خویش را به عنوان «رژیمی ماهیتا اسلامی» به تمام مخالفان و جامعه بقبولاند و بر این منوال مورد قضاوت قرار گیرد. به نقد کشیدن و قضاوت کردن رژیم در این معنا یک موفقیت ایدئولوژیکی و سیاسی رژیم حاکم محسوب شده و جز ریختن آب به آسیاب رژیم، فاقد ارزشی علمی و سیاسی است!
ایدئولوژی هژمونی غربی بر حسب سرشت هژمونیکی آن و به صورت عمومی در کل جهان و به ویژه در خاورمیانه و ایران، دو قطب فکری متضاد ایدئولوژیکی به وجود میآورد، قدرتهای سیاسی موافق یا مخالف را در این دو سنگر ایدئولوژیک و سیاسی قرار میدهد و در این راستا «راه خویش» را بر نفوذ به حوزههای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی این جوامع فراهم کردە و میگشاید. شانسی برای نگرش سوم و متفاوت قائل نیست. متاسفانه تمام گرایشهای ایدئولوژیکی، از گرایشهای ناسیونالیستی گرفته تا انواع و اقسام لیبرالها، از گرایشهای سوسیالیست رئال گرفته تا انواع و اقسام گرایشهای چپی، در میان این منگنهی ایدئولوژیکی و فکری قرار میگیرند. سرشت این منگنه از این قرار است: یا باید با اسلام بود یا علیه آن! یا باید سکولار بود یا ضد سکولار! این منگنهی هژمونی ایدئولوژیکی یک پارادایم مدرنیتهی سرمایهداری است که از همان روز نخست شانس را از خوانش و برداشتهای «راه سومی» میستاند! در حوزهی سیاسی این نگرش را به عنوان «خرگوش بدو، تازی بگیر» تفسیر میکنیم، اما این سیاست کلاسیک انگلیسی، دارای ریشههای فکری و ایدئولوژیکی است که شجرهنامهی آن به دوران ظهور فلسفی روشنگری قرون ۱۸ الی ۱۹ غرب بازمیگردد. انقلاب فرانسه یکی از بارزترین نمونههای این سیاست است که هنوز هم ارزش تحقیق و تفحص را دارد.
چون به همان گونه که دادگاەهای تفتیش عقاید کلیسای کاتولیک مخالفین و به خصوص متفکرین لائیسیته و سکولار را در میان آتش سوزاند، در مقابل، نیروها و حامیان مکاتب گویا سکولار و لائیسیته نیز، به بهانهی ارتجاع، سر هزاران نفر را با گیوتین به جرم «ارتجاع» از بدن جدا کردند. این یکی از بزرگترین چالشهای انقلاب کبیر فرانسه بود که در مدت زمانی بسیار کوتاه دستش به خون مخالفین آلوده شد!
خلاصه اینکه مکاتب نوظهور علمی و سکولار در صورتی خود به مرتجعترین قدرت سیاسی و توتالیتر مبدل گشته بودند که بر خلاف اخروی بودن کلیسا، دم از دنیوی بودن و علمی بودن میزدند! مکاتب روشنگری و سیاسی تحت لوای «علمی بودن» مبدل به مکاتب دینی و ارتجاعی شدند. راه سومی وجود نداشت! اگر هم داشت، ضعیف و منفعل عمل میکرد.
حال همچنین هژمونی مدرنیتهی سرمایهداری در تلاش است با دخالتهای رسانهای و فرهنگی ،همین دوگانگی مطلق و باطل را به وجود بیاورد.
از این نقطهنظر، نباید اسلام را آن چیزی خواند که در روساخت و بدنهی رژیمهای سیاسی حاکم وجود دارد. اگر چیزی از ارزشهای اسلام باقی مانده باشد، باید در بطن جامعه، در ذهن، وجدان و روح انسانها این ارزشها را جست که بدون چشم داشت سیاسی و اقتصادی، به عنوان ارزشهای معنوی، اخلاقی و فرهنگی از دل و جان به آن ایمان دارند. زمانیکه سر سخن از اسلام است، فورا نباید تصویر آنانی را در اذهان جلوه داد که بر اریکهی قدرت نشستهاند.
به عنوان مثال «مکتب معتزله» به عنوان مکتب «خردگرایی و آزاداندیشی» در تاریخ ۶۵ تا ۸۶ هجری قمری و در تاریخ اسلام، ارزش واکاوی و پژوهش را دارد. مکاتب باطنی، قرمطیان، اخوان الصفا و حتی مکاتب تصوفی به عنوان کانونهای «اشتراکی و اجتماعی» در تاریخ اسلام از طرف اسلام سیاسی به فراموشی سپرده شده و به جهت خوانش عقلگرایانه و فلسفی آنان از اسلام، کسی بحثی از آنان به میان نمیآورد. در صورتی که این خوانشهای فراموش شدە به مخالفت با «دولتی شدن» و اسلام رسمی برخواستهاند و به نوعی مقاومت فرهنگی، فکری و اجتماعی محسوب میگردند. طی چند قرن به مقاومتی همه جانبه با اسلام سیاسی پرداختهاند و به ایفای نقش مذهب پروتستانیسم در اسلام برخواستهاند.
به شکل عمومی ادیان و به خصوص اسلام را باید از حیث ارزشهای اجتماعی و اخلاقی دمکراتیک غیر دولتی مورد پژوهش قرار داد و اگر اینچنین سرشتی باقی گذاشته باشند، این را باید در بطن جامعه جست. چپ کلاسیک و ناسیونالیسم حتی اگر از دیدگاه ارزشهای لیبرالی نیز به این تاریخ بنگرند، باید برای این ارزشهای اجتماعی ارزش و احترام قائل شوند. یک ذهن و روح مدرنیست، به اقتضای ذهنیت و روحی که دارد، نمیتواند درکی از این ارزشها داشته باشد و به همین دلیل نیز -سوسیالیسم و دمکراسی که به جای خود- حتی نمیتوانند دیدگاهی لیبرالیستی ساده هم داشته باشند. چون یک هژمونی عقیدتی و فکری را بر دیگران تا سطح تحمیل کردن، پیش میکشند.
از این حیث انتظار نمیرود این مکاتب درک جامعهشناختی کافی از سرشت جوامع داشته باشند و هر چند به زبان علمی سخن میگویند، اما عموما غیرعلمی هستند و کاملا در بند زنجیرهای هژمونی ایدئولوژیکی اسیر میباشند. اگر یک گرایش سیاسی، نمیتواند برای عقاید و ارزشهای فرهنگی یک جامعه ارزش قائل باشد و قدرت تشخیص این ارزشها از شاخصههای قدرتمدارانه را ندارد، طبیعتاً با این درک و پارادایم، قادر به حل مسائل تلنبار شدهی چند هزار سالهی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی جوامع خاورمیانه را نیز نخواهد داشت.
در اینجا مدرنیسم و سکولاریسم، با به چالش کشیدن رژیم حاکم، دنبال راهگشایی جهت نفوذ در بدنهی «انقلاب» و به انحصار کشیدن آن از این راه میباشند. سلطنتطلبان یکی از این گرایشهای ضد اجتماعی حاکم هستند که عموما نمیتوان صرفا با آنان محدود ساخت.
مصطفی کمال آتاتورک و رضا شاه پهلوی دو شخصیت شناختەشدە هستند که موفق گردیدند سکولاریسم را در خاورمیانه پیاده کنند. جناحهایی که درک درستی از سکولاریسم ندارند، میتوانند به خوبی در مورد این دو شخصیت پژوهش نمایند.
رویکرد دمکراتیک و انقلابی به مسائل، این است که بدون اجازه دادن به هیچ سوءاستفاده سیاسی، از طرف هیچ جناح و گرایش سیاسی، برای مسائل و معضلات اجتماعی، راههای برون رفت مناسبی ارائه نمود. زیرا به میزان رژیم حاکم، قدرتهای هژمونی جهانی نیز، مستقیم و یا به صورتی نیابتی، با این بازیهای ایدئولوژیکی به جهان فکری و مادی انقلابها نفوذ کرده و نهایتا از درون انقلابات را تحریف مینمایند.
در این معنی اسلام فرهنگی مجموعه ارزشها و باورهای اجتماعی است که بهصورت «وجدان اجتماعی» در حوزههای فرهنگی و عمومی تجلی مییابد. آنچه اکنون در خاورمیانه در مقابل اشغالگری غرب به مقاومت میپردازد، عناصر فرهنگی چند هزار سالهی فرهنگی میباشند. هیچ دولت، حزب و جریانی سیاسی در مقابل تمدن غرب و اشغال هژمونیکی و فرهنگی آن موضعی ندارد. از سکولارترین گرفته تا گویا دینی «ترینها» جز آب ریختن به آسیاب حملات فرهنگی، سیاسی و نظامی غرب (خواه مستقیم و یا غیرمستقیم) موضعی ندارند. جنبشهای رادیکالیسم اسلامی که ظاهرا به دفاع از خاورمیانە برمیخیزند نیز پا از نسخههای غربی و اوریانتالیستی شرقی فراتر نمیگذارند.
از این لحاظ جریانهایی که گویا خویش را «سکولار» معرفی میکنند نیز، به نوعی گرفتار تئوکراسی حزبی و غربیاند! این جریانها به نوعی نسخههای دسته چندمی قانون نگرش و خوانش کاپیتالیزاسیون رضاشاه پهلوی و مصطفی کمالاند. جنبشهای ناسیونالیستی عربی، فارسی، ترکی و حتی کُردی (اعم از حزبی، فکری و روشنفکری) در یک جمعبندی کلی، نگرشها و مکاتب دستنشاندهی هژمونی انگلیس در قرن ۱۹ و ۲۰ هستند. هر چند در ارتباط با بحرانهای ریشهای نظامی جهانی، مشروعیت مدرنیتهی جهانی تحت سوال قرار گرفت، اما متاسفانه نسخههای چپ کلاسیک، ناسیونالیستی و شیدا و شیفتهی غرب، به عنوان جنبشهای سد سال وامانده از جریانهای فکری-فلسفی عصر، هنوز هم امیدوارند که تئوکراسی سکولاریستی را جانشین تئوکراسی اسلامی و دینی گردانند و به این طریق مسائل تمدن، قدرت و جامعهی ایرانی را حل نمایند. غافل از آنکه آنچه سکولاریسم معرفی میشود، دین و خدای جدیدی است به نام «دولت-ملت» با حمایت مکاتب اقتصادی لیبرالیستی و طبقهی بورژازی! بدون شک این گونه ادعاها منشا طبقاتی و سیاسی دارند، طبقات بورژوازی و خرده بورژوازی که غالبا به نفع سکولاریسم بر طبل میزنند، مطابق منافع طبقاتی و سیاسی خویش، گرایشهای ایدئولوژیکی اغتشاشآمیزی را در انقلابها تزریق مینمایند. ارتجاع شرقی نمیتواند چیزی از ارتجاع غربی آنان بکاهد و یا میتوان گفت تظاهر متقلبانهی رژیمهای موجود به آنتیمدرنیستی چیزی از نقش مزدورانهی آنان نمیکاهد. هر دو، دو روی یک سکهاند!
یکی از عناصر مقاومتطلبانهی خاورمیانه که تمدن غرب را در منطقە به باتلاق کشانده است، فرهنگ مقاومتی جوامع شرقی است که یکی از این عناصر آن را «اسلامی فرهنگی» در بطن جامعه تشکیل میدهد. وگرنه زمان زیادی است که جریانهای اسلام سیاسی از حالت مقاومتی دور گشتەاند. آمریکا با پروژهی «اسلام معتدل» به نمایندگی حزب عدالت و توسعه در ترکیه و جریانهای مشابه در مصر و کل منطقه، کارزار ایدئولوژیک-سیاسی را علیه «اسلام فرهنگی» به راه انداخت که نهایتا هیچ نتیجهای در بر نداشت و با شکست مواجه گشت! بدون شک آنچه در خاورمیانه به مقاومت میپردازد، صرفا فرهنگ و تمدن اسلامی نیست، از ساختار ایلی و قبیلهای گرفته تا فرهنگ مقاومتی چند هزار ساله منطقه در به هم ریختن پروژههای خارجی نقش دارند، اما یکی از این عناصر، اسلام فرهنگی است. از چشمانی که جزماندیشی مدرنیسم غربی و ناسیونالیسم تکامل نیافته که قادر به درک این وجههی تاریخ تمدنها در منطقه نیستند، نباید انتظار درک این گفتمانهای تاریخی و فلسفی را داشت. زیرا وقتی از اصطلاح «اسلام» سخن به میان میآید، جز رژیمهای خونآشام و دولت-ملتهای که خیلی وقت است به نسخههای دولت-ملت غربی مبدل گشتهاند، و یا جریانهای اسلام سیاسی که اکثرا به «رایکالیسم اسلامی» معروفاند، نمیتوانند درکی جامعهشناختی و فرهنگی و طبقاتی از مسئله داشته باشند. این پارادایمها عموما پارادایم دولتمحور و قدرتمحور هستند، شکافی عظیم در بین دیدگاه تئوریک و ایدئولوژیکی آنان با واقعیات اجتماعی وجود دارد، به جای ارائهی تحلیلات جامعهشناختی به تحلیلات جزماندیشانه ایدئولوژیکی میپردازند که با واقعیات قرن و تحولات علمی قرن همخوانی ندارند. برای همین نیز، اسلام و جنبههای اجتماعی و فرهنگی اسلام را به نفع کاپیتالیسم دولتی و قشر بورژوازی روحانی در ایران رها کردهاند! به نام بتپرستی مدرنیستی، جهل تاریخی و روشنفکری، نمیتوانند خوانش و برداشتی واقعگرایانه، تاریخی و اجتماعی خارج از حوزهی هژمونی ایدئولوژیکی تمدن غرب و مکاتب لیبرالیستی غرب از تاریخ و فرهنگ چند هزار سالهی منطقه داشته باشند. برای همین فتوحات ایدئولوژیک و ذهنی، میتوانند نتایجی به مراتب بسیار فاجعهآمیزتر از فتوحات نظامی و سیاسی داشته باشند!
پارادایم راه سوم، با خوانشی فرهنگی از اسلام و زدودن آن از عناصر انحصار طلبانه، قدرتطلبانه و یا همان «اسلام سیاسی» امکان همزیستی ادیان و باورهای متفاوت را زیر یک سقف سیاسی مشترک، بدون نفی یکدیگر و بدون اجازه سوءاستفادهی خارجی، امکانپذیر میسازد. این رهیافت، از هر لحاظ با گرایشهای اسلام سیاسی قدرتطلب که ارزشهای اجتماعی را به استثمار میکشد و خوانشهای سکولاریستی مدرنیستی، تفاوتی ریشهای دارد. به میزان مخالفت با خوانشهای ارتجاعی و تحمیلی بر اسلام، به مخالفت با خوانشهای مدرنیستی نیز میپردازد.
بدون تحقق روشنگری اسلامی در تمام سطوح اجتماعی، انقلاب ذهنیتی خلقهای ایران به پیشاهنگی زنان و جوانان، ناقص خواهد بود و همیشه دروازههای آن بر روی سوءاستفادهی سیاسی باز خواهد ماند. انقلابهای ذهنیتی و ریشهای، یکپارچه و ناگسستنی هستند. در این صورت تحقق روشنگری و زدودن اسلام از عناصری ضد انقلابی، تضمینی مستحکم جهت انقلاب موجود در ایران نیز خواهد بود. بدون این انقلاب روشنگرانه، اسلام به عنوان ابزاری در دست گرایشهای ارتجاعی داخلی و ارتجاع مدرنیستی، همیشه میتواند نقشی ضد انقلابی ایفا نماید و جامعه را تا سطح خفقان، به چالشهای لاینحل فرو کشاند. نمونههای آن را در افغانستان و دیگر دولتهای ظاهرا اسلامی به صراحت میتوان دید. آنچه به صورت روزمره در ایران اتفاق میافتد، همین واقعیاتاند. به عنوان مثال اگر انقلابی روشنگری در افغانستان تحقق مییافت، بدون شک نه قدرتهای خارجی قادر به دخالت در امور داخلی آن میشدند و نه قدرتهای انحصارطلبی مانند طالبان و غیره…! حتی ظهور داعش در ارتباط با عدم روشنگری اسلامی در منطقه میباشد. به همین جهت، روشنگری در اسلام، یکی از پایههای اساسی انقلاب خلقها و مکمل انقلاب «ژن، ژیان، آزادی» خواهد بود! و شاید اشتباه نباشد کە این انقلاب را «انقلاب ذهنیتی وجدانی» و یا «بیداری ذهنیتی وجدانی» تعریف نماییم!